آرزویی که بر دل ماند

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: فرح یعقوبی

عصر تابستون بود، گرم و دلچسب.

عاشق این بودم که شیلنگ آبو بگیرم روی گل‌های رنگارنگی که آقاجون دورتادور حیاط کاشته.

مامان داد زد: دختر داری چی کار می‌کنی؟ گناه دارن. بسه دیگه! سیر نشدی از آب بازی! دیگه بزرگ شدی خجالت بکش!

خندیدم و گفتم: مامان جان! کو تا من بزرگ بشم تازه ۱۷ سالمه.

زنگ در به صدا دراومد. وقتی زنگ در به صدا درمی‌اومد دلهره می‌گرفتم.

به سرعت ‌دویدم دم در: کیه؟

یه صدای گرم و آشنا به آرامی‌ گفت لطفاً درو باز کنین. سعید هستم!

با شنیدن صداش دلم صدپاره می‌شد. اون قدر صدای قلبم بلند بود که می‌ترسیدم اونم بشنوه! و از این فکر چقدر خجالت می‌کشیدم.

با شوق در رو باز کردم. مثل همیشه پسر زهرا خانوم، همسایه‌مون بود. سینی به دست و با کلی خجالت و سر به زیر گفت: قابل شما رو نداره برای شماس آش نذریه.

زهرا خانم عادت داشت سر هر چیزی نذر می‌داد. یه روز شله زرد، یه بار آش رشته، یه روز حلوا.

همه رو هم می‌داد سعید که تنها پسرش بود برای همسایه ها ببره.

در حالی که سینی رو ازش می‌گرفتم گفتم ممنون آقا سعید چرا زحمت کشیدین از مادر تشکر کنین، نذرتون قبول!

و اون در حالی که تا بناگوش سرخ شده بود گفت: خواهش می‌کنم نوش جان! سلام منو به خانواده برسونین. در ضمن عزیز هم سلام رسوندن.

به مادرش می‌گفت عزیز.

واقعاً عزیز بود. همه اهل محل دوستش داشتند. پدرش اسم و رسمی داشت ولی چند سال پیش فوت کرده بود. سعید خوب درس می‌خوند. سرش همیشه تو کتاب بود. من مثل اون نبودم. همیشه دلم می‌خواست اونم مثل من باشه سعی کنه همدیگه رو ببینیم یا یواشکی بریم بیرون ولی نه اون حرفی می‌زد نه من.

روزها می‌گذشت و ما گاهی در راه یا سر گذر یا توی کوچه همدیگه رو می‌دیدیم و دزدکی بهم نگاه می‌کردیم و زیر لب سلامی می‌دادیم و دیگه هیچی.

یه شب دیدم مامان داره با آقاجون درباره سعید حرف می‌زنه. گوشم رو چسبوندم به در. مامانم می‌گفت وا مگه چه عیبی دارن بنده خداها. مادرش که خانمه، پسره هم بیچاره درس خونده، واسه خودش مهندسی شده. چقدرم آقاس. حالا اگه حرفی بزنن تو موافق نیستی.

آقاجون صداشو کلفت کرد و مخصوصاً بلند بلند که من بشنوم گفت: اصلا و ابدا! دختر یکی یه دونه‌م رو بدم به این آسمون جل! اصلا مگه وقت شوهرشه! این حرفا زوده.

مامان با صدای نرم‌تری گفت: مرد! چرا لج بازی می‌کنی من فکر می‌کنم اینا همدیگه رو می‌خوان.

این جا بود که آقاجون نقطه جوشش به صد رسید. تقریباً هوار کشید: چی می‌شنوم؟ کی، کیو می‌خواد؟ از فردا حق نداره پاشو از خونه بذاره بیرون. یه دفعه دیگه از این حرفا بزنی من می‌دونم و تو.

مامان سکوت کرد. طفلی می‌خواست نظر آقاجونو بفهمه که فهمید.

زمان گذشت. درسم تمام شد. دیگه دانشگاه رفته بودم. چشم و گوشم بازتر شده بود و می‌تونستم با آقاجون حرف بزنم، ولی خیلی هم مطمئن نبودم. سعید هیچ وقت حرفی به من نزده بود. می‌ترسیدم اگه من حرفی بزنم سبک بشم.

یه شب تابستون تو حیاط شنیدم مامان داره واسه مادربزرگم تعریف می‌کنه که آره برا سعید دختر دیدن و پسندیدن. دلم از سینه می‌خواست بیرون بزنه. تنم داغ شد. گُر گرفتم. خودمو انداختم وسط و پرسیدم: کدوم سعید؟

مامان گفت: وا چند تا سعید داریم مگه؟ پسر زهرا خانوم دیگه!

سردم شد. سرم گیج رفت. افتادم. مادربزرگم زد تو صورتش و داد زد: گلاب بیارین!

به سختی بلندم کردند و روی تخت چوبی زیر درختای انگور خوابوندند.

بهتر که شدم مادربزرگم گفت: یه دفعه چی شد؟ ببریمت دکتر؟

مادرم گفت: نه خانوم جون چیزی نیست من می‌دونم چشه.

رفتم اتاقم، درو بستم و گریه کردم. یه هفته از خونه بیرون نرفتم تا چشمم به کسی نیفته.

مدتی بعد، یه شب آقاجون صدام کرد. با بی حوصلگی رفتم پیشش!

گفتم: چی شده آقا جون؟

آقاجون که معلوم بود سر حاله، دستی زد به پشت من و گفت: نمی‌خوای از خبرای خوب برات بگم!

من که دیگه هیچ چیزی خوشحالم نمی‌کرد بی اعتنا گفتم چی شده؟

با آب و تاب تعریف کرد که بله، دخترم! پسر حاج آقا فتح‌اله تازه از فرنگ اومده و واسه خودش آقایی شده. گویا تعریف تو رو شنیده و بعله …

لج کردم به خودم و به سعید که هیچ تلاشی نکرده بود. دیگه برام مهم نبود کی باشه. بلافاصله گفتم باشه بگو بیان.

مامان از تعجب دهنش باز مونده بود. گفت: وای دخترم صبر کن بذار ببینیم کیه چی کاره‌س.

آقاجون که از حرف مامان عصبانی شده بود داد زد چی می‌گی؟ پسره درس خونده واسه خودش دکتر شده. باباش تمام بازارو می‌خره. خیلی هم دلت بخواد.

مامان سکوت کرد و نگاهی از روی نگرانی به من انداخت. با اشاره سر گفتم آروم باش.

آقای دکتر با خانواده شب جمعه‌ی بعد اومدن. بد نبود. حرفای قلمبه سلمبه می‌زد و پز خارج رو می‌داد و من فقط گوش می‌کردم.

همه چی مثل برق و باد گذشت و عروسی برگزار شد. اتفاقا عروسی سعید هم همون ماه بود.

آقای دکتر یه آدم وسواسی، استرسی و نازک نارنجی بود. دوست داشت باز برگرده به همون جایی که درس خونده بود و منم ببره و از اون اصرار و از من انکار. سال‌ها گذشت و بالاخره رفت و من تنها شدم.

یه روز توی پارک نزدیک منزل نشسته بودم. ناگهان دیدم سعید با یه لبخند داره نزدیکم میاد. سرم تیر ‌کشید. دوباره قلبم به تپش افتاد اما با حالت قهر رومو برگردوندم.

نزدیک‌تر شد و سلام کرد. لبه نیمکت نشست. هیچی نگفتم. گفت: چه خبر؟ حالتون خوبه؟

گفتم: حال شما بهتره!

گفت: من گله دارم، شما چرا؟

داد ‌زدم: تو گله داری؟ مگه من چه بدی در حق تو کرده بودم که این بلا رو سرم آوردی؟

سکوت کرد. بغض سنگینی راه گلویش رو بسته بود. بالاخره گفت: من چند بار عزیز رو فرستادم اما خانواده شما گفتن دختر ما سعید رو دوست نداره، باباش هم راضی نیست. من خودم می‌دونستم که وضع مالی ما پایین‌تره و پدرت تو رو به من نمی‌ده ولی عاشقت بودم. بالاخره عزیز منو قانع کرد و گفت: پسرم! دختره اگه تو رو دوست داشت باید یه حرفی یه نشونه‌ای چیزی از خودش نشون می‌داد. پدرش هم که مخالفه. دنبال چی هستی؟

دنیا رو سرم خراب شد. گفتم: واقعاً سعید؟ من هیچی از تو نشنیده بودم. سال‌ها با احساس خودم جنگیدم بلکه از تو خبری بشه. حالا خوشبختی؟

گفت: نه! اما به خاطر بچه‌ها جدا نمی‌شم!

 

هیچ وقت خانواده‌مو نبخشیدم اما می‌دونم که خودم هم مقصرم. منم باید احساسمو بروز می‌دادم. ای کاش هیچ کس اشتباه منو تکرار نکنه.

مطالب مرتبط
14 دیدگاه‌ها
  1. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما خانم یعقوبی. بسیار خوب و روان توصیف کردید. حس و حال خاصی داشت و واقعا جای افسوس. درود بر قلم سبزتان

  2. ناشناس می‌گوید

    خانم یعقوبی عزیز خیلی ساده عشق پنهان رو بیان کردید ولی جالبه تا ازدواج نکردیم جرات باهم نشستن وحرف زدن رو نداریم ووقتی ازدواج کردیم جسارت نشستن در کنار هم وبیان.کردن احساسات گذشته رو پیدا میکنیم افسوس وصد افسوس
    شاهمرادی

  3. سردشتی می‌گوید

    داستان دلنشنیی بود که شاید داستان زندگی خیلی از زنان و مردان ایرانی باشه. ممنون خانم یعقوبی

  4. زیبا زفرقندی می‌گوید

    درود فرح بانوی نازنین
    تصور زندگی کردن در کنار همسری که دوستت نداره و دوستش نداری برام دردناکه

  5. پری ناز می‌گوید

    موفق باشید

  6. زهرا می‌گوید

    سلام عزیزم
    دوران قدیم همین طور بود . دخترها نمی توانستند ابراز احساس کنند و کارشان به بی حیایی یاد می شد . الان که‌متاسفانه از کنترل خانواده هم خارج شدند و از آن طرف بام دارند می افتند . نگران نسل جدید نباشید ? ولی لجبازی مثل قدیم ، همچنان هست که اغلب به تنهایی ختم می شود .
    شما خیلی خوب به تصویر کشیدید و نشانمان دادید . ممنون

  7. سمیرا می‌گوید

    سپاس خانم یعقوبی عزیز. داستان جالبی را روایت کردید. قلمتان مانا

  8. شهین طالبی می‌گوید

    دختر و پسری که اسیر سنت ها وافکار اشتباه خانواده هستند و حتی جرات ابراز عشق به هم راندارند….و چقدر متاسفم برای همسران آنها که با کسانی ازدواج کرده اند که حسرت عشق به دل دارند و جایی در قلب آنها ندارند و آنها هم از مهر و عشق واقعی محروم شده اند….خانم فرح یعقوبی موفق باشید.

  9. اذین خودی می‌گوید

    درود، به فرمایش شاعر:
    یک قصه بیش نیست سخن عشق وین عجب
    کز هر زبان که می شنوم نامکرر است.
    زنده دل و برقرار باشید

  10. آتوسا سادات متین رهبری می‌گوید

    دردناک بود اولش منو یاد کتاب بامداد خمار انداخت اما آخرش غافلگیر شدم . شایددختر و پسر داستان نیمه ی هم بودند؟ و ایکاش سعید به خاطر بچه هاش جدا میشد و با عشقش ازدواج میکردو همه خوشبخت میشدند . شایدم قسمت هم نبودند و سرنوشت با آنها لجبازی میکرده .تا اونها رو کنار هم قرار نده . امیدوارم داستانی تخیلی باشه . موفق باشید.

  11. ناشناس می‌گوید

    موفق باشید جالب بود به نظرمن کمی اطناب داشت فکر میکنم با پردازش بیشتر یک رمان عامه پسند شود

  12. ادب می‌گوید

    موفق باشید جالب بود به نظرمن کمی اطناب داشت فکر میکنم با پردازش بیشتر یک رمان عامه پسند شود

  13. فرشته خانی می‌گوید

    حیف کاش ما ادمها برای گفتن دوستت دارم اینهمه سختگیر نبودیم .متا سفانه همیشه خیلی زود دیر میشه.
    موفق باشید دوست عزیز

  14. شکوفه صمدی می‌گوید

    عشق و ابراز وجود… سپاسگزارم

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود