یک سینه حرف ناگفته و هزاران لحظه‌ تنهایی

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: سمیرا قاسمی

تنهایی

داستانی درباره تنهایی زنان :

بابا در ته باغ، یک مرغدانی دست و پا کرده بود؛

با چهار مرغ و یک خروس تازه بالغ. روزهای اول، با آرامش توی آن لانه می‎نشستم و به مرغ‎ها سبزی می‎دادم. خروسک از چند قدمی‎ام رد می‎شد و گاهی هم نوکی به سبزی‎های توی دستم می‎زد. رابطه دوستانه بود، هم بین من و خروس، هم میان او و مرغ‎ها، و هم میان مرغ‎ها. چند هفته‎ی بعد، وقتی سروقت لانه‎ رفتم، ناگهان چیزی مثل آجر کوبیده شده به پایم. احمد آقا بود، که پرهای دور گردنش از عصبانیت رفته بودند بالا. من دمپایی به پا، لخ لخ کنان دویدم سوی دیگر حیاط. پوست پایم کنده شده بود و از آن خون می‎آمد.

دو تا از مرغ‎ها سیاه بودند که زیر نور آفتاب، پرهایشان سبز براق می‎شد. یکی دیگر روی پرهایش خال خال سفید و سیاه بود و همرنگ بخشی از پرهای احمدآقا؛ معلوم بود که از یک نژاد هستند. آخرین مرغ، ریز نقش بود و حنایی رنگ و یک تاج کوچک قرمز روی سرش. اسمش را گذاشته بودیم تاج‎الملوک.

بار اول که تاج‎الملوک را با پرهای ریخته‎اش دیدم، بهت‎زده شدم.

پشتش دیگر پر نداشت و می‎شد بدن لاغر و کوچکش را دید. درست شبیه مرغ بریان زنده‎ای بود که دنبال دانه این ور و آن ور می‎دود. هم صحنه‎ی دردناکی بود و هم مضحک. احمد آقا او را نشان می‎کرد. چشم‌های قرمز و دریده‎اش، پی تاج‌‏الملوک می‏‌گشت. بعد ناگهان خیز برمی‎داشت و به سمت او می‎دوید. کافی بود یک پنجه‎اش را بگذارد روی پشت مرغ. مرغ همان ثانیه روی زمین می‎نشست. احمد آقا پنجه‎ی تیزش را در پشت بدونِ پَر تاج‎الملوک فرو می‏‌کرد. مرغ جم نمی‎خورد. سرش را پایین می‎انداخت و تن می‎داد به فرمان. احمد آقا این سو و آن سو گردن می‎چرخاند و اطراف را می‎پایید. انگار قدرتش را به رخ من که شگفت‌زده نگاهشان می‏‌کردم می‌‏کشید، یا به رخ گنجشگ‎هایی که بی‏‌خیال پنجه در توری لانه انداخته بودند. بعد مرغ‎های دیگر سر و کله‌شان پیدا می‎شد؛ دو مرغ سیاه و آن یکی که گل باقالی بود و چاق و چله و عزیز کرده‎ی احمد آقا. حیوان‎ها مثل ما آدم‎ها بین خودشان خیلی معادلات دارند. آن‎ها می‎آمدند و یک به یک نوک می‎زدند به سر تاج‎الملوک. تاج‎الملوک هیچ کار نمی‎کرد، فقط سرش را پایین می‎گرفت و درد نوک‎ها را روی سر و فشار بی‎امان پنجه را روی پشت برهنه‎اش تحمل می‎کرد. من تاب نمی‎آوردم، چیزی به سمتشان پرت می‎کردم تا این مراسم قربانی وحشیانه را به هم بریزم. مراسم به هم می‎ریخت اما تمام نمی‎شد. گاهی که مرغ‎ها در باغ می‎چرخیدند و پی کرم و دانه می‎گشتند، احمدآقا خیز برمی‎داشت سمت تاج‎الملوک و قلدرانه او را به زمین می‎زد. آن وقت من می‎دویدم، شلنگ پر فشار آب را به سمتش نشانه می‏‌گرفتم و او درست مثل مردی که پیژامه به پا از مهلکه بگریزد، قدم‎های گشاد گشاد برمی‏داشت و می‎دوید آن ور باغ. لرزشی به تن تنومند و پرهای هزار رنگش می‏‌داد و با چشم‌‏هایی که از آنها خون می‎بارید به روبرویش ـ که من هم در فاصله‎ای ایمنی بخشی از آن بودم  و آشفته نگاهش می‎کردم ـ چشم می‎دوخت. من این کارها را می‎کردم،

اما زور طبیعت بیشتر بود یا زور دخالت‎های احمقانه‎ی من؟

آن روزها، صدای قدقد بلند تاج‎الملوک برای من حکم نوحه‌‌ای را داشت که در باغ می‌پیچید. بابا بی‌خیال علف‎های هرز را از ریشه در می‎آورد. شاخه‎های افتاده‎ی نسترن را با نخ کاموا به توری می‌بست. وانت می‎آمد و کود توی باغ خالی می‎کرد. بابا با بیل کود را می‎ریخت توی باغچه‎ها. پرهای ریخته‎ی تاج‎الملوک می‎رفتند زیر خاک و بابا شروع می‎کرد به کاشتن بنفشه‎های سفید و سورمه‎ای و زرد.

مامان اما توی باغ، نگاهش که به لانه‎ی مرغ‎ها می‌افتاد، صورتش در هم می‎رفت. چیزی نمی‎گفت و تو فکر می‎رفت. دست‎هایش را پشتش حلقه می‎کرد و پلک‎هایش سنگین می‎شدند. به او نگاه می‎کرد؛ به آن مرغی که دلش می‎خواست آزادانه در دنیای خودش ـ دنیایی که از یک لانه مرغ دو متری و چند قدم آن ورتر تجاوز نمی‎کرد ـ بچرخد، دانه‎اش را بخورد، و به حکم غریزه هر از گاهی خاکِ زیر پنجه‎اش را پال‎پال کند.

بار اولی که خاله آمد باغ ما، وقتی پشت زخمی و برهنه‎ی تاج‎الملوک را دید، اخم‎هایش تو هم رفت. زیر لب چیزهایی گفت. بعد نشست روی سکوی ته باغ. پشتش را کرد به خانه و رویش را به کوه سپید. سیگارش را روشن کرد و دودش را فرستاد هوا.

دلم برای تنهایی تاج‎الملوک می‎سوخت… برای تنهایی‎های مادرم… برای تنهایی‎های خاله.

انگار پشت آن پلک‎های افتاده و آن دست‎های حلقه کرده،

انگار پشت آن دودِ مه‎آلود سیگار و آن نگاه رو به کوه‎های پوشیده از برف،

انگار پشت همه‌ی آنها، یک سینه حرف ناگفته بود و هزاران لحظه‌ تنهایی.

مطالب مرتبط
10 دیدگاه‌ها
  1. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما سمیرا جان. متنتان فوق العاده بود. من هم در بچگی مرغ و خروس داشتم و دقیقا به یاد مرغ قشنگم افتادم که همیشه از دست خروس سیاه بدجنس نجاتش میدادم و کلی حرص میخوردم که چرا پرهاشو اینجوری میکنه . صحنه ی غم انگیزی بود و شما چقدر زیبا ارتباط برقرار کردید. فوق العاده بود مطلبتون دوست خوبم. بسیار لذت بردم

  2. سردشتی می‌گوید

    عالی بود دوست من. دستت سلامت و چقدر بد که عکس العمل زنها با اون مرغ بیچاره چندان تفاوتی نداشته در صورتی که ما انسان هستیم و دارای تفکر و باید راهی برای نجات خودمان پیدا کنیم.

  3. شاهمرادی می‌گوید

    سلام خانم قاسمی منو به عالم طبیعت بردید خیلی قشنگ بود.
    راستی یادمون باشه مردا همیشه کرک وپر زنارو می چینن این خصلتشونه
    شاهمرادی

  4. الناز خطیبی می‌گوید

    جالب بود ، دلم خواست احمد آقا از تاج الملوک کتک بخوره

  5. فرشته خانی می‌گوید

    میشه گفت اعتراض به چند همسریست وهر چند که در مورد حیوانات که به قول معروف زبان بسته هستند و تن به قضا میدهند گاهی انسانها هم زیر بار این خفت و خواری میروند

  6. سمانه می‌گوید

    خیلی خوب بود سمیر
    واقعن جزو بهترین متن هایی بود که نوشتی
    تشبیه و استعاره‌های به‌جا داشت

    کوههای پوشیده از برف

    عالی عالی عالی

  7. اذین خودی می‌گوید

    سلام و درود فراوان، متن بسیار خوبی بود و به یاد حرف مادرم افتادم که همیشه می گفت: برو قوی باش که در نظام طبیعت ، ضعیف پایمال است. زنها اگر به قدرت فوق العاده خود ایمان بیاورند، دنیا جای بسیار بهتری برای زیستن می شود…

  8. شهلا اسدی تهر انی می‌گوید

    سلام خانم سمیرا قاسمی بسیار لذت بردم از این نکاه دقیق و مو شکافانه شما به اطراف خودتان خیلی نوشته شما متفاوت بود و عالی مرغدانی پدرتان دنیای کوچک شده ی زندگی ما انسان ها بود و زور گویی ها و تنهایی
    بی کسی زن ها و این نگاه تبعیض میان زن و مرد فقط در ایران نیست بلکه در نمام دنیا وجود دارد و همانطور که گفتید در حیوانات
    دوستی برایم تعریف می کرد در باغ وحشی در پاریس لاک پشت نری را دیده که مرتب بر سر لاک پشت ماده نوک میزده و او را آزار می داده و مجبورمی کرده است که از او تمکین کند
    او تعجب کرده بود که چطور موجود به آن بی دست و پایی می تواند برای ماده اش اینطور قلدری می کند

  9. بهاره محمدی می‌گوید

    خیلی خوب بود. لذت برم از توصیف ناب شما

  10. زهرادورودیان می‌گوید

    سلام سمیراجان
    پیداکردن موضوع وهمانندسازی‌،تعلیق،قصه‌وارگی‌شان خوب بود.

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود