داستانی درباره تنهایی زنان :
بابا در ته باغ، یک مرغدانی دست و پا کرده بود؛
با چهار مرغ و یک خروس تازه بالغ. روزهای اول، با آرامش توی آن لانه مینشستم و به مرغها سبزی میدادم. خروسک از چند قدمیام رد میشد و گاهی هم نوکی به سبزیهای توی دستم میزد. رابطه دوستانه بود، هم بین من و خروس، هم میان او و مرغها، و هم میان مرغها. چند هفتهی بعد، وقتی سروقت لانه رفتم، ناگهان چیزی مثل آجر کوبیده شده به پایم. احمد آقا بود، که پرهای دور گردنش از عصبانیت رفته بودند بالا. من دمپایی به پا، لخ لخ کنان دویدم سوی دیگر حیاط. پوست پایم کنده شده بود و از آن خون میآمد.
دو تا از مرغها سیاه بودند که زیر نور آفتاب، پرهایشان سبز براق میشد. یکی دیگر روی پرهایش خال خال سفید و سیاه بود و همرنگ بخشی از پرهای احمدآقا؛ معلوم بود که از یک نژاد هستند. آخرین مرغ، ریز نقش بود و حنایی رنگ و یک تاج کوچک قرمز روی سرش. اسمش را گذاشته بودیم تاجالملوک.
بار اول که تاجالملوک را با پرهای ریختهاش دیدم، بهتزده شدم.
پشتش دیگر پر نداشت و میشد بدن لاغر و کوچکش را دید. درست شبیه مرغ بریان زندهای بود که دنبال دانه این ور و آن ور میدود. هم صحنهی دردناکی بود و هم مضحک. احمد آقا او را نشان میکرد. چشمهای قرمز و دریدهاش، پی تاجالملوک میگشت. بعد ناگهان خیز برمیداشت و به سمت او میدوید. کافی بود یک پنجهاش را بگذارد روی پشت مرغ. مرغ همان ثانیه روی زمین مینشست. احمد آقا پنجهی تیزش را در پشت بدونِ پَر تاجالملوک فرو میکرد. مرغ جم نمیخورد. سرش را پایین میانداخت و تن میداد به فرمان. احمد آقا این سو و آن سو گردن میچرخاند و اطراف را میپایید. انگار قدرتش را به رخ من که شگفتزده نگاهشان میکردم میکشید، یا به رخ گنجشگهایی که بیخیال پنجه در توری لانه انداخته بودند. بعد مرغهای دیگر سر و کلهشان پیدا میشد؛ دو مرغ سیاه و آن یکی که گل باقالی بود و چاق و چله و عزیز کردهی احمد آقا. حیوانها مثل ما آدمها بین خودشان خیلی معادلات دارند. آنها میآمدند و یک به یک نوک میزدند به سر تاجالملوک. تاجالملوک هیچ کار نمیکرد، فقط سرش را پایین میگرفت و درد نوکها را روی سر و فشار بیامان پنجه را روی پشت برهنهاش تحمل میکرد. من تاب نمیآوردم، چیزی به سمتشان پرت میکردم تا این مراسم قربانی وحشیانه را به هم بریزم. مراسم به هم میریخت اما تمام نمیشد. گاهی که مرغها در باغ میچرخیدند و پی کرم و دانه میگشتند، احمدآقا خیز برمیداشت سمت تاجالملوک و قلدرانه او را به زمین میزد. آن وقت من میدویدم، شلنگ پر فشار آب را به سمتش نشانه میگرفتم و او درست مثل مردی که پیژامه به پا از مهلکه بگریزد، قدمهای گشاد گشاد برمیداشت و میدوید آن ور باغ. لرزشی به تن تنومند و پرهای هزار رنگش میداد و با چشمهایی که از آنها خون میبارید به روبرویش ـ که من هم در فاصلهای ایمنی بخشی از آن بودم و آشفته نگاهش میکردم ـ چشم میدوخت. من این کارها را میکردم،
اما زور طبیعت بیشتر بود یا زور دخالتهای احمقانهی من؟
آن روزها، صدای قدقد بلند تاجالملوک برای من حکم نوحهای را داشت که در باغ میپیچید. بابا بیخیال علفهای هرز را از ریشه در میآورد. شاخههای افتادهی نسترن را با نخ کاموا به توری میبست. وانت میآمد و کود توی باغ خالی میکرد. بابا با بیل کود را میریخت توی باغچهها. پرهای ریختهی تاجالملوک میرفتند زیر خاک و بابا شروع میکرد به کاشتن بنفشههای سفید و سورمهای و زرد.
مامان اما توی باغ، نگاهش که به لانهی مرغها میافتاد، صورتش در هم میرفت. چیزی نمیگفت و تو فکر میرفت. دستهایش را پشتش حلقه میکرد و پلکهایش سنگین میشدند. به او نگاه میکرد؛ به آن مرغی که دلش میخواست آزادانه در دنیای خودش ـ دنیایی که از یک لانه مرغ دو متری و چند قدم آن ورتر تجاوز نمیکرد ـ بچرخد، دانهاش را بخورد، و به حکم غریزه هر از گاهی خاکِ زیر پنجهاش را پالپال کند.
بار اولی که خاله آمد باغ ما، وقتی پشت زخمی و برهنهی تاجالملوک را دید، اخمهایش تو هم رفت. زیر لب چیزهایی گفت. بعد نشست روی سکوی ته باغ. پشتش را کرد به خانه و رویش را به کوه سپید. سیگارش را روشن کرد و دودش را فرستاد هوا.
دلم برای تنهایی تاجالملوک میسوخت… برای تنهاییهای مادرم… برای تنهاییهای خاله.
انگار پشت آن پلکهای افتاده و آن دستهای حلقه کرده،
انگار پشت آن دودِ مهآلود سیگار و آن نگاه رو به کوههای پوشیده از برف،
انگار پشت همهی آنها، یک سینه حرف ناگفته بود و هزاران لحظه تنهایی.
درود بر شما سمیرا جان. متنتان فوق العاده بود. من هم در بچگی مرغ و خروس داشتم و دقیقا به یاد مرغ قشنگم افتادم که همیشه از دست خروس سیاه بدجنس نجاتش میدادم و کلی حرص میخوردم که چرا پرهاشو اینجوری میکنه . صحنه ی غم انگیزی بود و شما چقدر زیبا ارتباط برقرار کردید. فوق العاده بود مطلبتون دوست خوبم. بسیار لذت بردم
عالی بود دوست من. دستت سلامت و چقدر بد که عکس العمل زنها با اون مرغ بیچاره چندان تفاوتی نداشته در صورتی که ما انسان هستیم و دارای تفکر و باید راهی برای نجات خودمان پیدا کنیم.
سلام خانم قاسمی منو به عالم طبیعت بردید خیلی قشنگ بود.
راستی یادمون باشه مردا همیشه کرک وپر زنارو می چینن این خصلتشونه
شاهمرادی
جالب بود ، دلم خواست احمد آقا از تاج الملوک کتک بخوره
میشه گفت اعتراض به چند همسریست وهر چند که در مورد حیوانات که به قول معروف زبان بسته هستند و تن به قضا میدهند گاهی انسانها هم زیر بار این خفت و خواری میروند
خیلی خوب بود سمیر
واقعن جزو بهترین متن هایی بود که نوشتی
تشبیه و استعارههای بهجا داشت
کوههای پوشیده از برف
عالی عالی عالی
سلام و درود فراوان، متن بسیار خوبی بود و به یاد حرف مادرم افتادم که همیشه می گفت: برو قوی باش که در نظام طبیعت ، ضعیف پایمال است. زنها اگر به قدرت فوق العاده خود ایمان بیاورند، دنیا جای بسیار بهتری برای زیستن می شود…
سلام خانم سمیرا قاسمی بسیار لذت بردم از این نکاه دقیق و مو شکافانه شما به اطراف خودتان خیلی نوشته شما متفاوت بود و عالی مرغدانی پدرتان دنیای کوچک شده ی زندگی ما انسان ها بود و زور گویی ها و تنهایی
بی کسی زن ها و این نگاه تبعیض میان زن و مرد فقط در ایران نیست بلکه در نمام دنیا وجود دارد و همانطور که گفتید در حیوانات
دوستی برایم تعریف می کرد در باغ وحشی در پاریس لاک پشت نری را دیده که مرتب بر سر لاک پشت ماده نوک میزده و او را آزار می داده و مجبورمی کرده است که از او تمکین کند
او تعجب کرده بود که چطور موجود به آن بی دست و پایی می تواند برای ماده اش اینطور قلدری می کند
خیلی خوب بود. لذت برم از توصیف ناب شما
سلام سمیراجان
پیداکردن موضوع وهمانندسازی،تعلیق،قصهوارگیشان خوب بود.