همسایهی جدیدمان از طبقهی بالا، زنگ در خانهمان را زد و بی تعارف با یک کاسه آش وارد خانه شد.
خدا را شکر خانه تمیز و لباسهای دخترم مرتب و پاکیزه بود؛ اما یک مشکل وجود داشت:
شوهرم مأموریت بود و جز آب چیزی در خانه نداشتیم.
خیلی خجالت کشیدم. آخر یخچالمان همیشه پر از میوه بود و سابقه نداشت هیچ مهمانی پذیرایی نشده، از خانهمان بیرون برود.
عذاب وجدان داشتم و میان هر دو کلمه حرفی که میزدم، میگفتم: «تو رو خدا ببخشید! وسیلهی پذیرایی نداریم».
او هم میان حرفهایش میگفت: «نه بابا این حرفا چیه؛ مگه واسه خوردن اومدم. فقط دوست داشتم با هم آشنا بشیم» و ادامه داد: «هوا گرمه، منم عاشق هندونهم، برم بالا زنگ میزنم شوهرم یه هندونهی درشت بگیره و با خودش بیاره».
دخترم ۳ سالهام داشت توی اتاق بازی میکرد. نمیدانم، واقعا نمیدانم چه شد که از اتاق بیرون آمد و وارد آشپزخانه شد.
همسایهمان بلند شد که به خانهشان برود.
گفتم: «ظرفتون رو بعدا میآرم؛ دوست ندارم خالی برگردونمش».
گفت: «ای بابا این حرفا چیه! بدین میبرمش».
دخترم در یخچال را باز کرد.
همسایه ایستاده بود و من داشتم ظرفش را میشستم. یکدفعه از پشت سرم صدای قاچ خوردنِ شیرینی را شنیدم.
برگشتم.
خدایا! این هندوانهی سرخ کجا بود؟!
دست و پایم را گم کرده بودم. به همسایهمان نگاه کردم و بریده بریده گفتم: «بِ بِ بِ خدا نمیدونستم…؛ پاک یادم رفته بود؛ یعنی یعنی…».
همسایهمان لبخندی زد که از من نخواهید معنی آن را برایتان بگویم.
کاسهی تمیزش را با دست لرزان به سمتش گرفتم.
گفت: «دست شما درد نکنه» و در را بست و رفت.
برگشتم، دخترم با سر درون هندوانهی شکسته رفته بود و با ولع از آن میخورد. من هم با ناراحتی، فقط نگاهش میکردم و نمیدانستم باید چه خاکی بر سرم بریزم.
بعد از آن هر وقت مهمان دارم، حتی اگر مطمئن باشم، جز آب چیزی در خانه نیست، میروم و درون یخچال را نگاه میکنم.
البته، فکرهایی هم کردهام؛ فکرهایی از نوع شربت آبلیمو ـ زعفران.
گوینده: الناز دیبا
موزیک پادکست: قطعهای با نام سه روز از جسی کوک، آهنگساز فرانسوی
خیلی خیلی خوشم اومد!
خجالت رو خوب نشان دادید.
ممنونم خانم صمدی عزیز
متن خوبی بود
درود بر شما خانم دشتی عزیز. بنظرم نباید تا این حد خودتون رو عذاب می دادید. بهرحال همسر شما حضور نداشت و باید برای مدت نبودش فکر دخترتون رو هم میکردید. در ضمن مهمون شما یک مهمون ناخوانده بود. ممنون از مطلب خوبتون
وااااااای عالی بود ،این مواقع نمیدونی چه جوری به طرف مقابل بفهمونی که اشتباه کردی ،موفق وپیروز باشید.
عجب موقعیتی بوده….موفق باشید.
خیلی خوب بود.
اما به نظرم به جای شما، همسایه تون باید خجالت می کشید که ناخوانده و بدون تعارف وارد خانه شما شده. پیشنهاد خرید هندوانه توسط همسر ایشان و آوردنش به خانه ی شما – حالا نامش را هر چه که می گذارند (لطف، خیرخواهی، صمیمیت و… )- به نظر من پیشنهاد نابجایی بود که نتیجه اش ایجاد همان حس خجالت و شرمندگی در شما بوده است. ای کاش ما در رابطه با حریم دیگران، با ظرافت بیشتری عمل کنیم.
سپاس بسیار از متن خوب شما.
برای هر کسی ممکنه پیش بیاد من قبلا خیلی برام مهم بود که همه چیز مرتب باشه میوه و شیرینی رو میز باشه مهمون بی دعوت رو اصلا دوست نداشتم ولی نشستم فکر کردم چقدر لحظه های خوب رو بخاطر مثلا حفظ آبرو از دست دادم حالا از مهمونای نا خونده اگه چیزی تو خانه نداشته باشم با یه چایی پذیرایی می کنم
خیلی هم حالم بهتره قید و بند خیلی بده
متن جالبی بود موفق باشید دوست عزیز
عالی بود، موفق باشید
قشنگ بود دقیقا احساسش را درک میکنم
متن خوب ودلچسبی بود.موفق باشید