چند جفت کفش غریبه

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: فهیمه سردشتی

خاطره‌ای از دوران دبیرستان :

قدیم‌ها تو مدرسه به جای ترم اول و دوم، ثلث اول و دوم داشتیم.

سال دوم دبیرستان بودم و اون روز دبیر ریاضی سر کلاس گفت که من شاگرد اول کل مدرسه شدم و فردا باید یکی از والدین بیان و کارنامه‌ها رو بگیرن. اون قدر خوشحال بودم که نفهمیدم کلاس ریاضی و اقتصاد و ادبیات و بعدش هم کلاس فوق‌العاده بعد از ظهر چه جوری گذشت. ساعت پنج خسته اما با اشتیاق وارد خونه شدم ولی دیدن چند جفت کفش غریبه ذوقم رو کور کرد.

خونه ما دو طبقه بود و مامانم طبقه بالا رو مبل چیده بود و کرده بود مهمون‌خونه. صدای صحبت از بالا می‌اومد.

کنجکاو شده بودم،

چون به جز صدای مادرم بقیه صداها آشنا نبود. لباس عوض کردم و رفتم آشپزخونه تا برای خودم غذا بکشم که صدای پایی از پله‌ها شنیدم. مادرم بود. خیلی خوشحال به نظر می‌رسید. سلام کردم و پرسیدم کی بالاست؟

گفت: مامان جان زودی یه لباس خوشگل بپوش و سینی چایی که الآن می‌ریزم رو بردار بیار بالا.

بعدش ظرف میوه رو برداشت و با عجله رفت. گیج شده بودم و تنها چیزی که فکرش رو نمی‌کردم اومدن خواستگار بود.

حالا من زنی خوشبخت هستم

و خانواده خوبی هم دارم و برای دخترم خواستگارم اومده.

الآن که برای دختر خودم خواستگار اومده می‌بینم که مادرم حق داشت که اون قدر خوشحال باشه. ولی همیشه یادم مونده که کارنامه ثلث دوم دبیرستانم رو که شاگرد اول کل مدرسه بودم هیچ کس از مدرسه نگرفت.

 

چند جفت کفش غریبه
گوینده: دتیس
موزیک پادکست: قطعه‌ای با نام Naval از نوازنده و آهنگساز فرانسوی یان تیرسن
مطالب مرتبط
21 دیدگاه‌ها
  1. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما خانم سردشتی عزیز. مثل همیشه خوب و روان توصیف نمودید. خسته نباشید

  2. لیلا می‌گوید

    آخی عزیزم عالی بود ولی دوست داشتم طولانی تر باشه .موفق وپیروز باشید.

  3. شاهمرادی می‌گوید

    همیشه خوشبختی یار وهمراه خانواده تان روان کوتاه وزیبا بود.
    شاهمرادی

  4. سمیرا می‌گوید

    خیلی عالی بود خانم سردشتی عزیز! مخصوصا جمله آخر.
    دلم برای دختر داستان شما سوخت.
    در بین خویشاوندان ما هم چند خانم هستند که بسیار باهوش و با استعداد بودند؛ اما مادرانشان آنها را بلافاصله بعد از دبیرستان شوهر دادند و نگذاشتند تحصیلشان را ادامه بدهند. در صورتیکه براحتی بهترین رشته در بهترین دانشگاه ها قبول می شدند، و می توانستند برای خودشان بسیار مستقل باشند. چقدر حیف که استعدادهای آدم ها سوخت بشود و هدر برود…
    سپاس از متن خوبتان!

  5. فرشته خانی می‌گوید

    مثل همیشه زیبا و خاطره انگیز بود.موفق باشی فهیمه جان بر عکس مادرا که خواستگاری از دخترشون خوشحالشون می کنه.پدرا رو معمولا کارد بزنی خونشون در نمی آد.

  6. فريبا می‌گوید

    عالي

  7. شکوفه صمدی می‌گوید

    چقدر خوب نوشتید! دوست نداشتم این قدر زود تموم بشه. کارنامه شاگرداولی حروم شد!

  8. فرناز می‌گوید

    چه متن خوبی بود.دلم نمیخواست تموم بشه

  9. فاطمه سادات می‌گوید

    مثل همیشه خیلی عالی نوشتید وبرای خواننده تصویر سازی کردید. چقدر ازدواج کردن ساده بود اون موقعها.ای کاش دوباره اون رسم و رسومها زنده بشه.

  10. اذین خودی می‌گوید

    همیشه برای استعدادهایی که با بی توجهی روبه رو می شوند، ناراحت می شوم. راستش من هم دوست داشتم داستان ادامه پیدا می کرد …

  11. بهار می‌گوید

    بسیار زیبا و خاطره انگیز بود ، منو بردی به قدیم ، خیلی دوست داشتم ، ممنون ، با آرزوی موفقیت عزیزم

  12. زینب می‌گوید

    سلام خانمی عزیز.خسته نباشی.بازم مثل همیشه عالی وبی نظیرتوصیف شده.نوشتارتون واقعاآموزنده هست.

  13. شهین طالبی می‌گوید

    وقتی دانش آموز بودم در دوره ی راهنمایی و دبیرستان، بعضی دخترها ازدواج می کردند و آلبوم عروسیشون رو می آوردند مدرسه و یواشکی نشون می دادند. در سال آخر دبیرستان یکی از بچه ها ازدواج کرده بود و امتحان نهایی آخر سال رو در حالی به پایان رسوند که باردار بود و کاملا مشخص بود. به هر حال ازدواج در سنین پایین اصلا مناسب نیست. خانم سردشتی دوست عزیز آرزوی موفقیت بیشتر برای شما دارم.

  14. سردشتی می‌گوید

    با سلام و عرض تشکر از دوستان و مخاطبان گرامی

  15. آتوساسادات متین رهبری می‌گوید

    به نظرم ازدواج توو سن پایین این مزییت رو داره زن و شوهر میتونن با اخلاق هم شکل بگیرن

  16. سایه می‌گوید

    چقدر غم انگیز.
    سرنوشت خیلی از دخترهای اون دوره

    مثل همیشه لذت برم
    ???

  17. مریم احمدی می‌گوید

    دلم برای این دختر سوخت. چه خوب که بعدها احساس خوشبختی کرد. متن جالبی بود. سپاس

  18. زهرادورودیان می‌گوید

    متن روان ودلچسب
    همیشه از خواستگاری این دوره می‌ترسیدم.
    من پنجم دبستان خواستگارداشتم آنقدرگریه کردم که مادرم گفت هرچی توبگی .آنوقت یک نفس راحت کشیدم.
    اگر خوشبختیدتوش باشه چرا که نه!

  19. زهرادورودیان می‌گوید

    متن روان ودلچسب
    همیشه از خواستگاری این دوره می‌ترسیدم.
    من پنجم دبستان خواستگارداشتم آنقدرگریه کردم که مادرم گفت هرچی توبگی .آنوقت یک نفس راحت کشیدم.
    اگر خوشبختی توش باشه چرا که نه!

  20. خطیبی می‌گوید

    من اصلا ازدواج در سن پایین رو قبول ندارم ، مخصوصا برای کسایی که واقعا تحصیل رو از ازدواج بیشتر دوست دارند ، یاد یکی از همکلاسی های دوران راهنماییم افتادم که تو همه چیز استعداد داشت ، ارایشگری، نقاشی، ریاضی ولی خونواده اش مجبور به ازدواجش کردند و در سن سی سالگی با وجود یک پسر پونزده ساله مجبور شد طلاق بگیره

  21. سردشتی می‌گوید

    با سلام و سپاس از دوستانی که به تازه گی متن بنده را خوانده و نظر دادند. ممنونم.

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود