متن زیر گفتوگویی درباره سختگیری در ازدواج است:
همین چند شب پیش تلفن کرد.
باورم نمیشد. صبا دوست دوران دبیرستانم بود. بعد از این همه سال، میگفت شمارهام را در یکی از همین شبکههای اجتماعی که عضوش بودم پیدا کرده و برای دیدنم، بعد از این همه مدت، لحظهشماری میکند. من هم بیتاب دیدنش بودم و برای عصر فردا، در پارک شهر قرار گذاشتیم.
در همان نگاه اول شناختمش.
روی نیمکت قرمز رنگی نزدیک درِ ورودی پارک نشسته بود. درست مثل همان بیست سال پیش بود؛ همانقدر سرحال و پرانرژی. تا من را دید، از جایش بلند شد، بغلم کرد و محکم فشارم داد و تا آنجا که میتوانست، بد و بیراه نثارم کرد و از اینکه چقدر بیمعرفتم و این مدت اصلا به یادش نبودهام، خیلی گلایه داشت.
دستانم را به علامت تسلیم بالا بردم و گفتم: «بذار بشینم برات توضیح میدم» و بعد از گرفتاریهای زندگیام گفتم. از شوهری که علیرغم محبت زیادش به خانواده، وقت زیادی برای بودن با ما ندارد و بچههایی که رسیدگی به هر کدام از آنها، یک کوه انرژی میخواهد و کارِ خودم، که باید آن را هم به درستی انجام بدم. بعد اضافه کردم: «پس تصدیق میکنی، که دیگه وقتی برا خوشگذرونی با دوستا باقی نمیمونه؟»
و بعد پرسیدم: «تو خودت چی؟ این مدت چی کارا کردی؟»
صبا گفت: «اگه منظورت ازدواجه؟ هنوز مجردم و حالاحالاها هم قصدش رو ندارم».
پرسیدم: «ای بابا چرا؟ جواب دور و بریهات رو چطور میدی؟ یادمه مامانت همون موقع هم، خیلی به فکر سر و سامون دادنت بود».
صبا گفت: «آره، ولی من زرنگتر بودم و زیر بار نرفتم. مامانم اصلا از این موضوع خوشحال نیست. هرجا میشینه، میگه دخترم درست مثل باد صباس، دوست داره همون جور راحت و آزاد بوزه و کسی کاری به کارش نداشته باشه. اصلا نمیخواد خودش رو درگیرِ قید و بند ازدواج و همسرداری کنه».
گفتم: «خب، این رو که راست گفته، از همون اولم بیخیال و بیقید و بند بودی».
صبا گفت: «نه بابا، من نظر دیگهای دارم. به نظر من ازدواج نکردن، بهتر از یه ازدواج بد و ناموفقه. من که تا وقتی مرد ایده ئال و کاملم رو پیدا نکنم، تن به ازدواج نمیدم. برای این کار دلایل محکمی هم دارم».
پرسیدم: «مثلا چی؟».
صبا گفت: «مسعود رو که یادته؛ پسر دوست بابام؟»
گفتم: «آها، یه چیزایی یادمه، اون موقع زیاد ازش تعریف میکردی، دوستش داشتی».
صبا گفت: «آره، اونم من رو دوست داشت و من نمیدونستم، تا این که چند سال پیش جلوی در دانشگاه ازم خواستگاری کرد».
گفتم: «خب؟؟؟».
صبا گفت: «خوب یادمه؛ یه عصر پاییزی بود و من حسابی غافلگیر شده بودم. از شوق به خودم میلرزیدم. انگار خواب میدیدم. مسعود فکر میکرد سردم شده و کاپشن خودش رو روی شونههام انداخت. اعتراف کرد که از همون بچگی دوستم داشته و هرچی بزرگتر میشدیم، علاقهش به من بیشتر میشده»
و بعد ادامه داد: «ازش پرسیدم چرا زودتر چیزی در این مورد نگفته؟ که جوابش خندهدار بود».
پرسیدم: «مگه چی گفت؟»
صبا گفت: «گفت که از باباش میترسیده. آخه تو خونهی اونا هیچکی بدون اجازهی باباهه جرأت آب خوردنم نداره».
گفتم: «عجب!».
صبا گفت: «آره واقعا، بهش گفتم کمی برای جواب وقت میخوام. ولی همون موقع میدونستم جوابم چیه. بعد از این که مسعود رو رد کردم، چند مورد دیگه برام پیش اومد، ولی خب، هیچکدوم از نظر من واجد صلاحیت نبودن».
متعجب پرسیدم: «دیگه برای چی؟!»
صبا گفت: «یکی خوش بر و رو بود، ولی تحصیلات دانشگاهی نداشت. اون یکی چند سال از من کوچیکتر و بیکار بود. و یه مورد خواستگار پولدار و مناسبی هم که برام پیدا شد، اخلاق خوبی نداشت و بعد از چند جلسه رفت و آمد، دیدیم تو هیچ موردی تفاهم نداریم و بهتره دیگه ادامه ندیم. خلاصه تا حالا که در خدمت شمام، نتونستم خودم رو راضی به ازدواج با هر کسی بکنم».
زدم روی شانهاش و با خنده گفتم: «بیخیال بابا، این قدر سختگیر بودی و من خبر نداشتم؟ یعنی واقعا یه مرد روی این کرهی خاکی نبود که رضایت جنابعالی رو جلب کنه؟»
ریزریز خندید و گفت: «چرا اتفاقا، مدتیه که به یکی از اساتید خوشقیافه و باکمالات دانشگامون علاقهمند شدهم، ولی خب…».
پرسیدم: «خب چی؟»
صبا گفت: «هیچی دیگه، موضوع اینه که جناب استاد، توی آسمونا سِیر میکنه. از دوستام شنیدم که ایشون در امر ازدواج خیلی سختگیرن و مدتهاس دنبال یه دختر کامل برای ازدواج میگردن».
همزمان صدای خندهی هردویمان بلند شد.
بالاخره بعد از چند ساعت خوش و بش و تجدید خاطرات، از هم خداحافظی کردیم و به هم قول دادیم که بیشتر همدیگر را ببینیم. راستش همین حالا هم که دارم راجع به صبا مینویسم، نمیدانم مسیر زندگیاش بیشتر شبیه کمدی است یا تراژدی؟
باید به صبا بگید: گشتیم نبود، نگرد نیست .سپاس از شما آذین نازنین
چه پاسخ دقیقی?
خیلی خوب بود خانم خودی عزیز.
من هم فکر میکنم اگر کسی ازدواج نکند صدها هزار بار بهتر از ازدواج نامناسب است.
اما، از طرف دیگر، گاهی ما عیب های خودمان را نمی بینیم و بعضا پر از گیر و گرفت های ریز و درشت هستیم، آن وقت دنبال همسری از همه نظر ایده آل می گردیم.
سپاس از متن خیلی خوبتان.
خیلی خوشم اومد از پایانش.
درود بر شما خانم خودی عزیز. بسیار خوب و دلنشین توصیف کردید. براستی که مجرد ماندن بهتر از ازدواج ناآگاهانه است ولی برخی مواقع ما معایب خود را هم فراموش میکنیم و فقط دنبال کامل بودن طرف مقابل هستیم. بهتره کمی سنجیده تر از یک سری شرایط گذشت. رفتار خوب، خانواده ی خوب، خوش تیپی و خوش هیکلی، پولداری و تحصیلات خیلی کم پیش می آید که در یک انسان جمع شود.
قلمتان سبز دوست من
متن قشنگی بود .آذین جان جناب استاد هم مثل صبا توی آسمانها سیر میکرده چون به دنبال یه زن کامل میگشته همانطور صبا هم دنبال مرد کامل میگشته هر دو حق بهترین انتخاب را دارند. موفق باشی عزیزم
شاهمرادی
ایکاش جامعه میفهمید زنها هم مثل مردها حق عاشق شدن و ازدواج دارن و دخترهای مجرد ترشیده نیستند و مثل مردهای مجرد باید قهقهه بزنند مسافرت برن خوش بگذرونند و امنیت روحی روانی و … داشته باشن
من هم با مجرد بودن موافقم تا یه ازدواج تحمیلی.بالاخره آدم یه روزی تنها میشه.بخاطر حرف مردم نباید تو چاه افتاد.استاد گزینه خوبی باید باشه لااقل در این مورد صد در صد با هم موافقن.
سپاس فراوان از نظرات ازشمند شما عزیزان
خوب معلوم همه انسانها نواقصی دارند و کسی بی عیب نیست، نه باید زیادی سخت گرفت نه زیادی آسون
تشکر از متن عالیتون خانم خودی
منم با دوستان دیگر هم نظرم
خدا رو شکر که هنوز دختران باهوشی مثل صبا هستن که با شجاعت تصمیم میگیرن و زندگی شادی رو تجربه میکنند
هستند چنین کسانی که سختگیری میکنند وازهمه ایراد میگیرند انشالا بعد احساس پشیمانی نکنند باعث افسردگیشان نشه وپتک نشود متن خیلی خوبی بود موفق باشید واقعا هرکاری در زمان جوانی طعم دلچسبی داره
از شما خوبان و نظرات گرانقدرتان سپاسگزارم
آذین عزیزبسیارگویا وزیبا بود ،موفق وپیروز باشید عزیزم .
جملات و کلمات بنظر به اندازه و دارای میزان سن و هجاهای مناسبی بود .ریتم عالی بود.سپاس فراوان و حسابی موفق باشید
سلام و سپاس از شما عزیزان نازنین
تا وقتی که پسرها و دخترها-هر دو- نیاموخته باشند که با هم چطور یک رابطهی خوب و سالم برقرار کنند آمادگی برای ازدواج را نخواهند داشت.
این موضوع فقط مربوط به یک طرف رابطه نمیشود بلکه کاملن دو طرفه است. مردها هم خیلی وقتها گرفتار زنانی با روان و برخورد ناسالم میشوند. بنابراین دو طرف باید دارای آگاهی باشند تا در نهایت جامعهای با کمترین میزان گرفتاری داشته باشیم تا بازتولیدش انسانهایی با روانهای سالم برای تشکیل روابطی سالم در نسلهای بعدی بشود.
بله، کاملا با نظر شما موافقم.تربیت و آموزش اگر اصولی باشد و پسرها و دخترها از همان کودکی در خانواده به خوبی رشد کرده و به آگاهی لازم برسند، بسیاری از مشکلاتی که امروز شاهد آن هستیم، از بین خواهند رفت
سپاس از متن خوب و روانتون
سپاس از شما دوست عزیز
داستان قشنگی بود ممنون از آذین جان عزیز
بنظرم دخترها وپسرهایی امثال صبا بهتره بدوننند که آدم کامل اصلا و اصلا وجود نداره
سلام
خوب بود دوست خوبم
متن شما روال خیلی از افراد است که به نتیجه نمیرسد.وقتی هم که ازدواج میکنند انگار زمانه جبران مافات میکند
با شما دوستان عزیز موافقم، سپاس از شما