متن زیر درباره دغدغهی خرید کادو است :
امروز حرکت کردم بروم خانه دخترخالهام. اندازه یک دنیا دلم شور میزد. باید حتما یک «سر جهیزیه» میخریدم. همه چیز گران بود و من مجبور شدم پساندازى را که چند ماه جمع کرده بودم یک کاسه بلور بخرم.
با اتوبوس یک ساعتی در راه بودم.
وارد که شدم، فامیلها گوش تا گوش نشسته بودند. با خجالت کادو را دادم به دخترخالهام. امیدوار بودم که یکی صندلیش را تعارف کند، خبرى نشد! بعضیها هم به روی خود نیاوردند. دخترخاله جهاز مفصلی به دخترش داده بود. هر طرف را که نگاه میکردی پول خرج شده بود و سلیقه به کار رفته بود. فرش زیرپایش نیمه ابریشم بود. تلویزیون چهل و پنج اینچ سونی، تابلوفرش، ست مبل و میز ناهارخوری، یخچال سای باى ساید، آشپزخانه پر شده از لوازم برقی …
دوست داشتم دخترم هم میآمد؛ مثل این دخترها اینجا شادی میکرد. گفتم بیا، ولی نگاهم نکرد و جواب نداد.
نوه داییام از راه رسید.
ده سال از من کوچکتر است. همه آدرس عطرهای گران را از او میپرسند. دخترعمهام سریع بلند شد و جایش را به او داد. همه درباره مد روز حرف میزدند، حالا هر چی! لوازم خانه، لباس، دکور. بعد هم مسافرتها و خریدها. پذیرایی که شدند نوبت به دیدن جهیزیه شد. احسنت و باریکلا به سقف میخورد و کمانه میکرد تو سر من. میپرسند اینو از کجا خریدی. اونو از کجا آوردی، لنگه اینو ندیدم.
وارد اتاق خواب شدند.
ماشاالله از همه چیز سر در میآورند، از جنس پارچههای پرده و روتختی بگیر تا جنس چوب تخت و کمد! اینها چه جماعتی بودند. مگر فامیل من نبودند؟ در طول هفته کجاها میرفتند و برمیگشتند. چقدر خرید میکردند؟ چطور پول در میآوردند که روز به روز فاصلهشان با من زیاد میشد! چطور از همه چیز سر در میآوردند؟ چطور وقت داشتند همه چیز را بشناسند؟!
جمعیت رسیده بود به آشپزخانه.
حالا بحث بر سر مارک بود. ماشین رختشویی، ظرفشویی، مارک، قیمت، کیلو، رنگ…
خوب شد دخترم نیامد.
زنداییام من را کشید گوشهای و حال دخترم را پرسید. کم کم داشت وارد تعریف از پسر فلان کس میشد که بهانه آوردم که خیلی دیر شده و باید بروم خانه. فامیل میخورد و میریخت و میپاشید و قهقه میزد و از هر که صلاح بود خبر میگرفت. مجلس داشت به باز کردن کادوی مهمانها میرسید. سرم درد گرفته بود. کسی از غیبت من مطلع نمیشد. مثل میرزا نوروز کفشهایم را زیر بغل زدم و از خانه بیرون جستم. نفسی عمیق کشیدم و با سرعت به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم.
خانه سوت و کور بود. حالا پولی نداشتم که اگر مهمان ناخوانده آمد آبروداری کنم.
تلویزیون روشن بود؛ اما من نه در خانه بودم و نه به فیلم توجه داشتم؛ من در خودم غرق بودم، همه چیز دور از دسترس بود. دست من کوتاه و خرما بر نخیل!
فکر مهمانی از سرم بیرون نمیرفت.
ای لعنت به جهیزیه، لعنت به مهمانی، لعنت به خواستگار. نمیدانم باید به چه و به که لعنت کنم. لعنت به من، لعنت به بخت من!
بینیام تیر کشید. دویدم داخل دستشویی. آنجا جای امن من است. اشکهایم را پاک کردم. قدری نفس گرفتم. آمدم بیرون تا شام بگذارم. الآن بود که همسرم بیاید.
گوینده: دتیس
موزیک پادکست: قطعهای با نام آهنگ اندوهناک Cancion Triste از جسی کوک آهنگساز کانادایی
اگر این متن را پسندیدهاید، پیشنهاد ما به شما متن زیر است:
روزگار غریبیست نازنین
به قول دوستمون الحق که روزگار غریبی است. متاسفانه روزگاری شده که ظواهر جای صفا و درون پاک را گرفته ?
سلام وافرین.به همگروهی عزیز مان خانم زهرا درودیان چندوقتی است افتخار مصاحبت وهمگروه بودن باایشان را پیدا کردم واقعا درد اجتماع را ایشان درک کرده ودرست وصحیح مشکلات خانواده ها وچشم وهمچشمی را بیان کرده اند ومسایلی که باعث میشود خانواده ها ازهم دور شوند را ایشان بدرستی بیان کردند واقعا ایشان دبدگاه درست وصحیحی را بیان کردند گروه های ادبی ما افتخار میکنند به عضویت ایشان درگروههایمان زنده باشی خانم زهرا درودیان عزیزومانا وپاینده باد قلم ونوشته های شیوا وزیبایت.
از همه ی مجالس زنانه گریزانم. چون هیچ وقت حرفاشونو نمیفهمم. جنس و مارک و چه و چه…
بسیار خوب و واقعی به تصویر کشیدین
خیلی خوب به سنتی که این روزها تبدیل به پدیده ای زشت و آزار دهنده شده اشاره کردید و در چند سطر زشتی آن را به تصویر کشیدید .
موفق باشید
عالی نوشتید. درود
راستي كه چه احساس تلخ و گزنده ايست…برحذر باشبم
لعنت به پول و تجملات ولی درود ابدی بر شما
موفق باشید
چه قلمی! بسیار زیبا.
بی پولی خیلی بده ولی پول هم خوشبختی نمی آره ممکنه آسایش بیاره ولی حتما ارامش نه.
امیدوارم جوانها نیمه گمشده خودشون رو پیدا کنن.یخچال ساید رو با هم بخرن
خانم درودیان سلام من با تمام وجود حالتان را درک میکنم چون خودم دچار چنین مصیبتی شدم
ولی میدانی آن زندگی که که هر تکهاش از یک گوشه دنیا آمده بود فقط یکسال دوام آورد
دوست داشتم موفق باشید
امان از اختلاف طبقاتی
خداقوت خانم درودیان عزیز . گاهی برندها و تجملات جایگاهی بالاتر از انسانیت پیدا میکنند . موفق باشید
خانم درودیان خیلی خوب حس ناکامی و غریبگی راوی رو تصویر کردید. راوی از این همه تبعیض و اختلاف طبقاتی که در رفتار و احترام هم تاثیر می گذاره ناراحت و پریشان است. خوب مشکلات مادی وجود دارد…ما می توانیم از خود شروع کنیم و در این نمایش ثروت و تجمل به بهانه جهیزیه، سیسمونی….. و خیلی مناسبت های جدید که رواج پیدا کرده شرکت نکنیم حتی اگر خودمون در رفاه هستیم چنین نمایشی رو ترتیب ندهیم.
موفق باشید.