دو مرد جوان در طبقه دوازدهم آپارتمانی نوساز در یکی از مناطق بالاشهر، گرم صحبت از آسانسور بیرون آمدند و به سمت دومین واحد سمت چپ رفتند.
مرد بلندقدتر کلید را در قفل چرخاند و وارد آپارتمان شدند. کلید برق و کلید کولرگازی را همزمان زد و سالن غرق روشنایی و خنکایی مطبوع شد. آپارتمان نسبتا جادار و شیکی بود. تمام وسایل خانه با سلیقهای مردانه تهیه شده بود. این جا و آن جا و روی میز و مبلها پر بود از دستههای کتاب و پاسور و مهرههای شطرنج. مرد جوان خطاب به دوستش گفت: اسفندیار یه جا برا خودت پیدا کن بشین تا من از یخچال چند تا نوشیدنی خنک جور کنم. الان برمیگردم، دارم بهت گوش میدم.
اسفندیار چند کتاب را از روی مبل روبهروی کولر روی میز گذاشت و نشست. پوست سفیدش در اثر گرمای بیرون برافروخته شده بود و قطرات عرق میان ابروان پرپشتش میدرخشید. در ادامه بحث قبل گفت: راستش خلیل من هم موافقم که لازمه یک زندگی خوب، دوری از رنج و درده، اما راستش بیتعارف بگم از درد و رنج خلاصی نداریم که نداریم.
خلیل با دو لیوان آبمیوه آماده و یک ظرف پر از یخ برگشت. لیوانها را پر از یخ کرد و از آبمیوهها روی آن ریخت. لیوان اسفندیار را به دستش داد و با لیوان خودش روی مبل روبهروی او نشست و بعد از لحظهای تأمل گفت: ولی من با این حرف موافق نیستم و براش دلیل هم دارم.
اسفندیار نیمخیز شد و با اخم گفت: اکه هی، این بشر بو میکشه هرجا که باشم پیدام میکنه.
بعد هم ساکت و دمغ نشست و مشغول مزه مزه کردن آبمیوهاش شد.
ـ دلیل چیه دوست من، اصلا زندگی تو غم و رنج خیلی آسونتر از شاد و درست زندگی کردنه. هیچ علت خاصی هم براش لازم نیست. مثلا همین الان بلند شو تلویزیونو روشن کن، عین چی کلی اخبار جنگ و کشتار و بلایای طبیعی و چه و چه با فیلم و عکس و مدرک جلوی چشمت ردیف میکنه. لای روزنامه رو که باز میکنی باز هم پره از خبر تجاوز و کودکآزاری و خیانت و فساد دولتی و… تو دنیای مجازی هم وضعیت بهتر از این نیست. با دوستات هم میشینی شب نشده پشیمون میشی؛ نه درک متقابلی، نه احترامی…، نه دوست من، ما در وادی رنج زاده شدهایم.
خلیل همان طور که آبمیوهاش را مزه مزه میکرد، دستی به موهای تنکش کشید و گفت: البته در خیلی موارد حق با توست، ولی فکر میکنم یک اصل مهمو فراموش کردی و اون یاری گرفتن از نیروی بیکران عشقه. همه بدبختیهای ما از اونجا شروع شد که عشق به خدا و مخلوقاتشو فراموش کردیم.
ـ کدوم خدا، کشک چی؟ پشم چی؟ مگر یه چیز خیالی و نیست در جهان، میتونه آدمو تو این وانفسای مادیات و زمونهی سرعت و تکنولوژی و رقابت کمک کنه. وهم و خیال و سادهاندیشی هم حدی داره برادر من. این چیزا دیگه زمونهش سر اومده.
با صدای زنگ در، خلیل از جاش بلند شد و دکمه آیفون تصویری را فشار داد. به سمت اسفندیار برگشت و گفت: گاوت زایید. ژاله است.
اسفندیار نیمخیز شد و با اخم گفت: اکه هی، این بشر بو میکشه هرجا که باشم پیدام میکنه.
بعد هم ساکت و دمغ نشست و مشغول مزه مزه کردن آبمیوهاش شد.
خلیل در واحد را باز کرد و چند دقیقه بعد با دختری جوان داخل آمد. اسفندیار لبخندی زد و نیمه شوخی نیمه جدی گفت: ژاله تو رو خدا این جا هم دست از سر کچل ما برنمیداری؟
دختر چشمان درشت نیمه خیسش را برای لحظهای تمام ناشدنی به چشمان اسفندیار دوخت. بعد جلو آمد و کیفش را روی مبل کنار او انداخت. برگشت و رو بهرویش روی صندلی بلند، پشت میز ناهارخوری نشست و پایش را روی پایش انداخت. با کفش پاشنهدار سبز تیرهاش روی سنگ کف سالن ضرب گرفت و بعد خیلی جدی گفت: ببین اسی، بذار یه بار برای همیشه خیالتو راحت کنم. اگه تو به خودت این حقو میدی که بدون خبر پاشی هر گوری که دلت خواست بری، منم از این به بعد بیخبر هر جهنم درهای که دلم خواست میرم. یر به یر. دیگه خسته شدم از بس هر شب چشم کشیدم کی سرو کله ات پیدا میشه و یا تلفنی سراغ زنده یا مردهتو از این دوست و اون دوستت گرفتم.
خلیل از جا بلند شد و همان طور که به سمت آشپزخانه میرفت، گفت: خب دیگه بهتره من برم یه چیز خنک بیارم بخورین جیگرتون حال بیاد.
اسفندیار با صدای بلند گفت: آره تو همون برو پشت دوستتو خالی کن رفیق نیمه راه، باز دوباره چشمت به دخترخالت افتاد دیگه.
ـ خیانت که چه عرض کنم، تلافی میکنم. تلافی همهی اخم و تخمها و لجاجتها و بیحوصلگیهاشو. راستش این آخریها دیگه شورشو درآورده.
ـ و تو فکر میکنی همهی اینها دلیل موجهی برای خیانت باشه.
ژاله چشم غرهای به اسفندیار رفت و با لحنی ملایمتر گفت: خلیل حواست باشه خیلی بهش رو ندی. این موجود همچین رفیق شفیقی هم که نشون میده نیست. خودت خیلی زود مثل من متوجه میشی.
اسفندیار پوزخندی زد و شروع کرد با گوشی موبایلش ور رفتن. ژاله صدایش را بلند کرد و گفت: بیا تحویل بگیر آقا خلیل، هر وقت کم میاره خودشو میزنه به در بی خیالی. اصلا انگار نه انگار داری باهاش صحبت میکنی.
خلیل با یک سینی شربت آلبالو از آشپزخانه بیرون آمد و به هر کدام یک لیوان تعا رف کرد. سینی خالی را روی اپن گذاشت و همان طور که با قاشق دسته بلند یخها را داخل شربتش هم میزد گفت: بچهها تا خنکه بخورین. هوا گرمه شما هم داغ کردین. بعد هم مثل دو تا آدم متمدن بشینین صحبت کنین تا به یک نتیجه درستی برسین.
اسفندیار هنوز داشت با گوشیاش ور میرفت و هر از چندگاهی جرعهای از دو لیوان نیمه پر نوشیدنی روی میز جلویش مینوشید. ژاله با دلخوری گفت دقیقا فکر میکنی من دارم چه کار میکنم. خوبه که میبینی واکنش آقارو، فوری میره توی لاکش. خلیل تو خودت شاهد باش من هر کار بتونم برای بهبود اوضاع میکنم. ولی انگار آقا یه جای دیگه سرش گرمه.
اسفندیار بدون این که به او نگاه کند گفت: هرجور راحتی فکر کن. هر کاری هم که عشقته بکن، فقط لطفا موی دماغ من نشو که اصلا حوصله ندارم.
ژاله از جا بلند شد، لیوان شربتش را دست نخورده روی میز گذاشت. کیفش را به تندی از کنار اسفندیار برداشت و با بغضی فرو خورده گفت: هر زمان خاطر شریف رسید خانه و خانوادهای دارین، تشریف بیارین خونه.
ژاله با حرکت سریع سر از خلیل خداحافظی کرد و در را پشت سرش محکم به هم کوبید. انعکاس بلند صدای کفشهای پاشنه دارش تا مدتی بعد از رفتنش به گوش میرسد. خلیل سری تکان داد و کنار اسفندیار نشست. گفت بهتره تا دیر نشده بری از دلش دربیاری، هر چی باشه زن جوونه و حساس و آتیشی. هرکاری که بگی ازش برمیاد.
اسفنندیار که بدون هیچ عجلهای یکی از نوشیدنیها را مزه مزه میکرد، گفت: مثلا میخواد چه کار کنه؟ دیگه خفهم کرده ازبس گیرهای سه پیچ میده. عین کنه چسبیده ولم نمیکنه بذاره بره گم شه.
خلیل ناراحت دستی به سرش کشید و گفت: راستش گاهی وقتا به خودم میگم شاید من دیر جنبیدم.
اسفندیار پخی زد زیر خنده: چی چی رو دیر جنبیدی؟ این که زودتر از من با ژاله ازدواج نکردی؟ یقین بدون رحمت الهی شامل حالت بوده. از من به تو نصیحت قید ازدواجو برای همیشه بزن. این موضوع تجسم واقعی درد و رنج و عذابه.
خلیل لبخندی زد و گفت: مگه خودت نبودی که همین چند دقیقه پیش میگفتی از غم و رنج خلاصی نداریم که نداریم. خوب تا باشه از این دردو رنجها.
ـ نه حضرت آقا اشتباه نکن درسته که من گفتم از درد و رنج خلاصی نداریم ولی میشه یه راههایی برای برون رفت ازش پیدا کرد. بالاخره یاد میگیری یک جورهایی از پسش بربیای.
در ادامهی حرفش گفت: یک کم صبر کن الان نشونت میدم.
بعد چند ضربه به صفحه موبایلش را زد. تصویر دختر جوان و شادابی روی صفحه گوشی ظاهر شد. موهای حلقه حلقه و رنگ شدهاش، دو طرف صورتش را گرفته بودند و مثل یکی از مدلهای مجله مد، به روی دوربین لبخند اغواگرانهای میزد. اسفندیار شماره را گرفت و چند لحظه بعد صدای نازک و خوش آهنگی از اسپیکر پخش شد. اسفندیار گفت: آنیتا تا یک ساعت دیگه به این آدرسی که برات میفرستم بیا! میخوام با یکی آشنات کنم.
– حتما عزیزم پول آژانسمو بذار کنار تا قبل از یک ساعت دیگه اونجام.
– ای زیبای ناقلا باشه قبول، زود اومدی یا.
خلیل در این مدت با ناباوری به اسفندیار نگاه میکرد. بعد پرسید: پس تو به ژاله خیانت میکنی؟
– خیانت که چه عرض کنم، تلافی میکنم. تلافی همه اخم و تخمها و لجاجتها و بیحوصلگیهاشو. راستش این آخریها دیگه شورشو درآورده.
ـ و تو فکر میکنی همهی اینها دلیل موجهی برای خیانت باشه.
ـ راستش دیگه برام مهم نیست، دیگه از خوب بودن خسته شدم. خود تو هم اگه هر روز که از سر کار برمیگشتی خونه، با یک زن بی حوصله و عصبی و کم تحمل، و یک خونه زندگی پریشان و بی نظم و به هم ریخته رو به رو میشدی، چه کار میکردی؟ این اواخر در طول روز حتی دو کلمه حرف هم با هم نمیزدیم.
خلیل برآشفته فریاد کشید: و به نظر تو این جوری وضع بهتر میشه؟ این جوری که ولش کردی رفتی دنبال الواطی؟ به خیالت داری ازش انتقام میگیری؟
اسفندیار به آرامیگفت: به خیالم دارم خودمو از درد و رنج خلاص میکنم، خلاص که چه عرض کنم اثرشو کم میکنم، یه جور فرار به جلو. خلیل بهت توصیه میکنم تنها راهش همینه، خودتو سرگرم کن. بی خیال غم و غصه و آه و نالهی بقیه. فهمیدم باید خوش باشم اونم اگه عرضهشو داره بره خوش بگذرونه، کی جلوشو گرفته.
خلیل سری تکان داد از جا بلند شد و گفت: اگر هرکس این جوری فکر کنه که دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه. پس شرف و انسانیت چی میشه؟
اسفندیار با تمسخر گفت: تو هم که مارو خفه کردی با اون شعارهای توخالیت عالیجناب اخلاقگرا.
بعد هم موبایلش را که در حال زنگ زدن بود برداشت و شروع کرد به صحبت کردن. خلیل از جایش بلند شد و آرام آرام به طرف پنجره رفت. به ژاله فکر میکرد و به دور شدن از درد و رنج. یخ نوشیدنیاش ذوب شده بود. شب گرمی بود. هوای گرم و دمکرده راه نفس آدم را میگرفت.
اذین نازنین داستانت پیام خیلی خوبی داشت فقط یکم حاشیه زیاد داشت که اگه حواشی حذف میشد خیلی کوتاهتر و جذاب تر میشد
برات آرزوی موفقیت میکنم
نکته قابل تاملی را مطرح کردید. فقط کاش تعلیق بیشتری داشت و کوتاهتر بود. سپاس از شما
سپاس از شما دوستان عزیز که وقت گذاشتید و نظر دادید. از نظرات ارزشمندتان استفاده خواهم کرد ?
سپاس خانم خودی عزیز،
جالب بود و لذت بردم. البته اگر کمی جزئیات کمتر بود، به نظرم بهتر هم میشد. ?
داستان خوبی بود و بیانگر احوالات بسیاری از زنان و مردان جامعه ی امروزی. با هر دلیل موجهی از نظر خود، براحتی خیانت میکنند و با دلایل ماهی خود را توجیه میکنند. درمورد این زندگی نباید قضاوت کرد.
مطلب خوبی بود ولی کوتاه و موجز بودن آن کمرنگ شده بود ولی توصیف لحظه ها و شرایط درکی از موقعیت را ایجاد میکرد. باسپاس از شما
سپاس از شما دوستان فهیم و گرامی
سلام عرض شد خدمت شما ادیب توانا
بسیار از خواندن این داستان لذت بردم و امیدوارم که در کارتان همواره موفق باشید.سپاس از شما که اینگونه با کیفیت کار میکنید
داستان شما به خوبي نشان داد كه رابطه ها هميشه دو طرفه است???????