این ماجرایی است که تا امروز جرأت نداشتهام برای مادرم تعریف کنم.
عمو آن شب مهمان خانهی ما بود. عمو فاصلهی سنیاش با من کم بود. او جکهای خندهداری بلد بود که برایمان تعریف میکرد و ما از خنده رودهبر میشدیم.
ساعت حول و حوش ۱۰ شب بود.
تازه سر شب بود و صحبتهای عمو گل انداخته بود که مامان از آشپزخانه صدایم کرد.
اول خودم را به نشنیدن زدم چون میدانستم مامان چه میخواهد بگوید!
اما مامان دست بردار نبود. کمیصدایش را بلندتر کرد. عمو کنار گوشهایم چند بار بشکن زد و گفت: «مامانت با توئه!»
من با اخم و تخم به آشپزخانه رفتم. مامان داشت ظرف میشست. من را که دید ظرفها را ول کرد و به طرفم آمد و زیر گوشم گفت: چقدر صدایت کنم؟ نمیشنوی؟ یادت رفته ننه پایین تنهاست! چقدر به این چرت و پرتهای عمویت گوش میدهی؟
منم با ناراحتی گفتم: امشب دوباره من باید بروم؟
مامان گفت: دختر برو دیگه! میخواهی باباتو به جونم بندازی؟
خیلی حرصم گرفته بود.
من چه گناهی داشتم که مامان زورش به برادرهایم نمیرسید و هر شب من را به طبقه پایین خانهمان میفرستاد تا ننه تنها نباشد.
ننه از شمال پیش ما آمده بود. مامان تصمیم گرفته بود هر جور شده از او مراقبت کند.یک پیرزن تنها، که از دست بیمهریها و آزار و اذیت دختر کوچک و دامادش تمام زندگیاش را در شمال ول کرده بود و به ما پناه آورده بود.
بنده خدا سرطان داشت و روزهای آخر زندگیاش را میگذراند.
دلم نمیخواست حالا که عمو امشب پیش ماست و از دیدنش کلی به ما خوش میگذرد او را ول کنم و به طبقه پایین بروم.
خلاصه با خواهش و تمنای مامان و با غرولند پایین رفتم. پلهها را یکی پس از دیگری با بیحوصلگی رد کردم و از دری که بین دو طبقه بود گذشتم و به اتاق ننه رفتم.
ولی ننه آنجا نبود.
آرام به حیاط رفتم. صدای آب را از دستشویی شنیدم و فهمیدم ننه دستشویی است.
شیطنتم گل کرده بود. صدایم را کلفت کردم و گفتم: بانو حیات! بانو حیات کجایی؟
ننه اول ساکت بود. آب را بست.دوباره گفتم: بانو حیات! چراااااا جوااااااب نمیییییییدی؟
ننه که انگار کمیترسیده بود گفت: لیلا! ننه توئی؟
خیلی خندهام گرفته بود. گفتم: هاهاها ها! لیلا کدوم خریه؟ من عزرائیلم! اومدم سراغت! آماده باش.
ننه دوباره آب را باز کرد و بعد متوجه شدم که میخواهد از دستشویی خارج شود. سریع از در بین دو طبقه خارج شدم و از پلهها بالا رفتم و در پیچ راهرو ایستادم.
ننهی بیچاره که حسابی ترسیده بود و توان بالا آمدن از پلهها را نداشت از پایین پلهها من را صدا کرد: لیلا لیلا! ننه کجایی؟
آن جا دلم برایش سوخت.
برای این که صدای ننه را کسی نشنود فوری آمدم پایین.
پیرزن بیچاره رنگ به صورت نداشت. گفتم: ننه چی شده؟ چرا نگرانی؟
گفت: تو الان پایین بودی؟
گفتم: نه! مامان به من گفت بیایم پایین. منم داشتم میآمدم که شما من را صدا کردید. دیر کردم؟
گفت: نه ننه جان! فکر کنم خیالاتی شدم. بریم تو اتاق!
و با هم به اتاق رفتیم.
نه هیچ وقت ننه به من گفت که آن شب چه اتفاقی برایش افتاده و نه من بهش گفتم که آن کارها، کارهای من بوده است.
گاهی با خودم فکر میکنم دنیای نوجوانی عجب دنیای مرموزی است. شیطنتهایی که شاید امکان داشت باعث مرگ پیرزنی شود و از خودم خجالت میکشم.
داستان دیکری را از خاطرات مادربزرگها بخوانید:
یک تکه نان سنگک و یک قاچ سیب سفید
داستان بامزه ای بود. موفق باشید.
این شیطنتها در دوران جوانی طبیعیه ولی این یکی شیطنت خطرناکی.بود.
شاهمرادی
درود بر شما خانم باقی پور. داستان جالبی بود.
حیف و صد حیف که در دوران نوجوانی درکی از برکت حضور پدربزرگها و مادربزرگهایمان نداریم و وقتی به حضورشان نیاز داریم دیگر کنارمان نیستند.
ممنون از قلم زیبای شما و سپاس از خانم نگهبان عزیز
چقدر عالی! خوشم آمد از قلمتان!
بیچاره ننه!
عالی و قابل لمس
چه روزایی بود روزای نوجووونی
شیرین نوشته بودید لیلا خانم عزیز. ممنونم از شما.
طفلک بانو حیات!
عجب ماجرایی!! خوبه به خیر گذشته و شما هم جالب نوشتید.
موفق باشید.
معرفیتان را خواندم. چقدر دوست من من هم ادبیات کودک بخوانم. خوشا به سعادتتان
دلم ریش شد برای بانو حیات. یعنی کم کم ماهم قرار است بانو حیات شویم
باید پناه برد به خدا از دست نوه های شیطون که عزراییل مامان بزرگ میشن.من فکر کنم حیات خانم عزرائیل رو شناخته نخواسته به روش بیاره
او که موهاشو تو آسیاب سفید نکرده بوده.
شرمندگی کافیه عذاب وجدان نداشته باشید.
الهی ننه !!خدا همه مادربزرگها و پدربزرگها رو حفظ کنه
دختردلم ریخت برای ننه .تاریکی حیات وتنهایی ودلِشکسته ننه!دعا میکروم به خیر بگذره!پیری به اندازه کافی نگرانی داره ،وای اگر توهم هم بهش اضافه بشه.
آخی طفلک نه نه . البته متن شیرینی بود که شیطنت های نوجوانی را روایت می کرد .
موفق باشید
آخی طفلک ننه . البته متن شیرینی بود که شیطنت های نوجوانی را روایت می کرد .
موفق باشید
اخی دوران پیری خودش سختی های خودش رو داره که به نظرم اصلا برای یکی که ابتدای راهه قابل درک نیست .خداقوت دوست عزیزم . ??