چند وقت است به هم نگاه هم نکرده‌ایم

عکاس: ماهی صفویه

درمانگاه خیلی شلوغه. علاوه بر مریض‌های دکترهای خودمون، افراد دیگه هم برای تزریق مراجعه می‌کنند. عرفان کوچولو با گریه‌هاش درمانگاه رو، روی سرش گذاشته. اسمش رو پدرش به من گفت، چون خودش فقط جیغ می‌زنه. بچه‌ها به دلیل ترسی که از تزریق دارند، انگار چند برابر بیشتر احساس درد می‌کنند. با این که اسپری ضد درد به محل تزریق زدم و یه شکلات هم دادم دستش، ولی خیلی وحشت زده ست. به پدرش می‌گم: چرا بچه‌ها رو از دکتر و آمپول می‌ترسونید که وقتی بیمار می‌شن و باید بهشون آمپول تزریق کرد این قدر عذاب می‌کشند؟

پدر لبخند می‌زند و با متانت می‌گوید: شما درست می‌فرمایید، اما عرفان اوتیسم داره …

خیلی شرمنده می‌شم از این که زود قضاوت کردم، چون هنوز هم در خانواده یا همین درمانگاه، می‌بینم که چقدر بچه‌ها رو می‌ترسونند: «اگر شلوغ کنی می‌گم بهت آمپول بزنند!»

یا این که وقتی جایی می‌رند که بچه‌ها رو نمی‌خوان ببرند، بهشون می‌گند، داریم می‌ریم دکتر.

نفر بعد خانمیه که رنگ به چهره نداره و همراه همسرش اومده. همسرش دست و پاش رو گم کرده و خیلی نگرانه. بسته‌ی سِرم رو ازش می‌گیرم. کمک می‌کنه خانمش روی تخت بخوابه و دستش رو می‌گیره. من به شوخی می‌گم: آقا از دست‌ شما کاری ساخته نیست، باید سرم رو بزنم.

«گارو» رو بالای آرنجش می‌بندم و چند ضربه به آرنج می‌زنم و اسکالپ رو وصل می‌کنم. وقتی سوزن فرو می‌ره، صدای آی آی خانم بلند میشه. همسرش می‌گه خانم یه کم آروم‌تر.

دوباره با محبت به خانمش می‌گه: رویا جون تموم شد، الان سرم و آمپول‌ها حالت رو خوب می‌کنند!

و می‌نشینه لبه تخت و دست خانمش رو می‌گیره و با عشق به هم لبخند می‌زنند.

چند وقته من و خسرو اصلا به هم نگاه هم نکردیم؟ چند وقته اسم هم رو صدا نزدیم؟

یهو دلم می‌گیره. خانم نوبت منه… اشاره می‌کنم به سهیلا همکارم که تزریق رو انجام بده و می‌رم سمت حیاط. از توی جیب روپوشم، گوشیم رو برمی‌دارم. چند لحظه اسم خسرو رو نگاه می‌کنم و بعد انگشتم رو روی اسمش می‌گذارم و لمس می‌کنم. دستم می‌لرزه.

ـ سلام خسرو خوبی؟

ـ ‌هان چیه چی کار داری؟ چی شده؟

ـ حالت خوبه، خسته نباشی.

ـ چیه؟ زود بگو! کار دارم.

ـ هیچی.. می‌خواستم بگم باید میوه بخری.

ـ باشه…. بوق بوق بوق

گوشی رو می‌گذارم تو جیبم و می‌رم سمت سهیلا و می‌گم: نظرم عوض شد، نمی‌خواد به پروین زنگ بزنی، امشب شیفت شب، نوبت تو رو خودم می‌مونم …

مطالب مرتبط
11 دیدگاه‌ها
  1. نفیسه می‌گوید

    این متن به خوبی و ماهرانه طلاق عاطفی رو به قلم کشیده بود . بسیار عالی و تاثیر گذار بود .
    دست مریزاد

  2. سردشتی می‌گوید

    مثل بقیه متن های شما روان، گویا و شیوا بود. موفق باشید بانو

  3. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما خانم طالبی عزیز. بسیار خوب و روان توصیف کردین. حس جدایی عاطفی براحتی قابل لمس بود در متنتون. ممنون از قلم خوبتون

  4. شاهمرادی می‌گوید

    سلام به خانم طالبی عزیز
    مثل همیشه متن گویا وساده ای بود .وامیدوارم این قهرهای طولانی از میان همه خانواده ها جمع بشه وجاشو به د.ستی وصلح وصفا بده
    شاهمرادی

  5. مهناز ایمانی می‌گوید

    به امید روزی که طلاق های عاطفی دیگه وجود نداشته باشه
    قلمتون توانا و موفق باشید

  6. فرشته خانی می‌گوید

    متن زیباست به قول شاعر از جداییها حکایت می کند.کاش بیشر با هم مهربان باشیم.به نظر من طلاق عاطفی بد ترین نوع جدایی می تونه باشه

  7. اذین خودی می‌گوید

    سلام و درود، به نظر من ، برای حل این گونه مسایل ، دو طرف باید وقت و انرژی زیادی بگذارند و اگر خواهان ادامه رابطه اشان هستند، از خود صبر و بردباری و بزرگواری نشان دهند.چون این مسایل یک روزه به وجود نیامده که یک روزه هم بخواهد درست شود. بازبینی رابطه هم الزامی و اجتناب ناپذیر است.

  8. پری ناز می‌گوید

    نوشته شما را خیلی دوست داشتم موفق باشید

  9. سمیرا می‌گوید

    خیلی خوب بود. ممنون شهین خانم عزیز?

  10. شهین طالبی می‌گوید

    سلام،از زحمات آقای طهوری استاد گرامی و سایت خانواده آنلاین بسیار سپاسگزارم. از دوستان عزیزم که متن رو خوندند و دیدگاهشون رو ثبت کردند هم خیلی خیلی متشکرم.

  11. آتوسا سادات متین رهبری می‌گوید

    چشم ها رو باید شست ایکاش آدمها کمی تامل میکردند . ایکاش همه چیز در روزمرگی غرق شده و رنگ وبوی لجن میگیرد اگر طرز نگاهمان عاشقانه نباشد اگر حسمان خوب نباشد

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود