با امروز میشد هشت روز که طاهره خانم رفته بود! فقط دو روز پیش، از حوالی شیراز یک تماس تلفنی گرفته بود و به دخترش سارا گفته بود: «نترسید! من زندهام!» و گوشی را گذاشته بود.
حالا پلیس تجسس، بجز ما واحد طبقهی دوم و چهارم را هم خواسته بود تا سوالاتی بپرسد.
هوای خانه دم کرده بود. همسایهها نزدیک به هم نشسته بودند. کیپ تا کیپ آدم بود. سارا سینی چایی را چرخاند و آمد نشست کنار من. چشمهایش پف کرده بودند. یا از گریه یا از بیخوابی! یک شومیز سیاه تنش بود با روسری سبز کوتاه. نگاهش بیحوصله بود اما چشمهایش میچرخید تا آشغال میوه یا دستمال کاغذی و استکانهای خالی چای را بردارد. همه نشسته بودند جز سرهنگ و مهدی که تکیه زده بود به دیوار روبهرو. سرهنگ دستهایش را در جیبهای کت مشکیاش فرو کرده بود.
پرسید: خب، آخرین بار کدامتان با طاهره خانم حرف زده؟
کسی جواب نداد.
مهدی رفت و در تراس را تا نیمه باز کرد. بعد همان جا ایستاد. سرهنگ ادامه داد: حرفهای معمولی رو نمیگم! درد دلی، چیزی؟ مثلا از هیچ کدامتان پول قرض نگرفته این اواخر؟
خانمها گفتند: نه!
دوباره پرسید: رابطهی مشکوکی ندیدید؟ چه میدانم مثلا دوستی؟ چیزی؟
بعد سوی نگاهش خورد به سمت شوهر طاهره خانم و ته حرفش را خورد. انگار از دهانش پریده باشد. مهدی تا بناگوش سرخ شد. رفت و نزدیک گوش سرهنگ گفت: آخه مادر من پنجاه و دو سالش بود! چه رابطهی مشکوکی تو این سن و سال؟!
اعظم خانم گفت: فقط بعضی وقتها میگفت دلم میخواهد یک جا بروم برای خودم زندگی کنم!
شوهر طاهره خانم نیشخندی زد و گفت: هه! نه که همهی مردم برای عمهشان زندگی میکنند؟
کسی چیزی نگفت. همه جا را سکوت گرفت. مهدی رفت سمت تراس و پشت آبگرمکن از دید مردم خارج شد. فندک زد. عکس روشن شدن فندکش افتاد روی رفلکس در شیشهای تراس. زینب خانم بلند شد و در حالی که با گوشهی دندان چادرسیاهش را گرفته بود، بینیاش را بالا کشید و به تراس رفت اما صدایش را میشد شنید: خالهات هنوز نمرده که تو غصه بخوری! دو سه روز دیگر طاهره پیدایش میشود خاله جان!
مهدی جواب داد: ولم کنید خاله!
صدایش گرفته و خفه بود. کلماتش بریده بریده به گوش میرسید. بعد انگار بغضش ترکید و زد زیر گریه: رفتم آن دختر بدبخت را نامزد کردم خاله! شش ماه دیگر عروسیم است! به فامیلها چه بگویم؟ بگویم ننهام تنها رفته کجا؟
زینب خانم سرش را آورد داخل و به سارا گفت: یک لیوان آب بیاور خاله.
سارا بلند شد در حالی که با گوشهی روسری اشکهایش را پاک میکرد.
سرهنگ رفت توی آشپزخانه و چرخی زد. دوباره برگشت و پرسید: طاهره خانم کلاس حلقهی عرفان یا انرژی درمانی و این چیزها نمیرفت؟ از این کلاسها که میروند توی بر و بیابان انرژی بگیرند؟
سارا در حالی که آب را میبرد برای مهدی گفت: نه! مادر من خودش بود و چند تا کتابش که همهاش هم داستان بود.
زن واحد بالایی که سن و سالدار به نظر میرسید از جا بلند شد. استخوانهایش تق و توق صدا کردند. زیر لب ذکری گفت و بعد رو به خانمها کرد: پیدا میشود ان شاالله! زانوی غم بغل نگیرید! جای این کارها همهتان امشب سورهی طاها را بخوانید! زنی نبوده که تنها جایی برود! حتما رفته شاه چراغ، زیارت! دلش گرفته شاید.
بعد رو کرد به سرهنگ گفت: بگذارید مردم بروند خانهشان. با اجازه!
سرهنگ دوباره دست کرد توی جیبهاش. گفت: هر که خواست برود.
بعد از شوهر طاهره خانم پرسید: عکسش را دادید به بچهها؟
شوهر طاهره خانم سر تکان داد. من چشم چرخاندم توی خانه. دلم میخواست یک بار دیگر چهرهی طاهره خانم را ببینم. همیشه لبخند کمرنگی بر لب داشت. یک خال درشت گوشهی گونهی راستش بود. زیبا بود؟ مهربان بود یا همیشه کمی سرد به نظر میرسید؟ هیچ کجای خانه عکسی از طاهره خانم ندیدم. روی شومینه، میزها و دیوارهای سالن پر بود از قاب عکس فارغ التحصیلی مهدی، هنرستان سارا، شوهر طاهرخانم در محل کار، عکس کربلا رفتن پدربزرگ و مادربزرگشان و عروسی و بچه این و آن، اما تصویری از طاهره خانم نبود!
واقعاً داستان زیبا و کاملی بود! لذت بردم! سپاس
داستان جالب و خوبی بود. دلم میخواست ادامه دار می بود. ممنون از قلم خوبتون
خیلی خوب بود و سپاس بسیار. دوستش داشتم. خانم آوین هم زیبا اجرا کردند.
خانم پناهی نوشته تان خیلی قشنگ بود تاثیر خوبی هم داشت .من دوست داشتم بدانم بالاخره طاهره خانم کجا رفته بود. شاهمرادی
ممنون عالی بود خاطره نبود همانطور که دوست داشتم خانمی بنویسد و چیزی را لو ندهد تا خواننده خودش دستگیرش بشود مرسی بانو جان
یک داستان کوتاه جالب،اجزا و عناصر داستانی خوب چیده شده اند. مهدی نگران آبروی خودش است، شوهر هنوز در حال نیشخند و کنایه زدن است…راوی حتی دقیق چهره طاهره خانم را به یاد ندارد،زیبا بود؟و به دنبال عکسی که از او روی در ودیوار خانه نیست، می گردد…و سارا، سارا…آشغال میوه، استکان چای را رها کن..نگاهت را تغییر بده…
طاهره خانم هم بالاخره کم آورد، ما زنها سنگ که نیستم، دل داریم، دلمان توجه و محبت می خواهد و گاهی خسته می شویم از روزمره ها ، کارهای تکراری و تمام نشدنی. آن وقت دلمان می خواهد برویم یک جا برای خودمان زندگی کنیم
خیلی خوب بود پروین جان . لذت بردم
خوب بود اما اون خانم میانسال بالاخره پیدا شد؟ پسرش ازدواج کرد ؟ داستان در آخر رها شده و حالت پست مدرن به خود گرفته!!!
چطور باید در ذهنم تمومش کنم؟؟؟؟