امروز صبح باز هم به سختی چشمهایم را باز کردم. نگاهی به اتاق انداختم. همه چیز شلخته این طرف و آن طرف ریخته بود. ساعت موبایل را بعد از زنگ خوردن روی اسنوز گذاشته بودم. دوباره داشت چشمهایم گرم میشد که صدای زنگ موبایل احوالم را دگرگون کرد. پتو را دور خودم پیچیدم و نشستم. صدای ساعت تیک و تیک توی سرم نواخته میشد. دوباره موبایل زنگ خورد. ساعت را نگاه کردم. با خودم گفتم، امروز هم نمیتوانم صبحانه بخورم. سلانه سلانه سمت دستشویی رفتم. صدای تیک تاک در ذهنم تمامی نداشت.
*
توی مترو خیلی شلوغ بود. دستم را به میله گرفتم و چشمهایم را بستم. خواب نبودم، اما بد هم نبود. توی شلوغ پلوغیهای ذهنم دنبال یک کار تازه میگشتم. میتوانم بعد از کار با افسانه سینما بروم. چه فیلمهایی اکران است؟ نمیدانم. اما بعد از کار فقط لم دادن میچسبد. میتوانم شنا بروم. عه نمیتوانم. شِیو نکردهام. آهان فهمیدم، میتوانم یک فیلم دیویدی بگیرم و موقعی که لم دادهام تماشا کنم. اوف عالی میشود. چشمهایم را باز کردم. ایستگاه بعد باید پیاده میشدم.
*
پشت میز نشسته بودم. تند تند نامهها را تایپ میکردم. تلفن پشت تلفن زنگ میخورد. به هیچ چیز فکر نمیکردم. تنها چشمهایم روی صفحهی مانیتور و دکمههای کیبورد در رفتوآمد بود. نامهها را اصلاح میکردم و میفرستادم. ناهار را پشت مانیتور خوردم. دو سه باری پا شدم و طول سالن را رفتم و برگشتم. کمرم تیر میکشید. فردا باید با خودم یک بالشتک بیاورم. این طوری حتما نابود میشوم.
*
سر راه خانه دیویدی یک فیلم را که تازه اکرانش تمام شده بود، گرفتم. خیلی سرو صدا کرده بود. شنیده بودم که موضوع خیلی زنانهای دارد. یک چای دبش را که مامان تازه دم کرده بود، برای خودم ریختم. بوی هل و دارچینش دیوانه کننده بود. داشتم دیویدی را توی دستگاه هُل میدادم. دیویدی کاملا وارد دستگاه نشده بود که زنگ در خورد. از آیفن نگاه کردم، 7 نفر مهمان ناخوانده از شهرستان دم در بودند. در را زدم و سریع به اتاق رفتم که لباس عوض کنم. مامان گفت: «بدو لباس بپوش، برو میوه و ماست و نوشابه بگیر. هیچی نداریم. فردا میخواستم برم با بابات تره بار.»
مهمانها آمدند. بابا هنوز سر کار بود. چای و شیرینی و پذیرایی و همین طور شام و همه چیز. من هم کمک مامان بین آشپرخانه و پذیرایی در رفت و آمد بودم. ساعت 12:30 بود. مامان بعد از اینکه همه مهمانها را روی تشکهای تازه ملافه شده، چک کرد. آخرین چراغ پذیرایی را خاموش کرد. اما یک چراغ هنوز روشن بود و چشمک میزد. چراغ دیویدی.
درود بر شما خانم جمالی عزیز. متن خوب و روانی بود. اتفاقی که بسیار آن را تجربه نموده ام. همیشه کسانی بوده اند که برنامه ریزی هایم را بهم ریخته اند. قلمتان سبز
ممنون از نظرتون?
چراغی که هنوز روشنه و چشمک می زنه….خیلی خوب نوشتید و موفق باشید.
متن دلپذیری بود .امیدوارم تا حالت موفق باشید فیلم را ببینید
?
امان از وقتیکه برنامه های آدم به هم میریزه خانم جمالی ساده و پر مفهوم نوشته بودید.موفق باشید.شاهمرادی
ممنون تینا جان. جالب و روان بود.
موفق باشید. مطلبتون دلنشین بود. پایانش دلنشین تر