دیپلمم را که گرفتم همزمان با ورود به دانشگاه در یک سازمان دولتی هم استخدام شدم. پر از هیجان و لبریز از احساس بودم که به یکی از همکلاسیهایم علاقهمند شدم. البته طبق رسوم جامعه پیشنهاد از طرف ایشان بود و من هم استقبال کردم. این آشنایی احساسات زنانهام را دوچندان کرده بود. رؤیای عشق و ازدواج یک ابر بالای سرم سبز کرد که خودم با لباس عروس و تاجی بر سر و کنارم دامادی خیالی با کت و شلوار مشکی و پاپیون برایم دست تکان میداد. هر ماه بیش از نیمی از حقوقم صرف خرید هدایا برای او میشد. سلیقهام را تحسین و مرا با عشق به بوفه دانشگاه دعوت و به پاس قدردانی دو ژتون تهیه میکرد که من چقدر خوشحال میشدم. او اشباع از دوست داشتن من بود و من پر از حسرت ناگفتهها. هر وقت صحبت از خواستگاری میشد، میگفت: «شرایطم مناسب نیست».
من هم ترجیح میدادم منتظر شرایط مناسب او بمانم. و این شد که اگر بگویم سیل خواستگارها که اغراق است؛ اما همان یکی دونفری را هم که برای ازدواج انتخابم کرده بودند و شرایطشان هم مناسب بود، بی هیچ فکری رد کردم.
دو سه سالی گذشت. به نظرم شرایطش مناسب شده بود. سرِ یک کار نسبتا خوب میرفت و یک ماشین مدل بالا خریده بود. اینها آنچه بود که من میدیدم. جالب اینکه در این سالها هدایایی که من میخریدم دیگر هدیه نبود، بلکه هر چیزی که گران بود و خودش فکر میکرد اسراف است به من میگفت و من هم میخریدم. مثل عینک آفتابی مارک داری که هم باید میداشتش و هم خریدش توسط خودش اشتباه بود!
چند وقتی بود که با خودم تمرین میکردم بگویم: «حالا که شرایطت مناسب شده بیا به ازدواج فکر کنیم». که او کمی زودتر پیشدستی کرد و یک کارت عروسی به دستم داد. باز کردم. زیر اسم داماد، اسم خودش نوشته شده بود، ولی عروس من نبودم. حالم بد شده بود. حس میکردم یک گونی فلفل قرمز خوردهام. از درون گُر گرفته بودم. سرش را نزدیکتر آورد و خیلی آرام گفت: «ببخشید مامانم با ازدواج ما مخالفه؛ اما تو همیشه برای من قابل احترام و عزیزی».
به همین راحتی همه چیز بین ما تمام و ابر بالای سرم ناپدید شد. بدجور توی لاک خودم فرو رفتم. یک سال و نیم گذشت تا با ابراز علاقه یکی از همکارانم احساس کردم شاید بشود دوباره کسی را دوست داشت. ابر بالای سرم دوباره سبز شد. عروس من و داماد هم همکارم.
هر روز توی محیط کار همدیگر را میدیدم. دوباره پر از هیجان و احساس خوب شدم. گاهی روزها در کافی شاپ نزدیک محل کارمان خلوت میکردیم و حرف میزدیم؛ اگرچه پایان این حرفها من احساس خوبی نداشتم. تمام مدتی که میشد گفت و خندید، من شبیه یک فیلم سینمایی نقد میشدم. مثلا این که کمی چاقی و باید رژیم بگیری. یا غبغبت را اگر عمل کنی چهرهات خیلی بهتر میشود. یا این بار رنگ موهایت را روشن کن تا اینقدر یکنواخت نباشی. من هم گوش میدادم. رژیم گرفتم و چند کیلویی کم کردم. رنگ موهایم را هم عوض کردم. منتظر بودم مسیر حرفهایمان عوض و او از تغییراتم خوشحال شود؛ اما انگار او دنبال یکی دیگر در من میگشت. چون از نظر او من حالاحالاها نیاز به تغییر داشتم. گاهی اوقات من هم دلم میخواست بگویم بد نیست اگر شامپویت را عوض کنی، شاید موهایت آنقدر شوره نزند که انگار روی سرت یک بسته پودر ماشین لباسشویی خالی کردهاند. یا ای کاش یکبار به یک دکتر گوش و حلق و بینی بروی تا آنقدر موقع حرف زدن فرکانست تودماغی و زیر و بم نشود. و یا و یاهای دیگر که هیچ وقت گفته نشد و با تصمیم خودم از آنها رد شدم و همکارم را هم رها کردم.
اعتماد به نفسم عین بازار بورس و سهام، مدام در نوسان بود. چند وقتی ابری بالای سرم نبود. سرم را با کارم و دوستانم گرم میکردم. تا اینکه این بار یک خواستگار سنتی سروکله اش پیدا شد. البته ترکیبی از سنتی و مدرن. داماد آمریکا بود و خالهاش برایش پا پیش گذاشته بود. قرار بود عکس همدیگر را ببینیم و یکی دوماهی حرف بزنیم و اگر به توافق رسیدیم داماد به ایران بیایید و بعدش خواستگاری و عروسی. عکس مردی را که حدوداً ۵۰ ساله بود و کم مو؛ بهتر بگویم تار موهایش قابل شمردن بود و قدش متوسط، جلویم گذاشتند. البته خودم هم ۳۵ ساله شده بودم و آنچنان جوان نبودم. با خودم گفتم باید ببینم شخصیتش چگونه است؟ پس موافقت کردم تلفنی با هم حرف بزنیم. چند روز بعد داماد تماس گرفت. ما زمان کوتاهی حرف زدیم؛ اما تماسهای بعدی طولانیتر بود. گاهی روزی دو بار حرف میزدیم، گاهی یک ساعت. اغلب میگفت به زودی به ایران میآید. ابر بالای سرم دوباره عروس و دامادی شده بود.
سه ماهی گذشت؛ اما او نیامد. فقط از راه دور قربان صدقهام میرفت که دارم این ور را برای حضورت آماده میکنم. سه ماه دیگر هم گذشت؛ اما نیامد. ۷ ماه، ۹ ماه؛ اما آقای داماد باز هم نیامد که نیامد. هر بار میپرسیدم: «کی میآیی؟» میگفت: «حجم کارهایم زیاد شده» و چون بعدش هم قرار است به ایران بیاید و مراسم، پس وقت ندارد. تلفنها و صحبتها کمتر شد. ابراز علاقهها هم بالطبع کمتر و دلیل همه اینها کار بود و کار. یک سال و نیم گذشت. دیگر تقریبا هر پانزده روز یک بار چند دقیقهای حرف میزدیم. آن هم من زنگ میزدم و او میگفت که سرم خیلی شلوغ است و مراقب خودت باش و خداحافظ. قشنگ معلوم بود که میخواست این ارتباط را تمام کند؛ اما رویش نمیشد. با تماس خالهاش، همان لحظهی اول شکم به یقین تبدیل شد. خاله جانش بعد از سلام و احوالپرسی گرمی جویای رابطهمان شد. من هم آنچه را که بود برایش گفتم. خاله جان تُن صدایش آرام شد و گفت: «مام شرمنده شما شدیم». پرسیدم: «چرا؟» گفت: «چند روز پیش باهاش کلی حرف زدم. گفتم دختر مردم اینجا منتظره؛ اما گفت فعلا سرم شلوغه و نه میتونم بیایم ایران و نه میتونم ازدواج کنم».
تکلیفم معلوم بود. دیگر زنگ نزدم. او هم تماس نگرفت و همه چیز بی سروصدا تمام شد.
حالا از آن زمان هم دو سالی میگذرد. تک و توک پیشنهاد و خواستگار هست؛ اما دیگر آن ابر عروس دامادی بالای سرم سبز نمیشود که نمیشود.
خیلی عالی بود و دنیای خودمون رو خیلی خوب نشون دادید. خصوصا که آدمها بلد نیستند و نمی توانند حرف دلشان را بموقع بزنند
درود بر شما خانم عاطفی عزیز. داستان روان و خوبی بود و به دلم نشست. قلم روانی دارید. ممنون
سلام، من هم از این متن لذت بردم در واقع درد دلی صمیمانه بود از دختری ساده دل و با احساس که احساساتش توسط جنس مخالف به بازی گرفته شده بود. روایت یکدست و روانی بود.
درود بر شما
این کار مردهای ماست که با احساسات دخترها بازی کنند .مثل شما کم نیستند. ولی دخترهای ما هم باید درایت داشته باشند ونه گفتن را یاد بگیرند. شاهمرادی
عالی بود.
مطلبتون خیلی دلنشین بود خانم عاطفی عزیز. روان و ملموس.
مطلبتون خیلی دلنشین بود خانم عاطفی عزیز. روان و ملموس.
آنا آخماتوا شعری دارد و در آن افسوس می خورد که ایکاش در کنار کسی که دوست نداشتم راه نمی رفتم و او را نمی بوسیدم.
خوب است که کسی این افسوس را با خودش نداشته باشد.
ازدواج با کسی که نمی داند و نمی تواند دوست داشته باشد بسیار اشتباه است.