سه سال پیش، این شبها، با فرزندی که در شکم داشتم حرف میزدم. سنگین شده بودم و نفس کشیدن هم سخت شده بود. هفتهی آخر میگفتم سیاوش جان، تو قرار نیست از دهانم بیرون بیایی که!
شبهای قشنگی بود. اضطراب و دلهرهای شیرین جانم را پر کرده بود. انتظار موجودی که نُه ماه بود با من نفس کشیده بود. با هم کار کرده بودیم و زندگی. به عشقِ او خورده بودم و از خودم مراقبت کرده بودم. ترسی هم داشتم، که نکند از دست بدهم این موجود ندیدهی از جان عزیزتر را! از همان ابتدا، این ترس را داشتم. تا ماهها بعد از تولد هم. و حتی الآن گاهی به سراغم میآید. الآن دیگر پس میزنمش و میگویم حالا که با همیم، خوش باشیم.
درود بر شما خانم صمدی عزیز. این حس از دست دادن را تجربه نمودم و دیگر حاضر نیستم افکار منفی را در ذهنم بجود آورم. درست در هفته ی پایانی تولد فرزندم برای همیشه از دست دادمش چون این ترس را از ابتدا در وجودم داشتم.
قلمتان سبز
سپاس یاسمن جان
تا آدم مادر نشود، خیلی از احساسات را تجربه نمیکند.
درود و سپاس، من هم با نظر دوستان موافقم. زندگی را هر جور بگیری، همونطور برات پیش میاد. پس بهتر سخت نگیریم و حالا که با همیم، خوش باشیم ? به فرمایش حضرت حافظ:
گفت آسان گیر کارها کز روی طبع
سخت می گردد جهان بر مردمان سخت کوش
چشم
همان ترسی که همه ما مادرها لحظه به لحظه تجربه اش می کنیم
هی…
خیلی عالی بود. ممنونم از نوشته ی خوبتون.
ممنونم سمیرا جان
قلمتان مانا دوست من
سپاسگزارم
ترس از دست دادن همیشه با آدمی است
قلمتون توانا و موفق باشید
ممنون مهناز جان
متنی کوتاه اما پر از دلواپسی ها و پریشان احوالی های مادری . به نظر من مادری یعنی جنون ، یعنی شوریدگی ، یعنی آری گفتن به محنت ها و رنج ها به خاطر عشقی یک طرفه.
پایدار باشی عزیز
چه خوب گفتید!
روان و پویا ….قلم نقاشی می کند در نوشته تان
لطف دارید
نگرانی یک مادر هیچ وقت تمومی نداره حتی بعد از مرگ شاید هم تا قیامت و شاید هم تو بهشت
نگرانی بیپایان…درسته!
مادر بودن ومادر ماندن کاری است ، مشکل .
موفق باشید.
انتخاب سخت و خطیری است، همان طور که انسان بودن و ماندن.
مادر بودن کار دشواری است مادر همیشه دلنگران فرزندان خود است، همیشه هراس از دست دادن فرزندانش را دارد اما همانطور که در این نوشته مشهود است اکثر آنها ترس و هراس های خود را پشت در خانه جا می گذارند و به داخل خانه نمی برند تا مبادا خانواده نگران شود. خوبی است نوشته در پایان آن است حالا که کنار هم هستیم خوش باشیم
سپاسگزارم نویسنده عزیز که خواندید و برایم وقت گذاشتید تا بنویسید.
منم همینطور بودم مدام میترسیدم از دستش بدم ، وقتی نوزاد بود هم این حسو داشتم مدام میترسیدم اتفاقی براش بیفته، شبها چندین بار از خواب بیدار میشدم ببینم نفس میکشه یا نه
درک میکنم خانم خطیبی عزیز!
اون بند ناف عاطفی رو که روانپزشکا می گن باید قطع کنین شدنی نیست.س بیایید از طریق همون سیگنالای خوب بدیم
وحالا که با همیم خوش باشیم
با آرزوی سلامتی برای همه مادرای دلنگران
سلامت باشید و باشند
شکوفه جان قلم زیبایی داری.خوب تصویر می کنی.کوتاه و موجز بود.
آخ که چقدر خوشحالم شما خوندی!
من از این مدل ترس ها جور دیگه البته دارم چقدر خوب که منم ایتطوری فکر کنم حالا که ….
موفق باشید
خوشحالم که درک کردید…