مهر ماه همیشه من رو یاد بزرگترین اشتباه زندگیم، درس نخوندن میاندازه. شاید اگه درس میخوندم سرنوشت دیگهای برام رقم میخورد. شاید اگه ازدواج درستتری داشتم، اشتباههای بعدی زندگیم کمتر میشد و وقت بیشتری رو میتونستم به خودم اختصاص بدم. شاید اگر کمی خودم رو باور داشتم و اعتماد به نفسم بالاتر بود، هیچ وقت با چنین سرنوشتی روبرو نمیشدم. شاید….
درست از وقتی که برادر بزرگترم به جای من تصمیم گرفت، قافیه زندگیم رو باختم. برادر غیرتیام وقتی فهمید دانشگاه شهرستان قبول شدم، برای نرفتنم هزار تا اما و اگر آورد تا رای پدر و مادرم رو بزنه. آخر هم حرف خودش رو به کرسی نشوند و رفتن من به شهرستان با پیش اومدن حرف خواستگاری رضا کاملا منتفی شد. رضا به خاطر پشوانه مالی پدرش، چشم و چراغ همه اهل فامیل بود. در مقابل، سبک مغزی و چشم سفیدی من هم شهره عالم و آدم شده بود، فقط به خاطر عشق پاکم نسبت به پسر علی ماست بند. پسر درس خوانده و دل پاک علی ماست بند اصلا قابل مقایسه با پسر بیسواد حاج حسین حجرهدار نبود. دلم اصلا رضایتی به این وصلت نداشت اما توی دل تموم اهل خونه، قند آب شده بود. رضا فقط پول داشت. پولی که چشم تمام اهل خونه ما و فامیل رو کور کرده بود. با شرم و حیای دختر بچهها و با زبون بیزبونی نارضایتیام رو توی گوش مادرم خوندم. پدرم ارث نداشتهاش رو محروم کرد، مادرم هم شیر نخوردهم رو حلالم نکرد و برادر قلدرم هم با مشتش تهدیدم کرد. حرف خواستگاری همه جا پیچید اما فرهاد، پسر علی ماست بند پا پیش نذاشت. کاری نکرد. شکستم. بدون هیچ مخالفتی پای سفره عقد نشستم.
بعدها فهمیدم اشتباه میکردم، فرهاد پا پیش گذاشته بود اما خانوادهم این موضوع بزرگ رو از من مخفی نگه داشته بودند.
شاید اگه اون موقع عقل و شهامت الان رو داشتم، دل به دریا میزدم و با گفتن قاطع کلمهی نه، هیچ وقت تن به ازدواج با مردی که اصلا علاقهای به اون نداشتم نمیدادم.
هر اشتباهی تاوانی داره. تاوان حماقت و کم شهامتی منم، از دست دادن تک تک فرصتهای زندگی و تاراج جوانیم بود. جوانیای که با شتاب از من دور شد و حتی به گرد پاش هم نرسیدم. اشتباهی که دودش به چشم خودم رفت و باعث شد قلبمو مثل آشغالی فاسد زیر پا له کنم و به خاطر ترس از انگشتنما شدن پیش دوست و آشنا، سالها خویشتنداری کنم و از تمام لغزشها، زیرآبی رفتنها، هرز رفتنها، بهونهگیریها، وقاحتها، بیشرمیها، بیمهریها و بیوفاییها چشمپوشی کنم.
کی فکر می کرد تنها پسر حاج حسین با اون همه دبدبه و کبکبه، جا رو پای باباش نذاره و تو زرد از آب در بیاد و به خاطر رفیق بازی، قمار، شهوترانی و اعتیاد به الکل، پدر با آبروش رو حواله سینه قبرستون کنه و تمام ارث و میراثش رو به باد هوا بده و اصلا اهل کار و خونه و زندگی نباشه.
کی فکر می کرد زمین علی ماست بند یه شبه گنج بشه و پسر مهندسش به مال و مقام برسه و دختر رحیم نجار، با صدای خندههای بیشرمانه شوهرش موقع صحبت تلفنی با دوست دخترهاش، شنیدن قرار مدارهاش و دیدن رابطه عاشقانه شوهرش با نزدیکترین دوستش، غرور زنانهش صدها بار بشکنه و هر شب با بغض همخونه بشه و تمام روزهاش رنگ شب بگیره.
سالها کارد به استخونم خورد اما لب به گلایه باز نکردم و در برابر تمام ناملایمتهای زندگی خم به ابرو نیاوردم و از تمام حسهای زنونهم به خاطر تنها جگر گوشهم گذشتم.
لحظههای سرد سریع از هم سبقت گرفتن و من مجبور شدم برای دوام زندگیم از صبح خروسخون تا تاریکی شب برای چندرغاز سگ دو بزنم و به مردی به اصطلاح شوهر باج بدم تا اسم آقا بالاسر رو یدک بکشم تا چشم هر ناپاکی رو از خودم و خونه زندگیم دور کنم.
کم کم کارهای سخت روزانه، مسوولیت سخت مادری و زندگی، دمار از روزگارم در آورد و هر نشاطی رو توی وجودم کشت و منو از تمام آرزوها و فرصتهای زندگی و جوانیم جدا کرد. چشمهام هر روز از دونههای شبنم لبریز شد و اشک حسرت مدام توی نگاهم نشست. هر شب با قوای تحلیل رفتهم در پیله تنهاییم خزیدم اما با دلی پر خون و با تبسمی شیرین برای نوگل زندگیم داستان شنگول و منگول تعریف کردم.
استقلال مالی، شهامتم رو زیاد کرد و توی ذهنم مدام طرحهای آیندهم رو دوخت و دوز کردم و کلمه طلاق در گوشهای از ذهنم جون گرفت، اما هربار وقتی پای عمل رسید با دیدن چشمای معصوم دخترم پام لنگید و زمین با تمام وسعتش برام تنگ شد.
سالهاست روزهام رنگ سیاهی گرفته و از اون گذشته تلخند. هیچ چیزی جز اسم باقی نمونده اما همچنان دلم برای حوض ماهی خونه پدریم، بیخیالی دوره بچگیم و هیاهوی دوران نوجوانیم تنگ شده.
شاید الان که دخترم از گل و آب در اومده و مفهوم خیلی چیزها رو میفهمه، بتونم به خودم فرصت دوبارهای بدم و نقش و نگاری جدیدی برای تار و پود قالی زندگیم بکشم و تصمیم جدیدی برای زندگیم بگیرم.
شاید دوباره پی رویای بچگیم برم و نقاشی یاد بگیرم. درس بخونم. سفر کنم. جوانی کنم. شاید هم…
درود بر شما خانم صدقی عزیز. بسیار خوب و دلنشین تعریف کردید یک روایت تلخ و سخت را. از جمله داستانهای مورد علاقه م بود. سبک نوشتارتون رو دوست داشتم. قلمتون سبز
چه سرگذشت غم انگيزي…
امیدوارم برای هیچ زنی اتفاق نیفته. و هیچ زنی بخاطر پسیو بودن آرزوهاش رو نابود نکنه!
متن شما ساده و روان بود. بی حشو و آوردن داستان های اضافه در آن. جوری که خواننده طی همین چند خط، به طور کامل با شخصیت داستان همذات پنداری میکند.
ادامه دهید به نوشتن
من معتقدم همشه برای جبران وقت هست به شرطی که از گذشته عبرت بگیریم. موفق باشید
خانم صدقی عزیز چیزی نمیتوانم بگویم جز اینکه خدا قوت وموفق باشید.شاهمرادی
قصه ی تلخی بود . به امید روزی که هیچ دختری قربانی تعصبات و تصمیمات ظاهر بینانه ی خانواده و جامعه اش نشه .
موفق باشید
حیف…
ممنون از خوب نوشتنتون