طعم گس خرمالو

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: ناهید مشایخی

خانم دکتر بهرام، عینک مطالعه‌اش را روی چشم‌های قهوه‌ای درشتش جابه‌جا کرد و با دقت مشغول خواندن جواب آزمایش پاتولوژی‌ام شد.

قلبم به شدت در سینه می‌تپید و عرق سردی بر پیشانی‌ام نشسته بود. فریبرز دستی به محاسنش کشید و خودش را روی مبل چرمی‌جا به‌جا کرد و گفت:‌ خانم دکتر!‌ ما که نصف جون شدیم. تو این برگه لعنتی چی نوشته شده؟

خانم دکتر در حالی که جواب پاتولوژی را ضمیمه پرونده‌ام می‌کرد نگاه دلسوزانه‌ای به من انداخت و بعد رو به فریبرز کرد و گفت:‌ بد خیمه، بد خیمه، تومور هر دو پستان بد خیمه و به سرعت در حال رشده. ما ناچاریم قبل از جراحی هر چه زودتر شیمی‌ درمانی را شروع کنیم تا جلوی رشد تومور را بگیریم.

در آن لحظه فقط پژواک یک صدا در گوشم می‌پیچید:‌ تومور بدخیمه، تومور بدخیمه!

بدون این که خودم بخواهم، خنده مُضحکی گوشه لبانم نشست و سپس نَمه اشکی از گوشه چشمانم سرازیر شد. انگار کابوس می‌دیدم.

خانم دکتر از روی صندلی چرخ‌دارش بلند شد و به طرفم آمد و دستانم را در دست‌های ظریف و استخوانی‌اش گرفت و گفت:‌ ببین جانم!‌ من مریضای زیادی مثل تو داشتم که خوب شدند. پس نگران نباش! فقط به سلامتیت فکر کن و شجاع باش! با اولین شیمی ‌درمانی موهات کاملا می‌ریزه و مثل کف دست سفید می‌شه، اما دو هفته پس از قطع داروها موهات دو باره در می‌آن.

من دستی به موهای صاف و بلندم که تا کَپلم می‌رسید کشیدم و با صدای لرزان گفتم:‌ نه!‌ خانم دکتر من به هیچ قیمتی حاضر نیستم.

ـ خودت می‌دونی، ناچارم این رو هم اضافه کنم: همین الان هم شیمی‌درمانی را شروع کنی زنده موندنت سی در صده.

فریبرز با عصبانیت از روی مبل بلند شد و گفت:‌ خانم!‌ مرگ و زندگیمون دست خداست.

 

وقتی به خونه رسیدیم جرئت روبه‌رو شدن با دخترم سارا را نداشتم چون تحمل ناراحتی او برایم سخت بود؛ به‌خصوص حالا که شبانه روز درس می‌خواند تا بتواند در رشته پزشکی قبول بشود و مرا به آرزویم برساند.

روی تخت چوبی حیاط، زیر سایبان در خت پیر خرمالو که پدر بزرگ سالیان قبل آن را کاشته بود نشستم. وقتی چشمم به هزاران شکوفه و برگ سبز نورسیده درخت افتاد با خودم گفتم:‌ اگر این درخت پیر و قدیمی ‌این چنین هر ساله به بار می‌نشیند و به زندگی اش ادامه می‌دهد چرا من ندهم؟

عزمم را جزم کردم به خاطر سارا هم که شده با این بیماری لعنتی مبارزه کنم. با اولین شیمی‌درمانی موهای سرم ریخت و کم کم موهای مژه و ابرو‌هایم شروع به ریختن کردند و رنگ و رویم زرد و زردتر شد. از دیدن خودم توی آینه وحشت داشتم. مجبور شدم از کارم در مدرسه دست بکشم و خودم را در خانه حبس کنم.

فریبرز هم روز به روز فاصله‌اش با من بیشتر می‌شد. شب‌ها دیر وقت به خونه می‌آمد و بدون آن که شام بخورد روی کاناپه می‌خوابید و صبح خیلی زود هم خانه را ترک می‌گفت.

با این وجود، به عشقمان شک نداشتم زیرا در طول این بیست سال که زنش بودم حتی یک بار هم پیش نیامده بود با من بد رفتاری کرده باشد. همه آشنایان به خصوص زن‌های فامیل به زندگی من غبطه می‌خوردند.

 

پس از گذر شش ماه شیمی‌درمانی، تحت عمل جراحی قرار گرفتم وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم به جای هر دو پستانم دو بخیه زشت سراسر سینه‌ام را تا زیر بغل گرفته و دیگر اثری از زن بودن من نیست. با تمام وجودم فریاد کشیدم و دیوانه‌وار گریستم.

سارا سراسیمه در حالی که به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و سینه‌بندی را که در لیفه‌اش دو پروتز خارجی سینه جا داده بود در دست داشت به طرفم آمد؛ مرا تنگ در آغوشش فشرد و سپس به آرامی سینه‌بند را به سینه‌ام بست و از تو کیفش یه آینه بیرون آورد و جلوی رویم گذاشت و اشک‌هایم را از روی گونه‌هایم پاک کرد و گفت:‌ مامان ببین حتی از روز اول هم قشنگتر شدی، خانم دکتر بهرام مجبور شد برای سلامتیت این کار رو بکنه.

اما من تمام وجودم فریاد بود، زیرا زنی بدون مو و پستان دیگر یک زن نیست، انسانی است بدون هویت.

تمام روز چشم‌هام به در طوسی اتاق بیمارستان بود تا فریبرز از در بیاید تو، اما از او خبری نشد که نشد. با این وجود به فریبرز حق دادم که نخواهد مرا با این وضعیت ببیند چون خودم از دیدن خودم بدم می‌آمد و چِندشم می‌شد چه برسد به فریبرز؟

وقتی سارا گفت:‌ بابا هنگام جراحی شما از نگرانی نمی‌توانست یک جا بنشیند و آرام و قرار نداشت خیالم راحت شد که چراغ عشقمان شاید کم سو شده باشد ولی نمرده است.

سومین ماه، پاییز، فصل عشق از راه رسیده بود؛ فصلی که من و فریبرز با هم پیمان بستیم که تا لحظه مرگ کنار همدیگر بمانیم. به همین مناسبت من چشم‌هایم را به روی حوادث تلخ چند ماه گذشته بستم.

به طرف آینه رفتم، سنجاق آراسته به نگین نقره‌ای را گوشه موهای تازه رسته پنج سانتی‌ام به زحمت نشاندم و پیراهن بنفش کمر چین را که هر ساله به مناسبت سالگرد ازدواجمان به تن می‌کردم پوشیدم و با مداد و ماتیک قرمز، رنگ و لعابی به صورتم دادم.

سبد خرمالوهای درشت و آبدار را به همراه دو فنجان چای گرم شرابی روی میز گذاشتم و روی صندلی به انتظار آمدن فریبرز نشستم؛ چون یقین داشتم فریبرز هیچ وقت این شب را فراموش نمی‌کند و مثل سال‌های گذشته خودش را هر جا که باشد، می‌رساند.

شب به نیمه رسیده بود که فریبرز به خانه آمد و بدون آن که توجهی به من بکند روی کاناپه دراز کشید و خودش را زیر پتوی پلنگی قایم کرد و گفت:‌ من تا لحظه‌ی مرگ کنارت می‌مونم.

دلم می‌خواست فریاد بزنم و بگویم:‌ فریبرز من خودتو می‌خوام، جسم فیزیکیت رو نمی‌خوام. دوست دارم مثل گذشته تمام لحظه‌ها پیشم باشی. ماه‌هاست در بستر سردم خواب به چشمهام نمی‌آد.

اما گویی دهانم را دوخته بودند و فریاد در سینه‌ام حبس می‌شد. با بلند شدن صدای خُر وپُف فریبرز تمام نقشه‌هام نقش بر آب شد. آه بلندی کشیدم و به طرف حیاط رفتم و روی تخت نشستم. خرمالوهای نارنجی زیر نور مهتاب همچون چراغ می‌درخشیدند. از تو سبد یک خرمالو برداشتم و در حالی که طعم گَس خرمالو در دهانم باقی مانده بود خودم را به خاطر تصمیم نادرستی که در یک روز بهاری زیر سایه همین درخت گرفته بودم، سرزنش می‌کردم، که یکهو احساس کردم شَبحی با یه جعبه هدیه به طرفم می‌آید.

سرم را که بر گرداندم، مرد زندگی‌ام را یافتم.

مطالب مرتبط
24 دیدگاه‌ها
  1. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما خانم مشایخی. اشک رو به چشمم آوردید. خیلی سخته و واقعا نمیدونم چی باید گفت و خداروشکر که پایان خوب تمام شد تا اندکی آرامش بر دلمان بگذارد. ممنون از قلم خوبتان

    1. ناشناس می‌گوید

      درود بر شما دوست عزیز متاسفانه این داستان حقیقتی تلخ است و تشکر از شما

  2. سمیرا می‌گوید

    خیلی خوب بود خانم مشایخی عزیز. سپاس از شما

    1. ناشناس می‌گوید

      عزیزم از شما هم ممنون که وقت گذاشتید موفق باشید

  3. سمیرا می‌گوید

    خانم صفویه عزیز، عکس تان خیلی جالب است. سپاس از شما

  4. لیلا می‌گوید

    باسلام قصه ای تلخ از واقعی ترین درد انسان وصلابت مبارزه ودرک حقیقتی تلخ وشیرینی پیروزی افرادی که با هیولای سرطان می جنگند مبارزه ای بادرون خود تبریک برهمه مبارزان نوشته شما زیبا بود ولی با یک طعم گس موفق باشید

    1. ناشناس می‌گوید

      با تشکر طعم گس خرمالو به همین دلیل انتخاب شد سپاس از شما

  5. شاهمرادی می‌گوید

    خانم مشایخی جنگ در برابر بیماری سرطان را خوب به تصویر کشیدید.برای همه.بیماران آرزوی استقامت میکنم..موفق باشید.شاهمرادی

  6. اذین خودی می‌گوید

    هرچند داستان تم تلخی داشت، اما امید به زندگی در آن موج می زد و خوب نشان دادید که دلگرمی شریک زندگی چقدر می تواند موثر واقع شود.
    درود بر شما

    1. ناهید مشایخی می‌گوید

      درود بر شما که وقت گذاشتید و خواندید و نظر دادید بله در چنین موارد بزرگترین نقش را شریک زندگی دارد

  7. شکوفه صمدی می‌گوید

    نقطه قوت این داستان در روراستی آن بود. چه خوب که پایان خوشی داشت!

  8. شهلا اسدی تهرانی می‌گوید

    درود بر استقامت و پایداری شما خانم مشایخی درست است که داستانتان با موج غم همراه بود اما بارقه های امیدی که با اراده ی پولادینتان در داستان می ساختید خواندنش را برای ما چون شنیدن موسیقی امید بخشی راحت کرده بود. ممنون
    همینطور با گویش زیبای خانم دنیا طیبی بهتر هم شده بود سپاس از اینهمه هنر و استقامت

    1. ناهید مشایخی می‌گوید

      مهر بانوی عزیز این نظر لطف شماست من هم به نوبه خود از خانم دنیا طیبی بی نهایت سپاسگزارم

  9. سردشتی می‌گوید

    داستان تلخ بود ولی نگارش شما شیرین و دلنشین. قلمتان همواره پویا دوست من

    1. ناهید مشایخی می‌گوید

      درسته عزیزم حقیقت تلخی بود که این روزها خیلی از زنان جامعه ما در گیر آنند با آرزوی موفقیت برای شما

  10. پری ناز می‌گوید

    جمله زیبایی هست که میگه هر چیزی که شما رو از بین نبره باعث میشه قوی تر بشید .
    موفق باشید خانم مشایخی عزیز .

    1. ناهید مشایخی می‌گوید

      دوست عزیز و مهربانم سراسر زندگی مبارزه است بهترین ها را برای شما آرزو مندم

  11. شهین طالبی می‌گوید

    آرزو می کنم همه بیماران بتوانند با همراهی و دلگرمی خانواده بر ببماری غلبه کنندو سلامتی خود را به دست بیاورند. سپاس از متن خانم مشایخی.

    1. ناهید مشایخی می‌گوید

      دوست عزیز الهی آمین و سپاس فراوان از شما

  12. ناهید مشایخی می‌گوید

    خانم شاهمرادی عزیز تشکر از شما من هم برای این بیماران آرزوی بردباری و شفا می کنم

  13. افسانه می‌گوید

    فوق العاده بود خانم مشایخی
    از ابتدا تا انتهای قصه اشک ریختم
    همه خوبیها از آن شما باشه

  14. مریم مظفری پور می‌گوید

    امیدوارم زنِ درونتون همیشه زن بماند و الا فیزیک چندان مهم و پایدار نیست
    موفق باشین

  15. طاهره مسافری می‌گوید

    من خانم صفویه رو از طریق اینستاگرام شناختم. عکس هاتون عالی هستند. دست مریزاد!

  16. طاهره مسافری می‌گوید

    زنی را می شناسم که پس از ابتلا به این بیماری، همسرش ترکش کرد. برایم خیلی دردناک بود، ولی اون زن خیلی قوی بود. الان سلامتی اش رو به دست آورده و با دخترهاش زندگی می کنه، البته بدون همسرش

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود