متن زیر درباره دخالت مادرشوهر در زندگی پسر و عروس است :
چیزی به ساعت ۱۲ ظهر نمانده است.
احساس گرسنگی میکنم اما دلم نمیخواهد از جایم بلند شوم. هیچ انگیزهای برای بیدار شدن ندارم. زندگیام آن قدر یکنواخت و کسلکننده شده که دلم میخواهد فقط بخوابم. اوایل ازدواجم پر از شور و شوق بودم. هر روز یک غذای تازه درست میکردم تا وقتی علی به خانه میآید کلی حرفهای عاشقانه بزنیم و شام عاشقانه بخوریم! اما کم کم همه چیز تغییر کرد. همان هفتهی اول بود که فهمیدم علی هیچ اختیاری از خودش ندارد و قبل از انجام هر کاری با مادرش مشورت میکند نه با من. سعی کردم به روی خودم نیاورم و حساسیت نشان ندهم و کم کم علی را متوجه اشتباهش کنم. اما دخالتهای مادرشوهرم علنی شده بود و مجبور بودم واکنش نشان دهم. علی آنقدر پول نداشت که بتواند خانهی مستقل اجاره کند، به همین دلیل مجبور شدیم بیاییم طبقهی دوم خانهی مادر شوهرم و همین مسئله باعث بروز اختلافات شد.
مادر علی کلید خانهی ما را هم داشت و هر وقت دلش میخواست در هر ساعتی از شبانه روز بیاجازه وارد خانه میشد. حتی چند بار وقتی با علی توی اتاق خواب بودیم بیهوا در را باز کرد و خلوت زن و شوهریمان را شکست. آن قدر حالم بد میشد که تمام دق و دلیام را سر علی خالی می کردم. حرف میزدم؛ گریه میکردم؛ قهر میکردم؛ فریاد میزدم اما هیچ کدام فایدهای نداشت.
علی یک مشت حرف بی منطق تکراری تحویلم میداد:
میگی چی کار کنم؟ مادرمه دیگه، نمیتونم که بهش بی احترامی کنم. نمیتونم کلید خونهشو ازش بگیرم …
هر چه میگفتم: علی اینجا الان خونهی ماست، حریم ماست، ما داریم اینجا زندگی میکنیم. خونهی مادرت طبقهی پایینه. من نمیتونم مدام استرس حضور یه نفر دیگه رو تو خونهی خودم داشته باشم…
علی قبول نمیکرد و به سکوتش ادامه میداد. بیشتر از این که با مادرش حرف بزند و مجابش کند که مستقل شده با من دعوا میکرد. قهرهایمان روز به روز طولانی تر میشد. دیگر صبر نمیکردم با هم شام بخوریم. از چای گرم و میوههای پوست کنده و مهربانی هم خبری نبود. از این طرف رابطهی ما سردتر میشد و از آن طرف دخالتهای مادرشوهرم بیشتر! یکبار شنیدم که وقتی علی برای خانه میوه خریده بود و از پلهها بالا میآمد مادرش صدایش کرد و گفت: پسرم چقدر هر روز میوه میخری! دو نفر آدم مگه چقدر میخورن؟ پولاتو حیف و میل نکن مادر. الان هلو نوبرونهس. صبر میکردی ارزون میشد، بعد میخریدی.
و علی گفت: باشه مامان، چشم.
همین.
فقط گفت چشم.
حتی لباس تنمان هم باید از زیر نگاه مادرشوهرم رد میشد. تحمل این رفتارها برای من غیرممکن شده بود. کم کم داشتم توی ذهنم نقشهی جدایی و طلاق را میکشیدم که فهمیدم باردارم. به علی که گفتم خیلی خوشحال شد. توجهش به من هم خیلی بیشتر از قبل شده بود اما دخالتهای مادرشوهرم و سکوتهای علی سرجایش بود. هنوز دو ماه از بارداریام نگذشته بود که یک شب علی با یک تابلوی زیبا به خانه آمد. تصویر مریم مقدس و حضرت عیسی در آغوش هم. علی خسته بود و گفت فردا حتما تابلو را به دیوار میزند. اما من طاقت نیاوردم و فکر کردم کاری ندارد.
میخ و چکش به دست ایستادم روی صندلی. هنوز چند ضربه بیشتر نزده بودم که صدای شکستن چیزی آمد. حسابی ترسیدم و تعادلم را از دست دادم و افتادم روی زمین. طبق معمول مادر شوهرم بی اجازه وارد خانه شده بود و پایش گیر کرده بود به گلدان.
بچهام سقط شد. علی گفت: حتما قسمت نبوده. به همین سادگی.
مادرش گفت: حالا همچین بچه هم نبوده. یه تیکه گوشت بوده. اون قدیما ما ۹ ماه بچه رو میکشیدیم این ور اون ور، بعدش هم مرده میزاییدیم. این قدر ادا و اطوار هم نداشتیم.
اما من دیگر چیزی نگفتم. میخواستم اگر پسر شد اسمش را بگذرم شایان، اگر هم دختر شد شیدا.
حالا یک سال از آن روز میگذرد. من و علی کمتر از قبل حرف میزنیم. علی بیشتر شبها غذای سرد میخورد و روزنامه میخواند. من هم توی اتاق خواب کتاب میخوانم و گاهی با دوستانم حرف میزنم. مادرشوهرم هم هنوز کلید خانهی ما را دارد و من فعلا چندان اشتیاقی برای مادر شدن ندارم.
درود بر شما زیبا جان. درد بسیاری از زنان جامعه را بسیار خوب به تصویر کشیدید. جالبه که من هفته ی پیش پای دردو دل یک خانم بودم که درست همین دغدغه ی دخالت و یکهو ظاهر شدن مادرشوهرش وسط خانه را برایم تعریف میکرد. حس میکردم یکبار دیگر دارد این داستان را برایم تعریف میکند. قلمتان سبز دوست خوبم
درود یاسمن جانم.خیلی ممنونم از توجهت
متاسفم که هنوز خیلی ها درگیر این مسائل هستن…
دخالت در زندگی دیگران از هر نوعش که باشد، بد و ناپسنده، آن هم چنین دخالتی که صبح وشب نمی شناسد و مدام باعث دلخوری و ناراحتی دیگری می شود. متاسفانه بعضی به اشتباه فکر می کنند که خیر بچه اشان را می خواهند ولی دیدیم که همین دخالتهای بیجا می تواند به راحتی یک زندگی را از هم بپاشاند…
درود آذین جان
کانلا درسته،دخالت به هر شکلی آزاردهنده و مخربه
زیبای عزیز دقیقا حرف دل خیلی از عروسها رو زدی ، متاسفانه این فرهنگ غلط توی جامعه ما هست …خیلی عالی بود ،موفق باشید دوست عزیز
درود الناز جانم
واقعا همینطوره
به امید برطرف شدن این نقص های فرهنگی…
این از ان مردهاییه که هنوز بند نافش رو قطع نکرده باید پیش مامانش می موند زن نمی گرفت. پدر رو مادری که خوشبختی بچه اشونو بخوان تو زند گیشون دخالت نمی کنن.موفق باشید دوست من
درود فرشته جان
چه خوب گفتید?
سپاس از توجهتون
به اسم احترام به مادر زندگی خودشون رو قربانی میکنند این مشکل تقصیر مادر شوهر نیست تقصیر شوهر خود آدمه که نمیتونه چهار کلمه درست وحسابی با مادرش حرف بزنه واسترس رو از محیط خونه دور کنه
درود بر شما
کاملا موافقم،اینم برمیگرده به نوع تربیت پسران ما متاسفانه…
البته دخترای الآن دیگه از این اخلاق ها ندارند و خوشبختانه از حق و حقوق خودشون نمیگذرن که خیلی هم خوبه. سپاس از شما دوست من
امیدوارم به این آگاهی برسیم که تو زندگی هیچکس دخالت نکنیم. سپاس از شما
درود خانم سردشتی عزیز
امیدوارم …
تصورش هم سخته!
درود شکوفه جانم
بله خیلی
اما واقعیتیه که نمیشه انکارش کرد
متاسفانه واقعیت تلخ زندگی بعضی از زوجها..
بعضی مادرها نمی دونند نگرانیهاشون درباره ی درباره ی زندگی بچه ها رو مدیریت کنند و با دخالت خرابش می کنند و فکر می کنم گرچه کارشون دخالته ولی قصدشون بد نیست و بیشتر از سر جهل و نادانیه تا بدجنسی.
موفق باشید
درود بر شما. خیلی ملموس بود
خیلی قشنگ بود
حسش خیلی گیرایی داشت و به دل مینشست
دوستش دارم این جور حرفها رو
کوتاه ، دلنشین ، راحت و بی پرده
مثل آب میمونه ، از هر راهی مسیرش رو به دل آدم باز میکنه و تندی هم به دل میشینه
ممنون از نوشتن هات
راستی ، من هم گاهی دست به قلم میشم ، ولی کوتاه نمینویسم ، قلمم از جوهر زیادش سنگینه و رمان مینویسه فقط 🙂
آخرای نوشتن هاش هم شعر هایی خط خطی مکنه رو سربرگهام
دوست داشتین خوشحال میشم ، کنارتون تو سایت ، بنویسم گهگاهی
@ninigoli
سلام آیا عروسی با دوبچه در یک یا دو اتاق نسبتا کوچک خانه ی مادر شوهر زندگی می کند یا خیر؟خواهش می کنم جواب بدید خیلییییییییییییی برام مهمه
بله میشناسم اما خیلی قدیمی الان معمولا دیگه تو ی سوییت تو حیاط میشینن من میشناسم با ۴ بچه تو ی اتاق ب سختی و زجر زندگی کرد و بچه هاش افسرده بودن حتی تو زندگی بچه هاش مخصوصا دختراش تاثیر گذاشته از طرف خونه شوهر کنایه میشنیدن
خونه ما جداست از خونه مادر شوهرم اما خب هموک اول عروسی برا خودس کلید برداشت کلید در حیاط و در حالو و همیشه ی دفعه کلید مینداخت و میومد منم قایمکی کلیدو برداشتم چون همیشه این ور اون ور مینداختش حتی تو کوچه بی کلید بود ی مدت بعد اون هم کلید شوهرمو برداشت تا اینکه ی شب ساعت ۲ شب اومدیم خونه دیدیم کلید تو در حیاط ول کرده و رفته کلیدد بردلشتم و بهش ندادم ناراحتدشد اما من گفتم نمیدم