نمی‌توانم به این زودی‌ها کنار تو باشم

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: لیلا رضایی

وقتی محسن به خواستگاری‌ام آمد، در همان جلسه‌ی اول عاشقش شدم. بعد از خواستگاری عقد کردیم و قرار شد دو ماه بعد جشن عروسی را برپا کنیم.

محسن راننده‌ی ماشین سنگین بود و من فکر می‌کردم هفته‌ای دو یا سه شب را حتما به خانه می‌آید.

چه با محسن و چه آن موقع که او در جاده بود، من عاشقانه پیگیر مقدمات برگزاری عروسی بودم.

بالاخره روز عروسی رسید و من خوشحال از انتخاب بی‌نقصم به خودم می‌بالیدم. دلم می‌خواست هرچه سریع‌تر زندگی شادی را با محسن شروع کنم و به تمام تنهایی‌هایم خاتمه بدهم.

عروسی پنجشنبه شب بود و به شادی و سلامتی تمام شد. ما به خانه‌ی زیبا وکوچکمان که هر دو آن را باسلیقه چیده بودیم رفتیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.

فردا صبح به محسن پیشنهاد دادم به مسافرت برویم، ولی او گفت: «الان موقعیت خوبی واسه مسافرت رفتن نیست. ایشالا یه چند وقت دیگه یه سفر خوب با هم می‌ریم».

شنبه عصر محسن گفت: «من باید فردا برم واسه بارگیری».

با اینکه دلم نمی‌خواست برود، ولی قبول کردم.

فردا صبح محسن راهی شد و من هم به مهدکودک رفتم. از سرکار که برگشتم خانه، داشتم از تنهایی دق می‌کردم. مادرم زنگ زد و وقتی فهمید محسن نیست، اصرار کرد که به خانه‌ی پدرم بروم، ولی من دوست نداشتم اینقدر زود به خانه‌ی پدرم برگردم. ثانیه‌ها، دقیقه‌ها، ساعت‌ها و روزها برایم به سختی می‌گذشت. هر چه به محسن می‌گفتم: «کی برمی‌گردی؟».

می‌گفت: «فعلا که درگیر بار بردن و بار آوردن از شهرای مختلفم و نمی‌تونم به این زودیا برگردم».

دیگر تاب نیاوردم و چهارشنبه عصر به خانه‌ی پدرم رفتم. تا چشمم به مادرم افتاد، اشک از چشمانم جاری شد. مادرم  بغلم کرد و گفت: «اووو چه خبره حالا؟! شوهرت سفر قندهار که نرفته». خواستم بگویم نمی‌توانم بدون او حتی یک لحظه هم که شده زندگی کنم؛ اما خجالت کشیدم. جمعه صبح محسن زنگ زد که دارم می‌آیم و شب به خانه می‌رسم. با شوق ازجایم پریدم، صبحانه‌ام را خوردم و به سرعت به خانه‌ی خودمان برگشتم. به خانه که رسیدم، پلو و خورشت قیمه پختم، سالاد درست کردم، به خودم رسیدم و یک لباس شیک پوشیدم و منتظر ماندم تا محسن برسد.

عقربه‌های ساعت ۹ شب را نشان می‌داد که زنگ در به صدا درآمد؛ اما در را که باز کردم جا خوردم. محسن خسته، با لباس‌های کثیف و موهای ژولیده و ریش بلند در مقابلم ایستاده بود. آمدم بغلش کنم که گفت: «نه عزیزم کثیفم» و فورا به حمام رفت. کارش که تمام شد گفتم: «محسن جون بیا شام عزیزم»؛ اما گفت: «نمی‌خورم، خیلی خسته‌م؛ می‌رم بخوابم».

با خودم گفتم: «عیب نداره، فردا جبران می‌کنه».

هنوز توی این فکر بودم که گفت: «لیلا‌جون فردا صبح خواستی بری سرکار، منم بیدار کن، دوباره باید برگردم».

دنیا روی سرم خراب شد.

یعنی دوباره تنهایی؟!

با این دل چه کنم؟!

چه راه سختی!

مطالب مرتبط
7 دیدگاه‌ها
  1. سردشتی می‌گوید

    متن خوبی بود. سپاس از شما

  2. اذین خودی می‌گوید

    این همه احساس فقط در یک زن می تواند وجود داشته باشد.
    همیشه شاد و پراز حس های خوب باشید…

  3. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما لیلا جان. بسیار خوب و دلنشین توصیف کردین. سختی های زندگی در هر مرحله سخت تر از مرحله ی قبلی میشود و این امید و عشق است که گذر از هر سختی را آسان میکند. قلمتان سبز

  4. شکوفه صمدی می‌گوید

    چقدر شور! چقدر شوق!

  5. مهناز ایمانی می‌گوید

    چقدر شوق و اشتیاق ولی حیف بزودی بسردی خواهد گرایید و افسوس برای محبت های از دست رفته
    قلمتون توانا و موفق باشید

  6. شهین طالبی می‌گوید

    خیلی جالب بود….همسری که نمی تواند و نمی داند که باید بین شغل و زندگی خود تعادل ایجاد کند و به احساسات و نیازهای خود و همسرش توجهی ندارد.

  7. نیلوفر (بهار ) کاظمی می‌گوید

    یک جای کار ایراد داشت به نظرم .
    محسن فعلا نباید ازدواج میکرد

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود