مادربزرگ رفت. ننجون صدایش میزدم.
آیا باز هم دور آن ستونِ کنار پلهها خواهم گشت آن قدر که سرگیجه بگیرم! دوباره روی سکوی خانه ننجون خواهم نشست تا پاهایم را تاب دهم؟ از درخت ستی میوه نارس گس خواهم چید؟ از درخت آلوچه بالا خواهم رفت تا دامنم را پر از آلوچههای ترد و سبز کنم؟
ننجون نیست، همان طور که دیگر درخت توت تنومند حیاط نیست. درخت توتِ سفید که با درخت طوق آمیخته بود. آن قدر بلند و تنومند که بعضی از مردم روستا هم برای خوردن توتِ سفیدِ بلند خوشمزهاش، هر سال مهمان ننجون و بابابزرگ میشدند.
ننجون نیست، بابابزرگ هم نیست که برایمان قصه و حکایت بگوید و ننجون دعوایش کند که چقدر حرف میزنی!
مادرم نیست که هر غروب از راههای میانبر وسط باغها بدود تا سری به پدرومادرش بزند. چه عشقی داشت! خاله خستهام نیست که با بچههایش بیاید. داییرضا نیست که بخندد و از خندههایش همه شاد شوند. داییمحمود نیست که عشق میکردیم راه میان خانه ننجون و خانه او را بدویم تا با دخترداییها و پسرداییها بازی کنیم.
نمیدانم آن خانه تا کی سرِپا خواهد ماند، اما حس میکنم خانه تنها شده. خانه دیگر ساکنان ماندگارش را از دست داده است. آن خانه، مثل من، غریب و تنها منتظر است …
یاد همه پدربزرگها و مادربزرگها به خیر. حیف که همشون خاطره شدن. موفق باشید دوست من
بله خانم سردشتی، خاطره شدند و رفتند…روزی ما هم خاطره میشیم، کاش به نیکی!
بسیار زیبا و کوتاه به موضوع دختر تنها اشاره کردید .
ممنون آتوسا بانو
سلام، متن نوستالژیک زیبایی بود که مرا غمگین کرد.همیشه یادآوری خاطرات با نم اشکی یا لبخندی همراهند.
درود بر شما، شاد و موفق باشید
کاش اندوهتان دیرپای نباشد
درود بر شما خانم صمدی عزیز. بسیار خوب و زیبا یک نوستالوژیک زیبا را به تصویر کشیدید. خاطرات دوران کودکی در خانه های قدیمی پدربزرگ ها و نزدیکی اقوام. قلمتان سبز
شما بگویید خوب است، امیدوارم میشوم یاسمن بانو
خیلی زیبا از حسرت ها نوشتید . و خانه و درخت آلوچه نماد هایی از اصالت و طراوت به کار گرفته شده .
و من احساس کردم ننجون و دیگر عزیزانی که رفته اند در این نوشته ماندگار شدند…
نوشته هاتون رو دوست دارم . همین طور اجرای دتیس را
چقدر لطف دارید به من!
متن بسیار زیبایی است.فضای روستا به خوبی توصیف شده. تکرار واژه ی “نیست” و تعبیر “تنهایی خانه” و راوی و “انتظار” به زیبایی حسرت گذشته(نوستالژی) را تصویر می کند. با متن شما غمگین شدم. سپاس از شما خانم شکوفه صمدی.
کاش دفعهٔ بعد بتوانم شادتان کنم
دوستش داشتم. مخصوصا پاراگراف اول را!
سپاسگزارم
خودم هم با شما موافقم
برای من که دیگه فقط مادر بزرگ نیست که نیست
اون درخت آلوچه ی پشت پنجره اون باغ های چایی…اونا هم نیستند.خاطرات بچه گی من دیگه فقط خاطره اس
ممنون فائزه جان
روحشان شاد
شکوفه جان انگار خاطرات من رو نوشتی. خیلی چسبید❤️❤️❤️❤️❤️
ممنونم سارا جان
خوشحالم که چسبید به شما
ممنونم خانم صفویه. عکستان حسابی با متن من همخوان است. بهتنهایی هم عکس زیبایی است.
خوشحالم که متن مرا با حس خوب و درست میخوانید خانم دتیس.
❤❤❤
سپاسگزارم که وقتتان را صرف خواندن متن من کردید.
شکوفه جان منم به مادربزرگ خدابیامرزم میگفتم ننجون.کاملا یاد گذشته افتادم…یادش بخیر
روحشان شاد…زیبا جان
وااای چقدر بده همه مون تقریبا این تجربه ها رو داریم شاد نیست اما شما زیبا نوشتید
عزیزم راهیه که همه باید بریم. ممنون خوندی و ممنون که زیبا دانستی.