انتخاب صدا دست خودم است. هر وقت بخواهم تُنش را زیاد یا کم میکنم. وقتهایی هم، صداهای نخراشیده مثل داد و بیداد، جیغ، صدای خواندن آوازهخوانها در اتوبوس، فروشندگان مترو و بالاخره صداهایی که بابت درست کردن ساختمانها ایجاد میشود را قطع میکنم. به جز من، آدمها در شنیدن بیاختیارند. من صداها را به ارادهی خودم انتخاب میکنم. آلودگی صوتی در اطرافم کم نیست. مثلا وقتی مادر دعوا میکند، صدایش را قطع میکنم. رویم را طرفش میگیرم و تا جنبش عصبیاش بایستد و خطوط به هم ریختهی صورتش آرام بگیرند، به لبهایش خیره میشوم. بعد لبخند میزنم و میگویم: «درست میشه».
اغلب دعواها به این شکل، به خیر ختم میشود. انتخاب صدا هنری است که من دارم و اغلب آدمها آن را ندارند. فکر میکنم اگر اغلبِ آدمها این هنر را داشتند، چقدر زندگی جذابتر میشد و اعصابها آرامش مییافتند. آخر گوشها چه گناهی دارند که باید انواع آلودگیها را به جان بخرند و در نهایت به ریشهی موها فشار آورند و آنها را از رنگ و رو بیندازند؟
البته استفاده از این هنر کار هر آدمی نیست و آدم کاردان و حرفهای میخواهد. مثلا روزی، آنقدر در برابر غرغرهای مادر و خواهرم بیخیال بودم که مادرم یکباره سراغم آمد و به گوشهایم خیره شد. بعدش فریاد کشید: «پس سمعکت کو؟! بدو برو سمعک بزن».
اینها را با لبخوانی فهمیدم. سمعکهایم را از کمد برداشتم و همانطور خاموش به گوشهایم زدم. وقتی آنها را در گوشهایم دید با خیال راحت لبهایش به غرغر باز شد و خواهرم هم به اتاق آمد و دنبالش را گرفت؛ اما من همچنان بیخیال و ساکت به انجام کارهایم در اتاق مشغول بودم. خواهرم طاقتش طاق شد و از اتاق بیرون رفت. دیدم که مادرم با عصبانیت شانهام را تکان میدهد: «سمعکت روشنه؟»
از هجاخوانی لبهایش فهمیدم چه میگوید و زود جواب دادم: «آره، روشنه».
گفت: «پس چرا هیچی نمیگی؟».
دوباره لبخوانی به دادم رسید و مفهوم کلمات را دریافتم و گفتم: «چی بگم؟ خیلی عصبانی هستی».
انگار همین دو کلام آرامش کرد و غرغر را از سرگرفت. لبش لحظهای از جنبش نمیایستاد و من خوشحال بودم که گوشهایم از تُن صدای خشمگینش در امان هستند؛ اما خودم را ناراحت نشان میدادم تا این ترفند را نفهمد. حس میکردم این بهترین برخورد در برابر کلمات خشمگین هستند. هر چه باشد او مادرم است و برای بزرگ کردنم، خیلی زحمت کشیده است. اگر من صداها را میشنیدم و جواب میدادم، وضع بدتر میشد و به دعوای شدیدی منجر میگشت. همین برخورد را دائمی کردم و خودم را از یک آدم مبتدی به یک آدم حرفهای در انتخاب صدا، تغییر دادم.
گوینده: آوین
موزیک پادکست: اثری از آرمیک، هنرمند ایرانی ـ ارمنی از آلبومی با نام یک روز در برزیل
درود بر شما خانم واحدی عزیز. بسیار بسیار لذت بردم از متنتون. خیلی خاص بود و دلنشین. چقدر زیبا قهرمان قصه ی شما یکی از مهمترین عضوهای انسان را بتصویب میکشد و حس شکر گفتن را در آدم ایجاد میکند. چقدر خوب از عضو مهم بدنش مراقبت میکند. کاش همه ی ما یاد بگیریم از همه ی اعضای بدنمان مراقبت کنیم و شکرگذار خدا باشیم. موزیک متن فوق العاده دلنشین بود و صدای آوین هم دلنشینتر
چقدر عالیه که یک ضعف رو تبدیل به قدرت کرد و چقدر خوبه که زشتی ها رو نشنویم و نبینیم .
متن خوبی بود . موفق باشید
سوژه بکر و جالبی بود و این که در هر شرایطی که هستیم، حس خوب داشته باشیم حتی کم شنوایی رو به یاری سمعک به یک توانایی برای نشنیدن چیزهایی که دوست نداریم(بدون این که نزدیکان ناراحت شوند) تبدیل کنیم.سپاس خانم واحدی
خلافآمد عادت نوشتید. سپاسگزارم
متن خوب و جدیدی بود کاش ماهم در شنیدن اختیار داشتیم. سپاس و موفق باشید
دوستان توصیه میکنم ما هم تمرین نشنیدن کنیم تا آرامش به زندگیمان برگردد دوست عزیز موضوع جالبی بود موفق باشید. شاهمرادی
درود، من هم از خواندن متن لذت بردم و به شما کمی هم حسودیم شد. تبدیل یک نقطه ضعف به نقطه قوت واقعا کار هر کسی نیست.
خیلی جالب بود. ممنونم از شما. راستش تقریبا تا اواسط متن، فکر می کردم نویسنده در حال تعریف و تمجید از خودش است. اما کم کم نکته ی متن برایم واضح شد. و این طرز نگاه به موضوع را دوست داشتم. مثبت اندیشی را…
درود بر شما
خیلی غافلگیر شدم.با دوستان موافقم.تبدیل یک نقص به نقطه ی قوت به خودی خود یک هنره و شتیسته ی تقدیر.
بی نظیر بود، نوشته دلنشین و باورپذیر.. وخیلی هم خلاقانه
و این که تونستین این نقص رو به قوت تبدیلش کنین و اینطور دلنشین بنویسینش.. منتظر داستانهای بیشتر شما از شنیدنها و نشنیدنهاتون هستم.