کوله‌ای سنگین بر پشتی خمیده‏

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: سمیرا قاسمی

مترو

این روایت، درباره‌ی دستفروشی در مترو است.

پیرزن در حالی که جعبه‌ای در دست داشت، با صدایی که به سختی شنیده می‏‌شد چند بار گفت: «آدامس، دستمال‏ کاغذی هزار تومن، خانوما بخرید، هزار تومن».

چادر سیاهش را طوری به سر و کمر بسته بود، که یاد زنان عشایر افتادم. بر پشت نحیف خمیده‌اش، کوله‌ای سنگینی می‌‏کرد و برای حفظ تعادلش، خود را به جلو خم کرده بود. به چهره‌ی پیرزن نگاه کردم. پیش از هر چیزی در آن چهره‌ی تکیده، ترس و تنهایی فریاد می‌‎زد. راستی این پیرزن روستایی یا عشایری، اینجا چه می‌‌کرد؟ در کلان شهر تهران و در واگن شلوغ متروی خط صادقیه ـ فرهنگسرا؟ دستفروشی‌اش که تمام می‌‎شد کجا می‌‏رفت؟ شام چه می‌‏خورد و زیر کدام سقف می‌‎خوابید؟

پیرزن با صدای لرزان تکرار کرد: «خانوما بخرید، آدامس، دستمال کاغذی هزار تومن».

تک و توک از او خرید می‌‏کردند. مشتش را باز گذاشته تا زن‌ها خودشان پول بگذارند و خودشان باقی‌اش را بردارند. هر کسی هر چی کَرَمش بود. زن‌ها را هاج و واج نگاه می‌‎کرد. گم شده بود؟ شبیه گم شده‌ها بود. ای کاش یکی از کسانش می‌‏آمدند پی‌اش و او را از این شلوغی خفه‌کننده بیرون می‌‏آوردند. اما پیرزن نه چشم به راه کسی، که چشمش تنها به دست‌هایی بود که ‎اسکناس هزار تومانی داشتند. قطار نگه داشت. پیرزن کوله‎اش را ـ که انگار همه‌ی بار و بنه‌ی زندگی‌اش را در آن ریخته بود ـ بر پشت کمانی شکلش جابجا کرد و لحظه‏ای بعد در انبوه جمعیت گم شد.

 

کوله‌ای سنگین بر پشتی خمیده‏

گوینده: دتیس

موزیک پادکست: قطعه‌ای از موسیقیدان و آهنگساز ایتالیایی فابریتسیو پاترلینی از آلبوم داستان‌های پاییز’

مطالب مرتبط
15 دیدگاه‌ها
  1. سردشتی می‌گوید

    تنهایی زنان پیر و کودکان دست فروش دل انسان رو از هر مشکل دیگری بیشتر به درد میاره. سپاس سمیرا جان

  2. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما سمیرا جان. ممنون از مطلبتون. حس غریب اما بسیار آشنا. هربار که سوار مترو میشم از دیدن کودکان و سالخوردگان دست فروش حس عذاب و خفگی پیدا میکنم. واقعیتی تلخ و گریزناپذیر

  3. اذین خودی می‌گوید

    سلام و درود ، موضوع بسیار انسانی و تاثیرگذاری انتخاب کردید دوست عزیز. قلبهای رئوف از درد هم نوعانشان که هیچ، درد یک حیوان و یا گیاه کوچک به درد می آید. کاش همه در شرایطی باشیم که یاری رسان هم بشویم …

  4. شکوفه صمدی می‌گوید

    من یکی از قرارهایی که با خودم گذاشته‌ام، خرید از زنان دستفروش متروست. امیدوارم روزی این آسیب‌های اجتماعی حل شود.

  5. شاهمرادی می‌گوید

    دستفروشهای مترو افراد متعهدی هستند که کوله بر دوش بار زندگی را هم به دوش میکشند.درو بر آنها ودروبر شما خانم قاسمی عزیز قلمتان مانا. شاهمرادی

  6. فرشته خانی می‌گوید

    بر خلاف خیلیها من عاشق رفت و امد با مترو هستم از ترافیک متنفرم
    توی هر رفت و برگشتی کلی زن و مرد پیر و جوان رو می شه دید که در حال فروش اجناسشون هستند خیلی هم خوبه. ولی برای بعضی ها با سن بالا واقعا سخته وادم دلش می گیره.به امید روزی که تو ایران هم ببینیم که قشر سالخورده و کودکان از رفاه بر خوردار باشن. موفق باشید دوست عزیز موضوع جالبی رو انتخاب کرده اید

  7. زهرا می‌گوید

    سلام سمیراجان

    متن خوبی نوشتی و درمورد پیرزن دستفروش خوب صحبت کردی . عزیز دلم ، تمام نوشته هایت درست بود ولی دوست داشتم او را شجاع نشان دهی. این که می توانست زنی دلال و ثروتمند باشد ولی نبود ، می توانست گدایی کند ولی نکرد . می توانست با دروغگویی و چاپلوسی جیبها را خالی کند ولی نکرد ، می توانست با فریب و نیرنگ نانهای همکارانش را بدزدد و جیبش را پر کند ولی نکرد ، می توانست سرگذشت پرسوزو گدازش را نوحه کند برای پول درآوردن و جلب توجه کردن ، ولی نکرد .
    این آدمها به نظر من در بالاترین نقطه ی شجاعت ، شهامت و خودباوری هستند . آدمهایی سرشار از نیاز و پناه هستند که در عین حال همچنان چون کوه ایستاده اند و به زخمهای زندگی سرخم نکرده اند .شرف خود را نفروختند و با سختی های زندگی مردانه می جنگند و زندگی می کنند . حتی خداوند را بابتش شکرگزار هستند. .

    ممنونم از متن خوبت عزیزم

  8. شهین طالبی می‌گوید

    یک واقعیت تلخ از بی شمار واقعیتهای تلخ و شیرین مترو….بارها شاهد بودم برخی از فروشندگان مترو با صدای بلند اظهارات فروشنده ای رو که مشکلاتش رو همراه با کالاش اعلام می کرده تایید کردند و گفتند، ما می دونیم راست میگه، ازش خرید کنید. و چقدر دیدن افراد سالمند وناتوان و کودکان که با سختی کار می کنند سخت و ناراحت کننده است و حتی یک بار خانمی رو دیدم که نمی توانست صحبت کند و فروشندگی می کرد. پیرزن داستان شما باید در جای آشنایی مشغول استراحت باشد. سپاس از شما سمیرا جان

  9. آتوساسادات متین رهبری می‌گوید

    داستان غم انگیز زن مهاجر و راستی خانه اش کجاست ،چطور با عدم امنیتی که تو چشمانش موج میزد صبح را شب میکند و ۱۰۰۰ تومانی های سبز را میشمارد تا اجاره خونه و قبض آب و برقش را بپردازد . چه سودی روی آدامسها هست که بقیه از کف دستش خورده پولها را برمیدارند ایکاش در جمعیت گمش نمیکردید .ایکاش کسی او را دوباره پیدا کند و اینبار در مورد داستان زنی بنویسد که لحظه اش بوی خوش و دل انگیز امنیت میدهد.

  10. پری ناز می‌گوید

    منظره ای که همیشه تو مترو می بینم و خیلی ناراحت میشم

  11. سمانه می‌گوید

    سلام خواهر جان
    نوشته‌های قبلی‌ات را بیشتر دوست داشتم..‌.
    شاید چون بیشتر به تجربه‌های شخصی خودت نزدیک بودند.
    این متن متنی بود که میتوانست برای هر کسی باشد و من فردیت راوی (نویسنده) را که در پی‌اش هستم در این متن نیافتم؛ فردیتی که متن را تبدیل به یک اتفاق به یاد ماندنی میکند.
    سپاس از تو

  12. دینا کاویانی می‌گوید

    چقدر غم‌بار!

  13. الناز خطیبی می‌گوید

    صحنه ای که هممون بارها شاهدش بودیم ،تو مترو ، پشت چراغ قرمز و…. و خیلی دردناک و ناراحت کننده ، کاش روزی برسه که نیازمندی نداشته باشیم

  14. نفیسه ولدی می‌گوید

    متنی کوتاه و تصویری تاثیرگذار بود . گم شده بود ؟؟؟؟؟؟؟ چه خوب است که هنوز به دیدن این صحنه ها عادت نکرده ایم و بی تفاوت نمی گذریم ؛چرا که عادت کردن یعنی فراموش کردن آدمیت . اجرا و موسیقی هم عالی بود . فقط سکوت بین متن زیاد شده بود.
    موفق باشی عزیز.

  15. بهاره محمدی می‌گوید

    چقدر تلخ و غم انگیز است دیدن همچین صحنه‌ای. کاش می‌شد کاری کرد. موسسه‌ی خیریه ای ، کسی کمکشون می‌کرد. کاش روزی برسه این شکاف طبقاتی ازبین بره و کسایی که میتونن دست ناتوانی رو بگیرند. امیدوارم من هم این لیاقت را پیدا کنم

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود