ماجرای زیر درباره نگرانی مادر درمورد نوزاد است.
۱۹ سالم بود و يک نىنى دو ماهه داشتيم. آن قدر اين فرشتهى کوچولو براى من و همسرم عزيز و دوست داشتنى بود، که حد و حساب نداشت. حتى همسرم از محل کارش تلفن مىزد و مىپرسيد تا به آن ساعت چند بار پوشک نىنى را عوض کردم. فقط کافى بود تعداد عوض کردن پوشکها کمتر از روزهاى قبل باشد. بعد دو نفرى بچه را به نزديکترين دکتر مىرسانديم. وقتهايى هم که بچهام خواب بود، من بالاى سرش مىنشستم. حوصلهام چنان سر مىرفت که جلوى خودم را مىگرفتم تا نىنى را از خواب بيدار نکنم.
هر روز با آن برسهايى که دندانه ندارد، موهاى پرز مانندش را شانه مىزدم و يکوقت برایش گل سر و يکوقت ديگر تل به موهايش مىزدم. خلاصه با آن عروسک واقعى، اگر نگرانش نمیبودم، لحظات خوشى را سپرى مىکردم. با کوچکترين گريه يا علامتى دلواپس مىشديم و مىترسيديم نىنى مريض شده باشد. مدام نىنى را از همه نظر چک مىکرديم.
يکروز که نىنى را بغل کردم تا با او بازى کنم، متوجه شدم سر نىنى به سمت چپ کج مىشود. هر چه سرش را صاف مىکردم، بعد از چند دقيقه، دوباره به سمت چپ کج مىشد. ناراحتى من از اين بود که چرا بچه به يکطرف کج مىشود. تلفن را برداشتم و به همسرم زنگ زدم و گفتم فورى خودت را برسان. من نمىدانم او با چه سرعتى خودش را به منزل رساند که فقط نيم ساعت طول کشيد. همسرم بچه را بغل کرد و او را کمى دورتر از خودش گرفت. نىنى را بالا برد و پايين آورد. به من گفت: «از نزديک به ما نگاه کن، حالا برو دورتر به ما نگاه کن».
بعد بچه را به من داد و همهى اين کارها را که به من گفته بود مو به مو تکرار کرد. بعد دوتايى نگران به هم نگاه کرديم و گفتيم: بچه کجه!
هوا سرد بود. کلى لباس تن بچه کرديم و او را درون يک پتو پيچيديم و به نزديکترين دکتر متخصص اطفال برديم. بماند که چقدر معطل شديم تا نوبتمان بشود. از نگرانى چشمانمان دو دو مىزد. آن قدر به منشى و بيماران التماس کرديم تا بالاخره دلشان سوخت و ما خدمت آقاى دکتر رسيديم. دکتر نىنى را معاينه کرد و گفت: «براى اطمينان يک عکس از گردن بچه بگيريد».
از مطب شروع کردم به گريه کردن. همسرم هم صورتش قرمز قرمز بود و دستانش مىلرزيد. همسرم گفت: «ببين هم من و هم تو حالمون خوب نيست؛ بهتره بريم دنبال مامانت تا يه بزرگتر پیش ما باشه».
اگر از آسمان، رانندگى همسر من را کسى تماشا مىکرد، حتما حتما به پلیس اطلاع میداد تا هم گواهينامهی او را بگیرند و هم خودش را دستگير کنند.
ما به منزل مادرم رسيديم و مادرم تا ما را ديد، چنان وحشتى کرد که نگو. ماجرا را برايش تعريف کرديم و او گفت: «بهتره يه دکتر ديگه هم ببیندش».
با همان دست فرمان، به طرف بیمارستان کودک، راه افتاديم. آن جا هم شلوغ بود. حال من واقعا زار بود و دنيا برايم تمام شده بود. گريه و فين فين تنها اصواتى بود که از من شنيده مىشد. نىنى خواب خواب بود و دو سه بار شير خورد. دستم به شدت درد گرفته بود؛ اما نىنى را به هيچکس نمىدادم و محکم او را به سينهام چسبانده بودم.
نوبت به ما رسيد. دير وقت شده بود. دکتر بچه را گرفت و اينطرف و آنطرف کرد و با خونسردى گفت: «بريد خونتون بخوابيد و بذاريد اين بچه آرامش داشته باشه. بچه چيزيش نيست؛ شما دو نفر مشکل داريد».
گوینده: فاطمه همدانی.
موسیقی پادکست: موسیقی متن فیلم زوربای یونانی، اثر میکیس تئودوراکیس.
درود بر شما آرزو جان. دغدغه های بی تجربگی مادران را بسیار خوب به تصویر کشیدید. و حضور بزرگترها بزرگترین دلگرمی برای رفع این نگرانی هاست. قلمتون سبز
دلنگرانیهای مادران جوان را به خوبی به رشته تحریر درآوردید. سپاس از شما
عالی بود! سپاسگزارم
سلام آرزو جان . خیلی خندیدم . تجربه های مادری جوان با اولین کودکش برای من جالب و خواندنی بود . البته زیاد این موارد با بچه های اول خانواده شنیده بودم . طفلی بچه های اول
ممنون از متن خوبت عزیزم
چقدر دغدغههای اینجوری داریم!
قشنگ و دلنشین بود و موفق باشید. خانم آرزو مصطفی سپاس
چقدر بامزه بود خیلی قشنگ تعریف کردید پیروز باشید
وای خیلی خوب بود. داستانتون واقعا کشش داشت و خیلی هم بامزه بود. مخصوصا قسمتی که دو نفری با هم گفتید “بچه کجه”. کلی خندیدم. سپاس از شما
خانم مصطفی درد مادر وپدرهای ب
دون تجربه را بیان کردید زیبا بود.
شاهمرادی
دغدغه های مادران تو تجربه اولین بچه رو بخوبی به تصویر کشیدید ،موفق باشید
درود بر شما!خیلی خیلی بانمک بود و واقعا منو خندوند?خودتو برسون بچه کجه?از این موارد و حساسیت های مادر پدرای تازه کار زیاد دیدیم و واقعا بعضیاشون عجیب غریب نگرانن!
راست میگن تاخودت مادر نشی نمی فهمی مادراچه احساسی دارن .موفق باشی خانم مصطفی عزیز خیلی موضوع جالبی بود
این موقعیت ها رو من هم تجربه کردم . فکر می کردم همه چیز بچه باید در کنترلم باشه و این آزار دهنده بود.
امیدوارم موفق باشید.
خیلی بامزه بود منم چنین حساسیتی رو برای چیزهای دیگه تجربه کردم .