لحظهشماری میکردیم؛ سهشنبه قرار بود از طرف مدرسه ما را به پارک بانوان ببرند؛ پارکی امن و به دور از چشم مردها.
با یاسمن و غزاله و یلدا هزارجور برنامه چیده بودیم. از آن برنامه چینیها که فقط اهل فن میدانند. با هم یکدل شدیم و رفتیم پشت در اتاق خانم پرورشی و با گردنهای کج و چشمهای ملتمس گفتیم: «خانوم میشه واسه سهشنبه لاک بیاریم؟».
خانم خادمی ابروهایش را بالا داد که: «ما داریم میریم پارک بانوان خوش بگذرونیم».
یاسمن سر و گردنی آمد که: «خب ما هم میخواییم خوش بگذرونیم دیگه».
خانم خادمی گفت: «چی بگم والله. بذارید به خانوم مدیر بگم، اگه گفت اشکال نداره، منم حرفی ندارم.»
دستش درد نکند. اجازهی لاک قرمز را گرفتیم.
روز دیگر با گروه رفتیم دم در اتاق خانم خادمی و کلی ادا و اطوار درآوردیم که: چیزه، میشه…اووووم…عه….
غزاله آهسته گفت: «رژ لبم بیاریم؟»
خانم خادمی پلک هایش را به هم زد که: ای بابا، داریم میریم پارک بانوان ورزش کنیم، واسه عروسی که نمیریم.
سرهایمان را کج و عین گربه نگاهش کردیم.
خانم خادمی سری تکان داد گفت: «خب حالا! اینجوری نگام نکنین، بذارید به خانم مدیر بگم، ببینم چی میگه».
دستش درد نکند، اجازهی رژ لب قرمز را هم گرفتیم.
دوشنبه که پشت در اتاق خانم خادمی جمع شدیم، نفر به نفرمان را از نگاهش گذراند و با سر و چشم پرسید: «باز چیه؟ دیگه چی میخوایید بمالید؟»
یاسمن پقی زد زیر خنده که به خدا این دفعه میخواهیم بپوشیم.
خانم خادمی گفت: «به خدا من که دیگه روم نمیشه برم در اتاق خانم مدیر. خودتون برید هر چی میخواهید بهش بگید».
سخت بود؛ اما قربانش بشوم، مدیر خوبی داشتیم.
دستش درد نکند، اجازهی دامن کوتاه را هم گرفتیم.
فردا، با ابر و باران یهویی آمد. دل در دلمان نبود. یاسمن عصبانی بود و به سختی نفس میکشید.
غزاله دست به کمر گفت: «اصلا چرا این مسئولین هواشناسی رسیدگی نمیکنن؟! یعنی ابرها یهویی تصمیم گرفتن ببارن؟!».
یلدا آه عمیقی از سینهاش بیرون داد و از زیر سقف حیاط به باران ریزریز خیره شد.
من هم به خانم خادمی خیره شده بودم که با سر و چشم با خانم مدیر حرف میزد و خانم مدیر هم با سر و چشم جوابش را میداد.
یکدفعه رایزنیهای سر و گردنی تمام شد و خانم خادمی با شور خاصی گفت: «بچهها، بچهها! درسته که امروز نمیتونیم بریم پارک؛ اما سالن نمایش که داریم. میتونیم اونجا لباسامون رو در بیاریم و راحت باشیم».
ما هم الکی خندیدیم. خب، از هیچ که بهتر بود.
از پلهها بالا رفتیم و پشت پردهی نمایش روی صندلیها نشستیم.
یکی دو دقیقهی بعد، بوی لاک فضای سالن نمایش را پر کرد.
ریزریز خندیدیم.
غزاله دامن چینچینیاش را تکان داد.
یاسمن هم به آرامی شروع به خواندن کرد: «دامن صورتی دل منو بردی».
همگی خندیدیم و دامن پوشیدیم و از پشت پرده بیرون رفتیم.
چشم بچهها از تعجب داشت از حدقه بیرون میزد؛ اما دستشان درد نکند، چه دستی زدند و چه جیغ و هورایی کشیدند.
خانم خادمی از خنده غش کرده بود.
از وسط جمعیت یکی داد زد: «حالاااا حالاااا».
به خانم مدیر نگاه کردیم.
لبخندی زد و به مسئول آبدارخانه گفت: «برو یه دبه بیار».
سالن نمایش پر شد از صدای: «حالاااا حالاااا».
این پادکست تقدیم شما شد با نویسندگی محبوبه دشتی و گویندگی نیلوفر نگهبان، همراه با قطعهای به نام A Wonderful Day
این موسیقی را AlumoMusic مینامند که مت هریس تهیه کننده و آهنگساز بریتانیایی، انواع آن را برای تبلیغات تجاری بینالمللی تهیه میکند.
متن قشنگی بود دستتون سلامت و سپاس
دلم برای این بچه ها می سوزه کاش اینهمه سختگیری نبود.مقتضی سن جوانی است که زیبا باشه و این زیبایی رو دوست داره دیگران ببینن .پس منع کردن حداقل دلخوشیها برای جوانان باعث سر کشی و عصیان میشه.این از وضع دخترها مون واون هم از بلایی که به سر پسرها میارن
امیدوارم یه فکر اساسی برای نسل سازنده فردا بشه
خانم دشتی عزیز متن جالب و زیبایی بود. دلنشین بود و کلی یاد شیطنتهای زمان مدرسه افتادم قلمتون سبز
قشنگ بود. متن به خوبی شور و حال دختران نوجوان را تصویر می کند و از باید و نبایدها، سخت گیریها، محرومیت دختران از آن چه که اقتضای سنشان است حکایت می کند. خانم محبوبه دشتی موفق باشید.
محبوبه جان سلام
متن خوبی نوشتی . من شخصا برنامه های کشورهای دیگر را که نگاه می کنم پوشش دخترها و پسرها کاملا متفاوت است . ولی در کشورم متاسفانه اینطور نیست . دامن و پبرهن با رنگهای شاد و روشن پوشش مختص جنسیت زنان است که در متن هم بهش اشاره کردی و در کشورم وجود ندارد .
ممنونم از متن خوبت
و به امید اجرایی شدن آن برای تمام زنان در هر سن و سالی عزیزم .
دستت درد نکنه محبوبه عزیز ?
خانم دشتی عزیزن دستت درد نکنه ایشالله به همه آرزوهات برسی
شاهمرادی
یاد شیطنت های دوران مدرسه افتادم. با تمام محدودیت ها و سختگیریها باز هم خیلی خوش میگذشت :))
پشت این شیطنت ها و خنده ها دردهای عمیق و اضطراب های شدیده که از محیط به علل طبیعی اون سن اضافه میشه به هر حال من ناراحت شدم موفق باشید خانم دشتی عزیز
خانم دشتی عزیز ،عالی بود ،خودم وتصور می کردم که زمانهای اردو چه نقشه ها که بادوستامون می کشیدیم و چقدر استرس بارندگی رو داشتیم .موفق وپیروز باشید .
عالی بود! حظ کردم!
آخی یادش به خیر من رو برد به حسرتهای دختران هم نسلم . ما با دبه های پر از قاشق چنگال که جیرینگ و جیرینگ بیشتری می کرد سرخوش و شاد می شدیم . ولی مدیرمون به این باحالی نبود و می ترسید خون شهیدان پایمال بشه .
موفق باشید
چقدر دلنشین و باورپذیر نوشتید. درود بر شما. با نوشته تون رفتم به دوران نوجوونیم
این فضاهای نوجوانی همیشه زندهست.مرهبا