تنهایی‌های شهنازَه

عکاس و نویسنده: سمیرا قاسمی

متن زیر درباره تنهایی یک دختر است:

شهنازَه اهل ازبکستان بود.

مادرش تاجیکی بود و برای همین فارسی، دست و پا شکسته چیزهایی می‌فهمید. اما اشتراکات فرهنگی بین ما بیشتر از آن چند کلمه فارسی بود و همین، ما دو نفر را به هم نزدیک می‌کرد. از دوستی‌مان چندین ماه گذشته بود که فهمیدم او در پرورشگاه بزرگ شده! این قضیه برایم خیلی عجیب بود. یعنی او از وقتی خیلی کوچک بوده ـ نمی‌دانم چند ساله ـ تا ۱۸ سالگی در پرورشگاه زندگی می‌کرده. و از آنجایی که خیلی باهوش و البته یک دنده بود، توانسته بود زندگی‌اش را از سایر بچه‌های پرورشگاهی جدا کند و خودش را به درهای دانشگاه تاشکند برساند. بعد هم بورس بگیرد و بیاید اروپا. عجیب‌تر این که او نه یتیم بود و نه فقیر. مادرش پزشک بود و پدرش مردی ثروتمند، و وقتی شهنازه چند سال بیشتر نداشته او را به یتیم‌خانه‌ای سپرده بودند. برایم این طور گفته بود که وقتی رژیم کمونیستی عوض شد، زندگی مردم هم زیر و رو شد؛ خیلی‌ها دیگر نمی‌توانستند بچه‌هایشان را آن طور که دلشان می‌خواست بزرگ کنند، برای همین آن‌ها را فرستادند یتیمخانه تا با امکانات بهتری بزرگ شوند. البته این داستانی بود که او برایم تعریف کرد و من هم باور کردم. ولی وقتی آن را به مادرم گفتم، او سرش را با افسوس به چپ و راست تکان داد و گفت:

«محاله! هیچ مادری، برای اینکه بچه‌اش امکانات بیشتری داشته باشه همچین کاری نمی‌کنه… بچه ته اقیانوسم بیفته مادر میره درش میاره، چه برسه به اینکه بفرستش یتیم‌خونه!»

باز هم چند ماه طول کشید که فهمیدم حق با مادرم بوده. آنها او را به نوانخانه سپرده بودند چون شهنازَه ثمر‌ه‌ی یک رابطه‌ی پنهانی و نامشروع بود.

شهنازه پوست سفیدی داشت و صورتش گرد بود. موهای بلندش تا کمرش می‌رسید. بینی کوچکی داشت و ابروهای کشیده‌ی مشکی‌اش با چشم‌های درشتی که مژه‌های پرپشت مشکی بر آن سایه می‌انداخت، مرا یاد زنان شاهنامه می‌انداخت؛ به اینکه شاید مادرِ سیاوشِ شاهنامه، دختری شبیه شهنازه بوده باشد. او زیبا بود، اما وقتی درباره‌ی زیبایی اصیلش با او صحبت می‌کردم، باور نمی‌کرد، می‌خندید و می‌گفت که خیلی چاق است و آدمی ‌به چاقی او چطور می‌تواند برای مردها جذاب وخواستنی باشد. روزی یکی از عکس‌های قدیمی‌اش را دیدم و پی بردم که چقدر لاغر بوده، و این چاقی‌اش به خاطر بلایی است که زندگی چند ماهه در سیبری و زمستان وحشتناک آنجا بر سر کلیه‌هایش آورده.

گاهی که نگاهش می‌کردم، نمی‌توانستم خودم را از شر این پرسش همیشگی خلاص کنم که آخر چطور ممکن است مادری دختر بچه‌اش را بیندازد نوانخانه و برود ازدواج‌های مجدد کند، و باز هم صاحب فرزندانی شود. گاهی ساعت‌ها با هم می‌نشستیم و حرف می‌زدیم و از هر دری بحث می‌کردیم، گاهی هم آنچنان با هم می‌خندیدم که او قاه قاهش به هوا می‌رفت و تمام بدنش از خنده می‌لرزید. من هم ریسه می‌رفتم و اشک‌هایم را پاک می‌کردم. گاهی هم دردل می‌کردیم.

یک بار گفت که نمی‌خواهد فلسفه را بیشتر از این ادامه بدهد، چون فلسفه یک اتاق خالی می‌خواهد که تنها تویش بنشینی و ساعت‌ها به موضوعات اگزیستانسیالیستی فکر کنی. گفت که من همه‌ی سال‌های عمرم خیلی تنها بوده‌ام، ساعت‌ها در یک اتاق می‌نشستم و هیچ کس را نداشتم که با او یک کلمه حرف بزنم …

برای من درک تنهایی شهنازه دشوار بود.

من با خواهر و برادرهایم بزرگ شده بودم. مادر و پدری داشتم که جانشان را به پای ما گذاشته بودند. جوهر و اساس من از این نظر آنقدر با شهنازَه متفاوت بود که دو موجود زنده از دو سیاره‌ی متفاوت. او معنای زندگی در خانواده را نمی‌فهمید، مناسباتش را نمی‌دانست، غذا پختن را از مادری یاد نگرفته بود، مادر بزرگی برایش قصه نگفته بود، و سر رسیدن پدری برای دفاع جانانه از دخترش، پشتش را گرم نکرده بود. نمی‌توانست بفهمد وقتی پدری خسته از سر کار  می‌آید و دخترش برایش چای می‌ریزد یعنی چه. او با جمعی از کودکان یتیم بزرگ شده بود. بر سر و کله‌ی هم کوفته و دخترها موهای هم را کشیده بودند. رقابت‌های سنگین بر سر سهم بیشتری از غذا یا گرفتن تشویقی از مربیان، چنان از خردسالی در او ریشه دوانیده بود که با گذشت چندین سال باز هم گاهی او را دچار تکانه‌های عصبی می‌کرد. شب‌ها چراغ اتاقش را روشن می‌گذاشت و می‌خوابید. سه ماه در خیابان‌ها خوابیده بود و دچار تروما شده بود و به قول خودش جن‌هایی می‌دید. شاید از هر چیزی غم‌انگیزتر این بود که او اتفاقا خواهرها و برادرهای زیاد دیگری از ازدواج‌های قبلی و بعدی پدر و مادر داشت. اما آن خواهرها و برادرها در خانواده و یا دست کم زیر سایه‌ی مادر یا پدر، بزرگ شده بودند. تنها شهنازه بود که به دلیل فرزند نامشروع بودنش، گرمای خانواده و زندگی خانوادگی را از او دریغ کرده بودند. تنها او بود که به خانواده راهش نداده بودند و بیرونش انداخته بودند تا یک‌جا بزرگ شود، مثل دانه‌ای که روی خاک بیفتد تا خودش برای خودش رشد کند.

نزدیک تعطیلات زمستانی و سال نو، همه‌ی ما یکی دو ماه به کشورهایمان بر می‌گشتیم.  من با چمدان‌هایی پر از سوغاتی برای خانواده‌ام چکمه‌هایم را پا می‌کردم، و او ایستاده بر دم در، هر روز تک تک ما را بدرقه می‌کرد. ما می‌رفتیم و او می‌ماند؛ درست مثل مادربزرگی که کودکان شاد را بدرقه می‌کند و بعد برمی‌گردد روی صندلی چوبی‌ای که از هر گوش‌اش هزار ناله بلند می‌شود، و از پنجره، باریدن برف را تماشا می‌کند.

آه که چقدر تنهایی شهنازَه بزرگ بود…

اما شهنازه با تنهایی خودش کنار آمده بود، بزرگ شده بود، گرچه که هیچ وقت آن را نپذیرفته بود و مادر و پدرش را نبخشیده بود. وقتی خبردار شد که چندین روز است همسرِ مادرش مرده و مادرش غمگین و افسرده، قاه قاه خندید و گفت که مادرش همیشه برای فرار از مشکلات ازدواج می‌کرده تا مردی در کنارش باشد، و حالا دیگر کسی نیست.

این را گفت و دوباره خندید.

روزی من توی اتاق بودم که او برای پیتر- دوست فیلیپینی مان که یک مومن مسیحی بود و می‌خواست کشیش شود- گفت که می‌خواسته خودش را بکشد، که زندگی برای او هیچ معنایی ندارد. و بعد موعظه‌های مذهبی پیتر درباره‌ی خدا، ارزش و معنای زندگی شروع شد. موعظه‌هایی که آبی بود که در هاون کوبیده می‌شد، چون نه من و نه پیتر و نه هیچ کدام از دوستان دیگرمان چیزی از تنهایی شهنازه نمی‌فهمیدیم.

یک بار قبل از یکی از تعطیلات، او یک نوار متر خرید و سایز مرا گرفت. گفت که می‌خواهد برایم یک پیراهن سنتی ازبکی بدوزد. من باورم نمی‌شد که او بتواند خیاطی کند. گفت که در نوانخانه به دخترها خیاطی یاد داده‌اند تا وقتی از آنجا بیرون می‌آیند بتوانند کار کنند. اگرچه که خیلی از دوست‌های دخترش آن طور که او تعریف می‌کرد، بعدها تن فروشی کردند. یکی دو ماه تعطیلات تابستانی، همه به کشورهایشان بازگشتند. شهنازَه هم رفت ازبکستان، پیش یکی از دوستانش. بعد از تعطیلات، روز اولی که همدیگر را دوباره دیدیم، او در حالی که لباس آبی رنگ و بلند و یک عروسک کوچک ازبکی دستش بود، وارد اتاقم شد. من شگفت زده لباس و عروسک را نگاه کردم. گفت که این یکی دو ماه چندین بار راهنمای تور تاشکند و سمرقند بوده، پول درآورده و این پارچه را خریده و برایم دوخته. چرخ خیاطی قدیمی‌اش هم مال معلم خیاطی پیر نوانخانه بوده، که آن را به شهنازه بخشیده. لباس را پوشیدم، دامنش بلند و کلوش بود. یقه‌اش زیبا بود و فقط برای دوخت همان یقه چندین روز وقت گذاشته بود. یعنی وقتی شهنازه لباس را می‌دوخته، به من فکر می‌کرده. فکر می‌کرده آیا این سر آستین مناسب من است یا نه؟ آیا رنگش را دوست دارم؟ مدل یقه‌اش را چه؟ چه خوب که او رفته از بازار تاشکند برای تزیین دامنم چند گیپور خریده و به این فکر کرده که وقتی چرخ بزنم، دامن در تنم چطور خواهد بود…

لباس را پوشیدم و چند دور چرخیدم، چین‌های دامن از هم باز شد. چهره‌ی شهنازه هم همینطور. خندید. خندیدم…

روز آخر، آمد فرودگاه برای بدرقه‌ام.

همدیگر را بغل کردیم. من چند بار آرام بر پشتش زدم. او لپم را ماچ کرد. من بغضم گرفت، به گمانم او هم. اما او قوی‌تر از من بود و هست. سختی‌ها و تنهایی‌ها کمرش را مثل ساقه‌ی جوان گندم تا پایین خم کرده بود، اما نشکسته بود. حالا ماه‌هاست که از او بی‌خبرم. جوابی برای پیام‌هایم از او نگرفته‌ام. نمی‌دانم کجاست و چه می‌کند، اما دوست دارم روزی برایم پیام بدهد. برایم بنویسد که عاشق کسی است، که کسی هم عاشق و دل نگران اوست. که قلبش به بودن با کسانی می‌تپد، که تپش قلب دیگرانی را هم می‌شنود. دوست دارم روزی بشنوم که شهنازَه توی اتاقش نشسته، خیاطی می‌کند، یا فلسفه می‌خواند، اما دیگر تنها نیست …

 

متن زیر نیز درباره تنهایی است:

طاهره خانم رفته است

مطالب مرتبط
39 دیدگاه‌ها
  1. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما سمیرا جان. چقدر خوب و دلنشین توصیف کردید یک واقعیت تلخ را. دلم ریش شد برای شهنازه و برای همه ی فرزندان نامشروع سر راهی که معلوم نیست چه عاقبتی در انتظارشان است. چگونه می توانند گلیم خودرا از آب بیرون بکشند و چه بلاهایی بر سرشان نازل خواهد شد. کاش و ای کاش آدم ها انقدر درگیر لذتهای جنسی خود نشوند که زندگی های بسیاری را به نابودی بکشند.
    ممنون از مطلبتون دوست خوبم. قلمتون سبز

    1. سمیرا می‌گوید

      ممنونم یاسمن جان. بله، سرنوشت این فرزندان بی گناه گاهی خیلی تلخ است.

  2. دینا کاویانی می‌گوید

    خیلی دلنشین بود. امیدوارم حال شهنازه خوب باشد.

    1. سمیرا می‌گوید

      ممنونم. من هم امیدوارم

  3. بهاره محمدی می‌گوید

    خیلی زیبا نوشتید. خیلی لذت بردم. با آرزوی موفقیت روز افزون برای شما

    1. سمیرا می‌گوید

      خیلی ممنونم از شما.

  4. شاهمرادی می‌گوید

    سلام دوست عزیز
    موضوعی جدید با نامی نا مانوس وآدمی از جای دور داستانی را برای ما ساختیدکه لذت بردیم وبه بایدهای زندگی خندیدیم .چه خوب میشد خبر میدادید شهنازه حالش خوب وروزگارش بر وفق مراد است.منتظرم
    موفق باشید. شاهمرادی

    1. سمیرا می‌گوید

      سلام خانم شاهمرادی عزیز. ممنونم از شما. حالش خوب است.

  5. آتوسا سادات متین رهبری می‌گوید

    داستان متفاوت و جالبی بود.
    من کودکی ۱۰ ساله رو میشناسم که مادرش ترکش کرد و حتی برای مدرسه کیف نداشت و وقتی نامه اش که سرشار ار آرزوهای کودکانه و من میتونستم راحت برآوردشون کنم و چقدر لبخندش زیبا بود .وقتی مادر معنوی اش آرزوهایش را برآورده کرد و من رو آبجی صدا میکرد و من او را فرزند نداشته ام تصور میکردم .همه ی مادر ها مهربون نیستند .

    1. سمیرا می‌گوید

      چه عالی…درود بر شما!

  6. سردشتی می‌گوید

    امیدوارم هیچ دانه ای به سرنوشت شهنازه دچار نشود و بی سرپرست و بی پناه نباشد. ممنون از متن دلنشینت سمیرا جان

    1. سمیرا می‌گوید

      من هم امیدوارم خانم سردشتی عزیز. سپاس از شما

  7. فرشته خانی می‌گوید

    من مادری رو که بچه اش رو بزاره بره تحت هر شرایطی نمی فهمم اصلا قابل بخشش نیست
    داستان جالبی بود هر چند که انسان تو سختیها رشد می کنه و قوی میشه ولی بی مهری مادر تا آخر عمر مثل یک زخم بزرگ التیام نا پذیره
    موفق باشید دوست من

    1. سمیرا می‌گوید

      موافقم. مثل یک زخم بزرگ باقی خواهد ماند.

  8. الناز خطیبی می‌گوید

    خیلی عالی بود، دلم برای شهنازها سوخت

    1. سمیرا می‌گوید

      من هم همینطور…

  9. مریم عاطفی می‌گوید

    عالی بود ولی ایکاش شهنازه ها بگویند که درد دارند . برای این درد اشک بریزند ‌. این نگفتن ها و تظاهر به آرام بودن شرایط ادم را از تو خرد میکنه .

    1. سمیرا می‌گوید

      شهنازه بارها گفته بود و هنوز هم می گوید. سپاس از محبت شما

  10. شکوفه صمدی می‌گوید

    چقدر زیبا! و چه عکس زیبایی! و کاش زندگی شهنازه‌ها هم زیباتر شود. هرچند الآن هم زیباست، زنی توانمند و اهل تلاش و مبارزه و دوست داشتن.

    1. سمیرا می‌گوید

      بله، هم سرسخت بود و هم شجاع.

  11. ناشناس می‌گوید

    خیلی خوب بود سمیرا
    واقعا دوست داشتم
    روایت زندگی یک دختر
    که البته با ما خیلی متفاوت هست
    ۳ ماه در خیابان خوابیده
    برام واقعن خواندنی بود تا آخر
    ممنون
    منتظر نوشته‌های بعدیت هستم

  12. سمانه می‌گوید

    متن بالا رو من نوشتم سمیرا
    راستی
    چقدر عکسش قشنگه
    همون لباس شهنازه هست
    تنها روی صندلی

    1. سمیرا می‌گوید

      ممنون سمانه جان. خوشحالم عکس را دوست داشتید.

  13. زهرا می‌گوید

    بسیار عالی بودسمیرا خانم .به دل مینشیند.سبک
    نوشتن شما مثل پر نرم و روان است.موفق باشید

    1. سمیرا می‌گوید

      ممنونم از لطف شما.

  14. زیبا زفرقندی می‌گوید

    خانم قاسمی عزیز
    واقعا عالی نوشتید
    هم قلم روان و دلنشین بود
    هم ماجرای فوق العاده ای داشت
    منو به فکر شهنازه ها انداخت…

    1. سمیرا می‌گوید

      خوشحالم متنم مورد پسندتان بود خانم زفرقندی عزیز.

  15. پری ناز می‌گوید

    خیلی نوشته شما رو دوست داشتم خوشحالم از این جور متن ها در این سایت داریم موفق باشی

    1. سمیرا می‌گوید

      باعث افتخار من است.

  16. شهین طالبی می‌گوید

    من هم آرزو می کنم شهنازه دیگر تنها نباشد….و دلم می خواست می توانستم رو در روی پدر و مادر شهنازه بنشینم و رنجها و تنهایی های شهنازه را شرح دهم…
    سمیرا جان مثل همیشه شما بسیار زیبا و دلنشین نوشتید. عکس هم عالی است.

    1. سمیرا می‌گوید

      من هم همین را دلم می خواست. سپاس خانم طالبی عزیز

  17. ناشناس می‌گوید

    سلام
    روایت جالب و جاذبی بود.
    خدا قوت!
    اما چه خوب می‌شد در نگارش متن با دقت بیشتری عمل می‌کردید.
    مؤمن مسیحی: مسیحی مؤمن
    موعظه‌هایی که آبی بود که در هاون کوبیده می‌شد: موعظه‌هایی که چون آب در هاون کوبیده می‌شد.
    دوست‌های دخترش: دوست دخترهایش. دخترهایی که دوستش بودند.
    لپم را ماچ کرد: صورتم را بوسید
    خیلی جاها باید افعال به قرینه حذف می‌شد.
    مثلا:
    سه ماه در خیابان‌ها خوابیده بود و دچار تروما شده بود: سه ماه در خیابان‌ها خوابیده و دچار تروما شده بود.

    1. سمیرا می‌گوید

      ممنونم از دقت نظر و پیشنهادهای شما. البته من با “صورتم را بوسید” موافق نیستم. چون منظورم دقیقا همان ” لپم را ماچ کرد” بود؛ و این دو جمله با هم فرق دارند.

  18. فرشته خانی می‌گوید

    این متن رو. خیلی دوست دارم این اسم شهنازه دائم تو ذهنم بود
    موفق بااشید دوست عزیز

    1. سمیرا می‌گوید

      با خوندن پیامتون، لبخند رو لبم نشست. اینکه اسم شهنازَه تو ذهنتون مونده؛ برای من هم همینطور است.
      سپاس از لطف شما

  19. لعیا می‌گوید

    چقدر زیبا بود ساقه نحیف تن این زن خم شده اما همچنان زیباست چه قلم شیوایی لذت بردم از خوندنش قلمتون مانا

    1. سمیرا می‌گوید

      ممنونم از شما دوست عزیز?

  20. مریم احمدی می‌گوید

    واقعا عالی بود. لذت بردم. لحظه به لحظه با راوی و شهنازه همراه شدم. دست مریزاد سمیرا جان

    1. سمیرا می‌گوید

      چه خوب که همراه هم بودیم…
      سپاس از شما مریم جان.

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود