تصورات کودکان ما اغلب پهلو به فلسفه میزند. متن زیر این درباره است:
ایلیا هشت ساله شد.
همین یک هفته پیش. با دو دندانِ نیش افتاده که خالی بودن جایش، دو دندانِ جلویی را بزرگتر می نمایاند. هشت سال تمام.
دیروز گفت: «مامان! میدونی زندگی مثلِ منچ میمونه؟»
پرسیدم: چه طور؟!
گفت: «وقتی یه بچهی دیگه میآری، انگار شیش آوردی و یه مهرهی جدید آوردی توی بازی. خدا مثل تاس میمونه و به آدما شیش میده. حالا فهمیدی باید چقدر خوشحال باشی از این که میخوای یه بچهی دیگه بیاری؟»
مانده بودم حیران شبیه سازی ذهن کوچکش.
گفتم: راست میگی.
و با خودم گفتم: گاهی هم شبیه به مار و پله.
گاهی بالا میروی، خیلی بالا. آن قدر بالا که تا رسیدن، تا برنده شدن خانهای نمیماند. یک خانه فقط! تا رسیدن به پایان. تا رسیدن به اوج.
بعد یک خانه مانده به برنده شدن، مار نیشت میزند و برمیگردی به اول راه. گاهی حتی جایی پایینتر. جایی حوالی مدار صفر درجه.
عالی بود. منچ و مار و پله تمام زندگی در دو بازی
واقعا ما چرا نگران آینده باشیم با بچه هایی که به ما درس زندگی میدن آینا در بچگی بزرگ هستند.خیلی زیبا بود
تصویر گری بسیار زیبایی داره به زیبایی ذهن کودک
ایکاش بچه ها هم می پذیرفتند که مارها بر سر راه ترقی آنها نشسته اند .وزندگی را در قمار زندگی نمی باختند.
شاهمرادی
چه تصویر تازه ای! یک بغل بوس برای ایلیا ?
درود بر شما خانم یزدی عزیز و بر ایلیا کوچولو با ذهن خلافش. نگاهش بسیار زیباست و قطعا زیبایی های زندگی را درک خواهد نمود. قلمتان سبز
چه تصور خلاقانهای! چه خوب نوشتید!
بسیارعالی ،موفق وپیروز باشید عزیزم
چه تعبیر جالبی بود و تصویر هم بسیار زیبا!!
چه تصویر جالبی ! زیبا بود
تعبیر تازهای داشت
خلاقیت عجیبی دارند این بچه ها، کاش این دید نو و خلاقانه به جهان را تا همیشه حفظ کنند و در دام روزمرگیها نیفتند…
زندگی مثل هزار توی قصه های اگه ما راهمون رو پیدا کنیم بچه هامون هم خوشبخت می شن وگرنه أین همه نبوغ به بی راهه میره
کاش زندگی مثل قمار نبود هیچکداممان نمی باختیم وخدا همیشه به بندگانش شش میداد
به امید آنروز
موفق باشید. شاهمرادی