متن زیر درباره خیانت و طلاق است.
اولین بار که دیدمش دلم هری ریخت پایین.
مسخ شده بودم، حس میکردم خون تو رگام یخ بسته. چند لحظه بدون هیچ گونه حرفی یا حرکتی موندم. یه آن به خودم اومدم و دیدم همه دور تا دور اتاق نشسته و متوجه من هستند. خجالت کشیدم. گونههایم داغ شده بود و این داغی عجب لذتبخش بود. خودم رو جمع و جور کردم. در این موقع مادرش با لحن مهربانی پرسید: «خب دخترم درس میخونی؟ یا تموم شده؟»
با احتیاط سرم را بالا آوردم و گفتم: بله تموم شده. دنبال کارهای استخدامی هستم، معلم میشم.
مادرش لبخندی از سر رضایت زد: به به! پس میخوای خانم معلم بشی، چه شغل شریفی.
شب خواستگاری گذشت و چه شبی بود.
تا صبح غرق در رؤیا بودم. همونی بود که همیشه دنبالش بودم. خوش قد و قامت با یک لبخند که صورتش رو قشنگتر میکرد. یک شبه عاشق شدم بدون اینکه فکر کنم آیا اخلاقش با من جوره؟ فرهنگ خانوادهها چی؟
و هزار قصه ناگفته که بهشون فکر نکردم.
شاید به خاطر سن پایینم بود. فقط ۱۹ سالم بود. آشنایی ما زمانی کوتاه طول کشید. هیچ کم و کاستی نمیدیدم و هیچ چیز منفی نبود. هر چه بود عشق بود و عشق بود. پس نامزد شدیم.
یک سال نامزد بودیم.
در این مدت متوجه خیلی چیزها شدم. اخلاق و رفتارش عادی نبود، خصوصا در مواجهه با خانمها. خودمو دلداری میدادم که وقتی رفتیم خونهی خودمون همه چی درست میشه و هر چی اون بخواد انجام میدم. مگه یه مرد از همسرش چه انتظاری داره؟ تمام سعیام بر این خواهد بود که توجهشو به خودم جلب میکنم و همه چی بر وفق مراد خواهد شد.
یک سال گذشت و زندگی زیر یک سقف شروع شد. اولین فرزندم که پسر بود یک سال بعد به دنیا آمد. زندگی کمی روی خوش نشان میداد و تا مدتی غرق این نعمت خداوند بودم. به چیزی فکر نمیکردم. عشقم شد بچهم، اما …
یک زن با همه چیز یک مرد ممکنه کنار بیاد الّا خیانت.
هر لحظه خبری از گوشه و کنار میشنیدم که شوهرت در حالی که یه خانم کنارش تو ماشین نشسته بود داشت میرفت. دیگر فاجعه بود؛ تو شهری کوچک که همه همدیگرو میشناختن و من معلم آن بودم.
مونده بودم با این مسئله چطور کنار بیام. حرف میزدم، قسم میخورد و گاهی طفره میرفت.
فرزندم ۵ ساله شده بود و همه چیزو خوب میفهمید. یه روز دیدم میخواد به من چیزی بگه ولی میترسه. گفتم: «پسرم بگو چیزی میخوای؟»، گفت: «مامان اگه یه چیزی بهت بگم قول میدی به بابا نگی؟».
قول دادم.
فرزندم با احتیاط گفت: «مامان وقتی تو مدرسه بودی، بابا با یه خانم تلفنی حرف زد».
به خودم لرزیدم ولی خودمو جمع وجور کردم که ناراحتیم رو نفهمه. با لبخندی مصنوعی گفتم: «نه پسرم! تو اشتباه میکنی، یا مامان جون بوده یا عمه جون».
با معصومیت خاصی گفت: «نه مامان! من صدای اونا رو میشناسم، نزدیک بابام نشسته بودم».
پرسیدم: «خوب چیا میگفتن؟»
لبخندی زد و گفت: «بابا بهش میگفت دوستت دارم».
عرق روی پیشانیم نشست و دستام یخ کرد.
پسرم را بغل کردم و بوسیدم. دیگر برای توجیه، هیچ حرفی نداشتم.
دعواهای آن چنانی کردیم. خانوادهها جلسه گذاشتند. بحثها کردیم و قولها داد و گریهها کرد.
دوباره زندگی را از سر گرفتم.
یک سال گذشت. تقریباً اوضاع بهتر شد. فکر کردم با یه بچهی دیگه شاید زندگی قشنگتر بشه. این دفعه دختر بود، یک زیبای ملوس، یک هدیهی باارزش. تو پوست خودم نمیگنجیدم اما متأسفانه این اشتباه بزرگیه که زن فکر میکنه با زیاد کردن بچهها میتونه مردش رو عوض کنه!
دوباره ذات بدش پدیدار شد.
دیگه بی خیال شدم، به خودم گفتم هر کس یه سرنوشتی داره … بالاخره تو مادر دو فرزندی. بسوز تا بچههات بزرگ شن.
و بچهها بزرگ شدند ولی دست از کارهای کثیفش برنمیداشت. یک بار که خسته از مدرسه برمیگشتم دیدم با یک خانم از در بیرون اومدند. خون جلوی چشامو گرفت، رفتم جلو با فریاد پرسیدم: این کیه!
مردم جمع شدن. همسایهها بهش فحش میدادن و میگفتن: آقا بسه دیگه! سالها تو این کوچه ما از دست شما آرامش نداریم، چکار میکنی با این خانم با دو تا بچه، خجالت بکش!
اون هم هوار میکشید: به کسی مربوط نیست.
تصمیم گرفتم برم دنبال طلاق، ولی هرگز برای طلاق آماده نمیشد. میخواستم از اون شهر برم بدون طلاق اما حرف همه یکی بود: بمان به خاطر بچههات، هنوز به مادر احتیاج دارند.
دو راهی سختی بود.
مدتی فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم بدون طلاق ازش جدا شم. خونهمون دو طبقه بود، گفتم میرم طبقهی بالا تو هم مجبوری پایین بمونی. نه حرفی، نه ارتباطی، هیچ کدوم به کار هم کاری نباید داشته باشیم.
سخت بود.
نه اون حاضر میشد نه بچههام راضی میشدند ولی پای خواستهم ایستادم. وسایلمو جمع کردم رفتم بالا و گفتم: بچهها هر کسی رو میخوان انتخاب کنن.
پسره که از اول بابایی بود رفت پایین و دخترم با من موند.
بچهها به مرز ازدواج رسیدند و با چه سختی سر زندگیشون رفتن. توی عروسی یکیشون من نبودم، مال اون یکی، اون نبود. وضعیت عجیب و غریبی بود، بچهها هم ناراحت بودند. بارها به من ایراد میگرفتن آخه مامان این چه کاری بود.
این وضعیت زندگی روی روح و روان دوتاشون اثر گذاشته بود. هر دو عصبی، هر دو استرسی. هنوز، خیلی از دستم ناراحتن و کمتر به دیدنم میان.
فهمیدم که طلاق عاطفی نه کار مثبتی بود نه تونستم برای بچههام محیطی امن بسازم. هیچ چیز ثمربخشی درش نبود، من باید همان موقع طلاق میگرفتم.
حالا بعد از سالها که میبینم سالها سکوتم، ماندنم، زجر کشیدنم هیچ حاصل خوبی نداشته، میخوام دوباره تقاضای طلاق کنم، تنها دلخوشیم اینه که بچهها رفتن سر زندگیشون. خودشون مادر و پدر شدن و احتیاجی به من ندارن….
اگرچه سخت ولی گذشت.
گوینده: فاطمه همدانی
موسیقی: قطعهای به نام سه درخت از مایکل برنت دیماریا، نوازنده آمریکایی
متن زیر نیز دربارهی خیانت و طلاق عاطفی است:
وقتی برای سر خاروندن نداشتم چه برسه به دلبری
درود بر شما. متن بسیار تلخی بود که خیلی خوب به تصویر کشیدید. اشتباه پشت سر هم! امان از زمانی که مردی چشمم بدنبال دیگران باشه، اون موقع هیچ چیزی جلودارش نیست که نیست و جز شکستن همه ی حرمتها اتفاقی نمیفته. پس چه بهتر که زن از همون ابتدای امر درست تصمیم بگیره. پسر بچه ای که نهایت به سمت پدر رفت بهتر بود از همون ابتدا رها میشد و با طلاق به حضور یک دختر هم منجر نمیشد. قلمتون سبز
سلام دوست عزیز،
عالی نوشتید?
چه زندگی سختی داشتید… و درود بر شما که تا همینجا هم مبارزه کردید. خودتون رو زیاد سرزنش نکنید، چون گویا شوهر (سابق) شما، در وضعیت نرمال روانی و اخلاقی نبوده. شما درخواست طلاق هم کرده بودید اما همونطور که نوشته بودید ایشون همکاری نمی کردند. به هر حال طلاق گرفتن از مردی که چندان بویی از مردانگی نبرده، هم ساده نبوده.
امیدوارم سلامت باشید و از این به بعد بهترینها را انتخاب کنید.
واقعا آدم میمونه چی بگه، جز این که گول ظاهر آدمها رو نخوریم. شوربختانه دیدیم که همین ظاهربینی و دست روی دست گذشتنها چطور یک زندگی را نابود کرد…
سلام دوست عزیز
با توجه به سن ایشون بعید میدونم داستان زندگی خودشون باشه.نظردوستان اینومیگه.نویسنده همیشه به سوژه فکر میکنه نه به خودش.
مسئله خیانت از شدت تکرار داره برای جامعه عادی میشه.از این بدتر واحمقانه تر اینه که خانمها مقابله به مثل کرده وآنها هم خیانت کنند.
موضوع جالبی است.
فقط یک موضوع، باید بین زندگی نویسنده و متن نوشتهشده فاصله گذاشت. ما نویسنده هستیم و چیزی که روایت میکنیم، زندگی و سرگذشت خودمان نیست.
چه زندگی تلخی رو به تصویر کشیدید. هیچ چیز برای گفتن ندارم براتون آرزوی موفقیت دارم
به نظرم طلاق عاطفی واقعا یک کار را نیمه کاره رها کردن است . دندانی که درد میکند را باید کشید . خداقوت دوست عزیز
به نظر. من اگه قرا ره بخاطر بچه ها تو یه رابطه بمونیم باید گذشت کنیم و سعی نکنیم بچه ها رو وسیله انتقام قرار بدیم .که همه اینها احتیاج به آموزش داره .
متاسفانه قبح خیانت از بین رفته .
طلاق عاطفی یه دروغه دروغم عاقبت آدمو خسته میکنه
شاهمرادی
موضوع خیانت از جمله مشکلاتی است که خانم ها نمی توانند به سادگی از کنار آن بگذرند و البته حق هم دارند. در گذشته خانم ها به خاطر بچه ها تحمل می کردند ولی حالا متاسفانه برای جبران دست به خیانت به شوهران خود می زنند که بسبار زشت و ناپسند است. من معتقدم اگر خانمی تاب تحمل این قضیه را ندارد طلاق بهترین راهکار است. چون بقیه کارها حتما به خود زن و بچه ها صدمه جدی وارد می کند. باسپاس از شما
وقتی بچهها به سن فهم میرسند، چه میتوان کرد؟
چه سرنوشت تلخی برای یک زن که نه پای رفتن دارد و نه نای ماندن! دوراهی سختی که غالبا با فرهنگ غالب ما سخت تر هم می شود. قلمتان مانا بانو
چقدر این روزها خیانت عادی شده چقدر سختتت است سختتتتت