متن زیر درباره ویار و دردسرهای ویار است:
پایم را کرده بودم توی یک کفش که باید برای عروسی دخترخالهام به روستا بروم.
همسرم خودش را به آب و آتش زد که از خر شیطان پیاده شوم و قید عروسی را بزنم؛ اما مرغ من یکپا داشت. ۵ ماه از حاملگیام می گذشت و سفر رفتن با آن وضعیت، کار عاقلانهای نبود، ولی چه کنم که هوس عروسی در روستا به سرم زده بود! هر طوری که بود همسرم را راضی کردم که ماشین شوهرخواهرش را قرض بگیرد و عازم سفر شویم. خداراشکر، در راه، مشکل خاصی پیش نیامد و به سلامت به خانهی خاله جان رسیدیم. غروب بود و همه در تلاش برای فراهم کردن مقدمات شام بودند. فردای آنشب، عروسی شهلا دختر خالهام بود و خانه بوی جشن و شادی میداد. دیدن آن همه میوه و جعبههای شیرینی و مرغهای پاک کرده شده، حال هر آدمی را خوب میکرد، چه برسد به من که حسابی خوشخوراک شده بودم!
هوا کمکم داشت تاریک میشد.
همسرم با چند نفر از مردهای فامیل، توی اتاق نشسته بودند و صدای خندههایشان بلند بود. من هم از فرصت استفاده کردم، به حیاط رفتم و کنار حوض نشستم. نور لامپ ضعیف بود و سایهام با آن شکم بزرگ، داخل حوض افتاده بود. چشمم به صندوق سیبهای سرخ که گوشهی حیاط گذاشته بودند افتاد. جسم سنگینم را بلند کردم. یک سیب از جعبه برداشتم و آن را زیر شیر کوچک کنار حوض شستم. گاز اول را که زدم، صدای جیغی از توی آشپزخانه شنیده شد. دستم لرزید و سیب دندانزده، به داخل آب افتاد. شوهرم به سرعت از اتاق بیرون آمد و گفت: «نترس! چیزی نیست. یه کم روغن داغ ریخته رو دست طاهره. هیچی نشده، تو نترس».
دهانم هنوز پر از سیب بود.
به پنجرهی آشپزخانه خیره شده بودم و پلک نمیزدم. همسرم ترسیده بود و مدام قربان صدقهام میرفت؛ اما من از پردهی آشپزخانه چشم برنمیداشتم. سیب را آرام آرام جویدم، قورت دادم و زیر لب گفتم: «انگور».
همسرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «ها!؟ خوبی؟».
گفتم: «رضا من انگور میخوام! اون جا رو ببین».
همسرم برگشت و به پنجرهی آشپزخانه نگاه کرد. سایهی چند خوشهی انگور روی پردهی کهنهی آشپزخانه افتاده بود.
همسرم با چهرهای درهم نگاهم کرد و گفت: «بازم ویار؟! بیچاره شدم از دست تو».
لبهایم را کج کردم و گفتم: «انگور! فقط انگور!».
همسرم غرغرکنان از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت؛ اما چند دقیقه بعد دست خالی و به همراه خاله جان و عروسش برگشت. خاله جان روسریاش را پشت سرش بسته بود؛ سرش را به علامت شرمندگی تکان میداد و میگفت: «الهی بمیرم! اون انگورها پلاستیکیه مادر! نصفه شبی هم که انگور پیدا نمیشه!».
انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریخته بودند.
پلاستیکی؟! آرام و قرار نداشتم. آن اطراف، نه باغ انگوری بود، نه مغازهای. تا شهر هم یک ساعت فاصله بود. آنشب، هیچ چیز از گلویم پایین نرفت. تا صبح ۱۰ بار خواب انگور دیدم و از خواب پریدم. ۲ روز بعد، به محض تمام شدن عروسی به خانه برگشتیم و همسرم از بازار برایم انگور خرید و با ذوق و شوق به خانه آمد. من هم با خوشحالی روی مبل لم دادم. دانههای انگور را با ولع درون دهانم میگذاشتم و کیف میکردم که یکدفعه آن تبلیغ لعنتی شروع شد. پسر بچهای، انبهای را با دو دست گرفته بود و میخندید…
ظرف انگور از دستم سر خورد و با ناراحتی داد زدم: «رضااااا! انبه».
گوینده: نیلوفر نگهبان
موزیک پادکست: قطعهی Sangria از گیتاریست ایتالیایی رابرت مایکلز
چه بامزه!
چه عالی! لذت بردم!
آخی چه مامان شکمویی!??
مرسی زیبا جان، خیلی بامزه بود. سیب، انگور، انبه…چه ویار متنوع و دنباله داری
شنیدین می گن ناز کش داری ناز کن حکایت أین داستانه
جالب بود.
متن جالبی بود زیبا جان. من خداروشکر میکنم که در بارداری هام اصلا از این ویارهای خوردنی نداشتم که واقعا مرد بیچاره اسیر میشه و دائم در تلاطمه??
شنیدین می گن ناز کش دا ری ناز کن حکایت أین داستانه .
جالب بود.
خیلی شیرین بود این متن. تبریک میگم وارزوی موفقیت براتون دارم. خنده به لبهایم آوردید ممنون
چه بامزه و قشنگ بود زیبای عزیز، منم همش انار و بستنی ویار داشتم
متن شیرین وعاری از غصه!
ویاراین آرزوی زود هنگام ودوست داشتنی
خیلی جالب بودو یه حس مثبتی توش بود به اسم زندگی ، اما واقعا چقدر ویار آزار دهنده س
سلام زیبا جان
متن خیلی خوبی نوشتی و طنز آن هم خیلی قوی بود . خلاصه این که کلی خندیدم و از خوانش آن لذت بردم .
ممنون برای متن خوبت
زهرا 97.04.17 ساعت هفت و چهل و چهار دقیقه ی صبح
عزیزای دلم ممنونم از توجهتون.الهی که همیشه لبتون خندون باشه??
بسیار زیبا و جذاب بود .
تبریک به خانوم زفرقندی به خاطر خلق این اثر
عالی بود! درست چیزی که انتظارش رو نداشتم! منتظر بودم به خاطر اصرار به رفتن عروسی اتفاقی پیش بیاد اما خیلی شیرین لذت بخش تمام شد.