متن زیر درباره جستوجوی خود پس از زایمان است:
دیگر داشتم پیاده میشدم.
تلگرام را دنبال میکردم تا بدانم قرارمان تغییر کرده یا نه. پنج تا زن بچهدار که تصمیم گرفتهاند صبحهای زود دور هم کتاب بخوانند و صبحها، تا بچههایشان بیدار نشدهاند و مسئولیتهای جورواجور روزانه کلافهشان نکرده، به خانه برگردند. شش و نیم صبح در دفتر یکی از بچهها قرار گذاشتیم، اما آن روز نمیتوانستیم برویم دفتر. قرار را در پارک گذاشتیم. سرِ انتخابِ پارک، کلی بحث درگرفت. یکی میگفت بعد کتابخوانی باید به کلاسم برسم، پس پارکی نزدیک مترو قرار بگذاریم. دیگری از دور بودن فلان پارک میگفت و… حتی صحبت از رفتن به خانه یکی از بچهها شد. این بود که مطمئن نبودم بالاخره همه به قرارِ قبل از خوابمان رأی مثبت دادهاند یا نه. ولی انگار ورق برگشته بود! یکی گفت نمیتوانم بیایم، و یکی دیگر گفت بدون حضور آن یکی نمیشود و… خلاصه هنوز سوار مترو نشده، راه برگشت را در پیش گرفتم.
قصد داشتم بعد از کمی پیادهروی، برای رفتن به خانه سوار ماشین بشوم.
به گنجشکها سلام کردم.
از خلوتی و سکوتِ صبح لذت بردم. یادم آمد کلید برنداشتهام. تصمیم گرفتم زمان را سپری کنم تا بتوانم به کار بعدیام برسم. گفتم خوب است، به زودی بانکها باز میشوند و من میتوانم بروم ببینم حساب بانکیام چه مشکلی دارد. برخلاف تصورم، بانکها ساعت هشت باز میکردند و من با کوله سنگین از کتاب و گلوی ملتهب از سرماخوردگی، نمیتوانستم خیلی راه بروم.
حس کردم حیف است برگردم. فرصتی استثنایی پیش آمده که با خودم باشم. فرصتی که با بچهی کوچک، به ندرت پیش میآید.
در پارکی نشستم و به فوارهها خیره شدم.
از کی تا حالا با خودم قراری نگذاشته بودم؟ عدهای ورزش میکردند. بعضی دور تا دور پارک با قدمهای بلند میرفتند و بعضی میدویدند. سه تا زن روبهروی من روی نیمکتی نشسته بودند. گپ میزدند و میخندیدند. چند زن دیگر، که سن و سالی ازشان گذشته بود، به هم رسیدند و سلام و علیککنان، به سوی دیگر پارک رفتند. اینها هم صبح زود آمده بودند دیدن خودشان یا دوستانشان؟ شاید هم هر دو!
دلتنگ شده بودم.
خیلی وقت بود بعضی از دوستانم را ندیده بودم. یا اگر هم فرصت دیداری فراهم شده بود، با بچه، آنگونه که باید و شاید، سپری نشده بود. دیشب، وقتی همه خوابیده بودند، برای دوستی نوشته بودم چقدر دلتنگ شدهام برای آدمهای مرده و زنده؛ و گوله گوله اشک از چشمانم سرازیر شده بود …
دلم حتی برای خودم هم تنگ شده بود!
اصلاً ماجرا همین بود! من دلتنگ وقتهایی بودم که پیشتر برای خودم داشتم و حالا مثل حباب از من دور شده بودند. وقتهایی برای پرسه زدن، پیادهروی، خیره شدن به یک حرکت مکرر، کار کوچکی که با دستها انجام شود، تماشای تلاش گنجشکها، دنبال کردن مسیر مورچهها، دیدارهای دوستانه، مهمانیهای زنانه، گپ و گفت طولانی پشت تلفن، حرفهای تمام نشدنی دم در، نوشتن، اندیشیدن در خلأ، فیلم خوب دیدن، دو سه تا فیلم پشت هم دیدن، به موسیقی گوش دادن و روح را به پرواز در آوردن، روی جدول خیابان راه رفتن، و گریه کردن!
دیشب اشکها میریخت و من تسلیم ارادهشان شدم. خیالم راحت بود که کسی بیدار نیست. وقتی برخاستم دستمال بردارم و فین کنم، متوجه شدم از درد پشتم خبری نیست. حتی گلویم که از اول هفته درد میکرد و میخارید، بهتر شده بود! پس من سرما نخورده بودم. خلوت نداشتن را خورده بودم.
حالا بعد یک ساعت پیادهروی، در پارکی نشستهام که بنویسم: «برای خودم وقتی میسازم، ولو این که از خواب دلنشین صبح بگذرم.»
تا پیش از این، سعی میکردم کارهایم را در کنار بچه پیش ببرم. دیگر فهمیده بودم زن درونم فقط مادر نیست، اول از همه یک زن است.
یادم باشد اگر این را از یاد ببرم، ممکن است دوباره فکر خودکشی به سرم بزند.
گوینده: دتیس
موزیک پادکست: قطعهای با عنوان Andalu از آهنگسازِ آمریکایی یونانی کریس اسفیریس
درود بر شما شکوفه جان. بسیار خوب و دلنشین همه ی لذتهای مجردی یک زن را برشمردید. چقدر راحت همه ی این لذتها با مادر شدن گم میشود و ای کاش خیلی زود پیدایشان کنیم و باز هم لذت ببریم.
ممنون یاسمن جان
افرين بر شما شكوفه بانو
بسيار بسيار لذت بردم
قلمتان هميشه سبز
راهتان هموار
خوشحالم خوشتان آمد
امان از این دلتنگی برای خود.
امان، امان، امان…
خیلی خوب احساس یک زن را بیان کرده بودید ولی خوشبختانه در دنیای امروز زنها هم یاد گرفتهاند برای خودشان وقت بگذارند.موفق باشی
شاهمرادی
خوشبختانه…
متن شما خیلی دلنشین و واقعی بود….شاد و موفق باشید.
ممنونم وقت گذاشتید
نزدیکتربه خویشتنِ خویشدودورترازاو
نزدیک…دور…
از کجا این کار خوونه وظیفه خانمها شد ؟! من توو هرجای کتب مذهبی رو گشتم چنین چیزی ندیدم ما نباید این الگوی قدیمی را بپذیریم زنان کارگر نیستند وظیفه ای ندارند در قبال مسئولیت تامین مخارج خونه و کار سنگین خانه داری حتی در دین اومده بابت مخارج خونه میتونند حقوق دریافت کنند اما خداوند آدمها رو سیر و سفر و تفکر دعوت کرده نه به کار اجباری و سنگین اما متاسفانه خانواده ها از بچگی دخترها رو مجبور میکنن تا کار خوونه شوهر رو یاد بگیرن تا کسی به اسم مادر شوهرش خوشش بیاد به نظر من خوششم نیاد اصلا مهم نیست
آی گفتی!
یه لحظه فکر کنیم اگه بچه دا ر نمی شدیم چه حسی داشتیم .بیایید از داشته هایمان لذت ببریم
فکر کنم این اشکها بخاطر افسردگی پس از زایمانه .می شه با برنامه ریزی به همه کارها رسید.
موفق باشید دوست عزیز
وقتی مجبوری دور از خانوادهها بچهات را بزرگ کنی، و فقط با کمک پدر بچه…گاهی این اجرای برنامه ریزی از توانتان خارج میشود.
خانم صفویه ممنونم. عکس مناسبی است.
خانم دتیس ممنونم.
از عکس های زیبای خانم صفویه بسیار لذت میبردم همینطور جای سپاس از گوینده های عزیز در بعضی دیدگاه ها خالیست . بسیار زیبا به نوشته های ما جلا بخشیدن .
مثل همیشه عالی ?
سپاسگزارم
متن تان را خیلی دوست داشتم شکوفه جان! می نویسم دقیقا کدام جملات را:?
در پارکی نشستم و به فوارهها خیره شدم.
از کی تا حالا با خودم قراری نگذاشته بودم؟
برای دوستی نوشته بودم چقدر دلتنگ شدهام برای آدمهای مرده و زنده؛ و گوله گوله اشک از چشمانم سرازیر شده بود …
دلم حتی برای خودم هم تنگ شده بود!
اصلاً ماجرا همین بود! من دلتنگ وقتهایی بودم که پیشتر برای خودم داشتم و حالا مثل حباب از من دور شده بودند. وقتهایی برای پرسه زدن، پیادهروی، خیره شدن به یک حرکت مکرر، کار کوچکی که با دستها انجام شود، تماشای تلاش گنجشکها، دنبال کردن مسیر مورچهها، دیدارهای دوستانه،
… نوشتن، اندیشیدن در خلأ، فیلم خوب دیدن، دو سه تا فیلم پشت هم دیدن، به موسیقی گوش دادن و روح را به پرواز در آوردن، روی جدول خیابان راه رفتن، و گریه کردن!
دیگر فهمیده بودم زن درونم فقط مادر نیست، اول از همه یک زن است.
سپاسگزارم سمیرا جان
چقدر لطف دارید
وقت هایی که مثل حباب از من دور می شوند. متن خوبی بود شکوفه جان موفق باشید.
بله، حباب…
امان از بدقولی شاید هم خانمها مشغله زیاد دارن که نمیتوانن درست برای خودشان وقت بگذارنند متن خوبی بود حرف دل خیلی از خانمهاست چقدر خوب که از فرصت استفاده کردید خیلی خوب به تصویر کشیدید حس تان را خوب منتقل کردید موفق باشید خانم صمدی ولی بچه ها خیلی زود بزرگ میشوند وبعدش فرصت زیاد
بله، درسته. خیلی زود بزرگ میشن. جلو چشممون. کاش خوب ببینیم و لذت ببریم.
درود بر شما دوست عزیز، به قول دوستان حرف دل خیلی از زنان را زدید و من هم با شما موافقم. اصلا تا وقتی که ما زنان وقتی برای خود نداشته باشیم و زن درونمان را درست نشناخته ایم، هرگز نخواهیم توانست از خود و زندگیمان راضی باشیم . امیدوارم همه ما از این اوقات فراغت بیشتر داشته باشیم و با انرژی و روحیه بالاتری درون جامعه کوچک خانواده شادی پخش کنیم که مطمئنا اثرش به کل جامعه هم خواهد رسید…
چه خوب گفتید شادی بپراکنیم.
چقد زیبا نوشتی شکوفه جان
قبل از مادر بودن همسر بودن…یک زن هستیم. اگه زن شاد و فعالی باشیم همسر و مادر و معلم و شهروند و…شادتری خواهیم بود
شادی…چقدر مهمه شادی. و چقدر خوبه بهش فکر کردن.
شکوفه جان سلام . اول متن خوبت را خواندم و بعد دیدگاهها را نگاهی انداختم تا برای گفتن حرف تازه ای داشته باشم .
جمله های
متوجه شدم از درد پشتم خبری نیست. حتی گلویم که از اول هفته درد میکرد و میخارید، بهتر شده بود! پس من سرما نخورده بودم. خلوت نداشتن را خورده بودم.
مورد علاقه و توجه من واقع شد . چون شخص خودم با این که مجردم ، به کرات این موارد را تجربه کردم و فهمیده ام اغلب ناراحتی های جسمانی بابت حرف و خشم فروخورده شده می باشد .
این که با متنت به تمام مادران جسارت بخشیدی که لحظاتی و لو اندک ، برای شارژ روحیه و قوای بدنی شان وقتی بگذارند ستودنی است . ممنون بابت متن خیلی خوبت عزیزم .
زهرا . 97.04.17 ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه ی صبح
ممنونم که با این دقت برای من و نظرات این متن وقت گذاشتید.
شکوفه عزیز مثل همیشه متن دلنشینی بود. اینکه وقتی برای خودمان بسازیم حتی اگر از خواب شیرین صبح بگذریم فکرم رو مشغول کرد. موفق وشاد باشی دوست خوبم
بهاره جان
مجبوریم مجبور…
انتخابمونه دیگه…
دوست عزیز متن زیبایی بود ای کاش همه ما در زندگی وقتی برای خود می گذاشتیم موفق باشید
از هم یاد بگیریم خوبه
«پس من سرما نخورده بودم. خلوت نداشتن را خورده بودم.» از نوشتتون خیلی لذت بردم خانم صمدی عزیز.
ممنونم خانم احمدی
من خیلی دلم برای کسانی که برای ازدواج و مادر شدن اینطور زندگی می کنند و واقعا بهشون میگم برای خودتون وقت بگذارید اما این شخصیت این کار رو کرده واقعا خوشحال شدم براش هزاران زن اینطوری دیدم واقعا حیف
ممنونم پریناز عزیز
زنده باد شکوفه جان
به تو باید برای همه چی تبریک گفت.. حتی در همه مناسبتها روز زن ، روز مادر، روز معلم ، روز مشاور ، روز دوست و روز بهترینها..
امروز روز معلم بود وقتی چند تا از شاگردام بهم تبریک گفتن یاد تو افتادم.. روزت مبارک..
راستی زیاد یادت میکنم آخه همش اشتباهی اسم تورو صدا میکنم 🤗 ❤️❤️