بچه‌ی بزرگ بودن خیلی سخت است

نقاش: الهه میرمحمدی/ نویسنده: شهرزاد قلیچ خانی

متن زیر درباره مسئولیت‌هایی است که بچه‌ی بزرگ بودن ایجاد می‌کند:

 

بعد از برادرم، من بزرگ‌ترین فرزند خانواده بودم.

ما ۸ تا بچه بودیم؛ بزرگ‌ترین بچه ۱۹ سال داشت و کوچیک‌ترینشون یک سال و نیم.

۴۰ سال پیش من  ۱۷ سالم بود و یه پسر ۶ ماهه داشتم که پدرم سرطان گرفت و از دنیا رفت.

ناخواسته من و شوهرم، قهرمان زندگی مادر و خواهر و برادرهام شدیم. البته فکر می‌کردیم داریم کمکشون می‌کنیم، ولی خیلی جاها هم اشتباه می‌کردیم و چاره‌ای هم نبود.

خواهرهام همه خوشگل بودن و مامانم با همون تفکر سنتی، سعی بر شوهر دادنشون داشت. رو همین حساب هر روز یه خواستگار می‌اومد در خونه. یادمه اون‌وقتا اسم خواستگاری یا بله برون که می‌اومد، حالم بد می‌شد.

بالاخره همه‌شون رو شوهر دادیم، با همه‌ی کاستی‌ها.

دوتا برادرام هم ازدواج کردن و خدا‌رو‌شکر زندگی خوبی دارن.

فکر کردیم اوضاع روبه‌راه شد، غافل از این که تازه اول مشکلاته ….

این وسط خودم موندم که تو ارتباط با بچه‌هام دیگه چیزی برام نمونده.

حالا خودم هم یتیم‌دار شدم.

شوهر نازنینم از دنیا رفته و من موندم و سه تا بچه‌ی دم بخت…

بچه‌ی بزرگ بودن خیلی سخته. خوش به حال آخری‌ها.

مطالب مرتبط
11 دیدگاه‌ها
  1. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما خانم قلیچ خانی. بچه ی بزرگ باید بتونه تعادل رو حفظ کنه. همیشه یک طرفه رفتار کردن پشیمونی زیادی به بار میاره. قلمتون سبز

  2. فرشته خانی می‌گوید

    بچه بزرگ بودن یعنی مامان دوم بودن.فکر کنم تنهایی و خستگی باعث این شده که فکر کنین رابطه عاطفی تونبا بچه ها کم رنگ شده ولی مطمئنم که بچه ها قدر مادر فداکار شون رو میدونن.یه زندگی مشترک با عشق و صمیمیت خیلی بهتر از یه عمر زندگی با کسی که تو رو نمی فهمه ارزش دا ره.م وفق باشید دوست عزیز
    متن زیبایی بود

  3. فرشته خانی می‌گوید

    منظورم زندگی کوتاه مشترک بود

  4. سمیرا می‌گوید

    خانم قلیچ خانی عزیز، چه روان و صمیمانه این موضوع را مطرح کردید. درست است، واقعا فرزند بزرگ خانواده مسئولیت های زیادی بر عهده دارد. امیدوارم همانطور که شما سعی کردید به خواهرها و برادرها کمک کنید، خانواده تان هم در شرایط دشوار به یاری شما بیابند.

  5. سمیرا می‌گوید

    دست خانم میرمحمدی عزیز هم درد نکند. خیلی خوب حس داستان را منتقل کرده اید. رنگ و قلم تان مانا!

  6. سردشتی می‌گوید

    البته بچه های بزرگ تر همیشه احترام خاصی در خانواده دارند. موفق باشید

  7. زهرادورودیان می‌گوید

    سلام
    همیشه هم اینطور نیست.وقتی بزرگ‌ترها زودترتکلیفشون معلوم بشه وبرنددسرخونه وزندگی‌شون،اون کوچیکه‌ست که مسئولیت پدرو مادر راقبول می کنه،مخصوصا که دیرازدواج کنه.این مورد رامن بیشترددیدم تا مورد شما را.
    موفق باشی عزیزم

  8. آتوسا سادات متین رهبری می‌گوید

    چقدر بازی دنیا شبیه الکنگ بالا و پایین داره ، حالاکه صندلی توو داستان پایین مونده حتما کسی هست که بنشینه و موازنه رو دوباره برابر کنه شایدم نیروی ماورایی باشه . بسیار زیبا بود و من رو به فکر فرو برد . ایکاش مسئولیت پذیرهای مهربان همیشه دیده میشدند .

  9. ناهید مشایخی می‌گوید

    دوست عزیز کاملا موافقم بچه بزرگ بودن آن هم کسی همچو شخصیت داستان که احساس مسئولیت می کند واقعا سخت است قلمتان مانا

  10. شکوفه صمدی می‌گوید

    آخ نگین! من آخری بودم. اونم دردسرهای خودشو داره، ولی راست می‌گین اولی بودن خیلی خیلی سخته و متفاوت.

  11. مریم احمدی می‌گوید

    درود بر شما

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود