جای خالی مادر
یک لیوان چای برای خودم میریزم و میروم پشت میزم مینشینم.
کاغذ و خودکارم را از قبل آماده کردهام که اگر خدا بخواهد، امروز فصل دوم پایاننامهام را تمام کنم. به بخار روی لیوان چایی، نگاهی میاندازم و سعی میکنم جملات را درون ذهنم مرتب کنم؛ اما نمیدانم از کی، کجا و چگونه به ۱۵ سال قبل برگشتهام؟!
عصر است. روی پلهی حیاط خانهمان نشستهام و درس میخوانم. وقتهایی که از ماندن در اتاق و خواندن خسته میشوم، به حیاط میروم تا هوا بخورم؛ اما مگر وزش ملایم باد و سروصدای گنجشکها و تماشای حرکت تکه ابرها، میگذارد.
برای من که احساساتی هستم، اینها یعنی لذت محض!
تنها هستم. مادرم بیشتر وقتها در خانه نیست. پدر و خواهرهایم هم نمیدانم به کجا رفتهاند. برای خودم چای میریزم. به خانوادهام فکر میکنم. چقدر دلم میخواست، این لیوان چای را مادرم برایم بیاورد. با خودم میگویم: «چه توقع بیجایی، اون که وقتِش بیشتر از این حرفا ارزش داره». آخر، مادرم هم مربی و هم فعال فرهنگی است. صبحها معمولا مدرسه است و بعدازظهرها هم در جلسات این اداره و آن سازمان و چه و چه…؛ اما نکتهی جالبش اینجاست که با وجود این همه مشغله، به کارهای خانه خوب رسیدگی میکند. هیچوقت یادم نمیآید خانهمان به هم ریخته یا کثیف باشد و یا لباس نشسته داشته باشیم یا اتاقها به هم ریخته باشند، ولی…
نمیدانم چرا چیزی در دل من به هم ریخته است. انگار کسی در دلم لباس میشوید.
۱۶ سالهام، سن کمی نیست؛ اما…
آه خدایا! احساس میکنم به حضور مادرم شدیدا محتاجم. دلم میخواهد او را در آغوش بگیرم. با او حرف بزنم. دلم همدردی و همراهیاش را میخواهد؛ اما او معمولا صبح و عصر گرفتار است.
صدای زنگ پیامک تلفن همراهم، صورتم را به سمت صدا برمیگرداند.
لیوان چایی هنوز کمی گرم است.
گاهی گذشت زمان، چندان تغییری ایجاد نمیکند. مثلا همین لیوان چایی که هنوز گرم است. مثل همین احساس کمبود من که بعد از سالها، هنوز هم تازه است.
کاش من مادر خوبی بشوم.
گوینده: دتیس
موزیک پادکست: قطعهی ببوس باران را از آهنگساز کرهای ایروما
متن زیر نیز در مورد جای خالی مادربزرگ و خاطرات است:
آیا دوباره از درخت آلوچه بالا خواهم رفت؟
سلام
سلامت باشید با این متن خوبی که نوشتهاید…هر کاری کنند پدر و مادر باز هم گویی چیزی کم است…چیزی که نام آن شاید عشق بیقید و شرط باشد به پنج زبان عشق…دختر این ماجرا، دوست داشت به او عشق بورزند از راه وقت گذراندن با هم و خدمت… شاید اگر زبان عشق خود و اطرافیان را کشف کنیم، کمتر به مشکل بخوریم.
سپاس از شما خانم صمدی بزرگوار که همیشه با نگاه مهربان به نوشته ها مینگرید…
چقدر خوب بود…
لطیف به نکته ی مهمی اشاره کرده بودید.
کمابیش فرزندان تمام مادران شاغلی که درگیر کار بیرون از خانه هستند، تجربه ای مشابه با زن داستان شما دارند.
دقیقا
در خیلی از خانواده ها، این مسئله مشهود است.کاش کسی به حال و روز این بچه ها رسیدگی میکرد
تجربه ثابت کرده که هرچقدر هم مادر خوبی باشی و وقت برای فرزندان بگذاری هم خودت هنوز احساس میکنی که ایده آل نبوده ای و هم فرزندان مدعی اند که مادر کم گذاشته است. پس بهتر است که آنطوری که فکر میکنیم درست است عمل کنیم و بقیه را به دستان پرتوان خداوند بسپاریم. قلمتان مانا
بله این طور هست، نیاز های بی پایان آدم ها، و توقعاتشان از یکدیگر، باعث این مسئله میشوند که هرچه قدر تلاش کنیم باز فرزندانمان احساس کنند کامل نبوده ایم. اما من فکر میکنم، وجود یک رابطه ی سالم بین کادر و فرزند، و درک همدلانه بین آنها، و ایجاد شرایط مطمئن برای حرف زدن، این توقعات را به صورت منطقی حل میکند…
کاش با هم حرف بزنیم بجای دلخوری و افسرده شدن،کاش این دختر جوان کار خانه رو لااقل کمی از اون رو به عهده می گرفت تا این مادر هم یه نفسی بکشه وبعد مادرش رو به یه دور همی دو نفره دعوت می کرد.
درود بر شما خانم دلبخش. بسیار خوب و دلنشین حس نیاز دوستی مادر و دختری را عنوان کردید. چقدر خوبه که پدر و مادرها یاد بگیرند که با بچه هاشون دوست باشند و لحظاتی را دوستانه سپری کنند. من مادر سه فرزند هستم و باید حواسم رو بیشتر جمع کنم.سپاس از قلم و اندیشه ی شما
ممنون از نظر مهربانانه شما خانم بلوری عزیز…
مراقبت از رابطه ی مادر و فرزندان، مخصوصا دخترها، سهل ممتنع است…نیست؟!؟
چقدر دلم واسه قلمت تنگ شده بود ابجی هنرمندم?من کمبودهای تورو نداشتم چون خودتو داشتم?قلب منی
فدای مهربونیات…
ساره جانم متنت را بسیار دوست می داشتم . خیلی ظریف و هنرمندانه نوشته بودی از یک احساس نیاز آنی که ناگهان سراغت میاد .
موفق باشی عزیز منتظر متنهای بعدیت هستم
احساس می کنم کارهات روز به روز قوی تر میشه
متن خوبی بود و من هم همین احساسات را خیلی تجربه می کنم موفق باشید