من گم شده‌ام؛ مانند کودکی که دست مادرش را رها کرده است

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: فرح یعقوبی

 نوستالژی

من در زمان، چون کودکی که دست مادرش را رها کرده باشد، گم شده‌ام.

گیج و مبهوت مانده‌ام و به اطرافم نگاه می‌کنم.
آدم‌ها و خانه‌ها برایم آشنا نیستند، انگار آنان را هرگز ندیده‌ام.

این جا محله‌ی ما نیست.

شتابان تا انتهای کوچه می‌دوم، هیچ‌کدام از پلاک‌ها را نمی‌شناسم.
دوباره فکر می‌کنم، اینجا کجاست؟
دلم می‌گیرد.
بغضم می‌ترکد.
گریه می‌کنم.
خدایا این جا جای من نیست.
من این زمان و مکان را نمی‌خواهم.

اینجا مردم در حال مسابقه دادن هستند.

همه می‌خواهند از هم جلو بزنند، بلکه زودتر به قله‌ی پیروزی برسند. من مسابقه نمی‌خواهم.
من عاشق آن زمانی هستم که همسایه‌ها دور هم جمع می‌شدند. سبزی پاک می‌کردند. آش‌رشته می‌پختند و به همه‌ی همسایه‌ها، یک کاسه می‌دادند. بوی عطر نعنا داغ و سیر داغ همه‌ی محله را مست می‌کرد.
من مردهای آن زمان را می‌خواهم که با یک نگاه عاشق می‌شدند و تا پایان عمر به پای همان یک نگاه می‌ایستادند. بهترین تکیه‌گاه یک زن می‌شدند و زن بدون ترس از نیامدن شوهرش، بهترین لباسش را می‌پوشید و بهترین غذایش را می‌پخت.

من در زمان گم شده‌ام. من را به خانه‌ام برگردانید.

این روزها را دوست ندارم. روزهایی که سر میز غذا خوری‌اش، هرکس سرش در جایی گرم است. یکی در گوشی و آن دیگری که می‌گوید من سیرم، رژیم دارم و یکی هم که هیچ‌وقت حاضر نیست.
من آن سفره‌ی قشنگ و بی‌ریایی را که هر ماه در خانه‌ی یکی از اقوام، با خلوص نیت و خنده‌های از ته دل پهن می‌شد، دوست دارم.
زندگی ماشینی و دوستی‌های ماشینی اذیتم می‌کند.
می‌روم جلوی ساعت دیواری و به او می‌گویم تو که نشانگر زمانی و دائم به جلو می‌روی، بیا و من را به عقب بگردان.

من را بگذار داخل یک چمدان از آن چمدان‌های قدیمی، شبیه چمدان مادربزرگ که با چرم مشکی یا قهوه‌ای پوشانده شده بود و به سوی آسمان پرتابم کن و به دست باد بسپار، بلکه دوباره به خانه‌ام برگردم. دوباره بوی نان تازه که زن‌ها در تنور خانه می‌پختند مشامم را پر کند.

دوباره مرا ببر به لذت خوابیدن روی پشت بام و حس کردن رختخواب خنک و یک پارچ آب و لیوان کنارش. دوباره ستاره‌ها را شمردن و رفتن به یک خواب شیرین، ساده و بی‌تنِش.

من اینجا غریب هستم.

انگار هیچ‌کس را نمی‌شناسم. می‌ترسم با کسی حرف بزنم و فردا علیه خودم از آن استفاده کند. می‌ترسم در مهمانی عکس بیندازم و عکاس به هر شکلی که دوست دارد با آبرویم بازی کند.

وای که من گیجِ گیجم.

می‌شنوم پسری پدرش را گول زده تا از روی سند خانه‌ی پدری وام بگیرد.
می‌شنوم پدری با داشتن ۶ فرزند در خانه‌ی سالمندان است و هیچ‌کس به دیدنش نمی‌رود.

این قصه‌های واقعی، من را دیوانه می‌کند.

در این شهر غریب هستم. گویی هیچ‌کس را نمی‌شناسم. من از خانه‌ دور شده‌ام. گم شده‌ام. دستم را بگیرید و من را به خانه‌ام برگردانید.

 

من گم شده‌ام؛ مانند کودکی که دست مادرش را رها کرده است
گوینده: نیلوفر نگهبان
موزیک پادکست: قطعه‌ای با نام چیزی برای سوزان ساخته‌ی جان ویلیامز؛ از قطعات موسیقی متن فیلم آسمانخراش جهنمی.

 

 

 

 

 

 

 

به موسیقی پادکست این متن، اثر جان ویلیامز از قطعات موسیقی متن فیلم آسمانخراش جهنمی گوش کنید :

قطعه‌ای با نام چیزی برای سوزان

 

متن زیر نیز به مقایسه نسل دیروز و امروز می‌پردازد:

صدای هایده را به آواز گنجشک‌ها ترجیح می‌دهند

 

 

مطالب مرتبط
12 دیدگاه‌ها
  1. اذین خودی می‌گوید

    همیشه نوستالژی ها زیبا و خاطره انگیز هستند…

  2. سمیرا می‌گوید

    “رختخواب خنک و یک پارچ آب و لیوان کنارش”…
    ما را بردید به لحظات شیرین گذشته.
    قلمتان مانا

  3. سردشتی می‌گوید

    انگار همه ما یه جورایی از زندگی ماشینی خسته شدیم. کاش برگرده اون دوران خوب که صمیمیت بین آدمها غوغا می کرد. سپاس از شما

  4. زهرادورودیان می‌گوید

    اگر قراره برگردید همه باهم باید برگردیم تااونجااحساس تنهایی نکنیم،چون خانه خالی‌ست وهمه مهاجرت کرده‌اند.
    درتحقیق دانشمندانی خواندم که عده‌ای پیرزن وپیرمرد رابه گذشته برگردانده بودند؛یعنی نوع زندگی قدیم وسبک معماری آن زمان رابرایشان فراهم کرده بودندواجازه داده بودند همهنطور روزگار بگذرونند ،با کمال خوشحالی دیدند که سن بلوغ ان‌ها برگشته.وااای پیری معنا نداره.چقدرخووووب.?

  5. ناشناس می‌گوید

    خیلی زیبا درد تنهایی و ترس رو بیان کردید
    دوست من انگار درد دل من بود که می خواندم
    کاش دو باره به هم اعتماد می کردیم،

  6. فرشته خانی می‌گوید

    ناشناس متن بالا فرشته خانی
    ببخشید انقدر قطع و وصل شدم
    تا نظر بدم

  7. ریحانه می‌گوید

    جانا سخن از زبان ما می گویی. پاینده باشید.

  8. شاهمرادی می‌گوید

    خانم یعقوبی بیاید با هم بریم قدیما برگردیم به خاکی که ذراتش توی نفسهامونه ولی دریغ ودرد که اینجا هم همه با هم غریبه هستند دیگه هیچکی برای هیچکی دل نمیسوزونه اصلا ما توی این دنیا غریبیم

  9. شکوفه صمدی می‌گوید

    چه خوب نوشتید!

  10. یاسمن بلوری می‌گوید

    آخ که چقدر زیبا و دلنشین حرف دل اکثر ما آدمها رو زدید. لذت بردم. خانم نگهبان هم بسیار زیبا و دلنشین توصیف کردند. به قولی از دل برآمد و بر دل نشست. قلمتان سبز

  11. شهین طالبی می‌گوید

    گاهی همه این حس رو تجربه می کنیم و شما به زیبایی این احساس رو تصویر کردید.
    موفق باشید.

  12. پری ناز می‌گوید

    زیبا بود اما یک خوبی هایی هم الان داره ولی به هر حال نوشته تون حس نوستالژی داشت که ما ایرانی ها دوست داریم!

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود