متن زیر روایت یک زن از مواجه او با ناباروری است:
بشقاب پوست میوه را از روی میز برداشتم
و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفتم، گفتم: «خیلی مسخرهس. زنیکهی دیوونه. بچهدار نمیشی خب نشو. باید دوره بیفتی واسه شوهرت بری خواستگاری؟ تو سر بعضیا به جای مغز، خاک ارهس واقعا. زنیکهی احمق، دستیدستی داره زندگیش رو به باد میده».
حمید کنترل تلویزیون را از روی میز برداشت و گفت:
«اووو، داری شلوغش میکنیا. این فیلم مال ۴۰ سال پیشه».
با بیحوصلگی گفتم : «تو بگو یه قرن! به هر حال رفتار این زنه دیوونگیه محضه. به قول خودت بچه یه جزئی از زندگی مشترکه. آدم عاقل که به خاطر جزء، کل رو از بین نمیبره»
و بعد پرسیدم: «می بره؟».
حمید خندید و گفت: «خب بستگی داره. اون زمان نگاشون به این جزء، این جوری بوده. در ثانی الآن هم رفتار بعضی زنهای امروزی که این مشکل رو دارن، همچین متفاوت نیستا». بعد مکثی کرد و پرسید: «حالا میآی بقیه ش رو ببینیم؟».
جواب دادم: «تنهایی ببین. من تا تهش رو خوندم».
مثل همیشه که عصبانی یا بیحوصله میشوم، خودم را با شستن ظرفها مشغول کردم.
من بشقابها را میسابیدم و فکرهای جورواجور مغز من را.
حمید بیمنظور حرفی نمیزند.
من شوهرم را خوب میشناسم.
«الآنم رفتار بعضی زنایی که این مشکل رو دارن همچین متفاوت نیستا» یعنی چی میخواست بگه؟ هفتهی پیش، از مطب دکتر زنان که بیرون آمدیم، دستم را گرفت و گفت: «ببین لیلا! دلم میخواد این حرفم رو آویزهی گوشِت کنی. چه مشکل از تو باشه، چه از من، نتیجهش میشه اینکه ما بچهدار نمیشیم. این مشکل هر دوی ماست. لطفا این رو برا خودت جا بنداز».
از آنروز دیگر حمید حرفی از مشکل نازایی من نزد.
رفتارش درست مثل قبل بود، بیهیچ تغییری. نه سعی میکرد دلداریام بدهد، نه ملاحظهام را بکند. برعکس او، من هزار بار بالا و پایین شدم. هزار بار از خودم پرسیدم: «آخه چرا من؟! این همه آدم بیلیاقت مادر شدن، من که عاشق بچههام؛ چرا باید حسرت به دل باشم؟!».
شب و روزم با اما و اگرهایی که به هم میبافتم گره میخورد؛
اگر درمان جواب ندهد؛ اگر مادرم بفهمد؛ اگر مادرش بفهمد…
صدبار یقهی خودم را گرفتم که چیزی از وجود تو کم نیست، ناقص نیست، فقط روال زندگی طبیعی کمی تغییر کرده است. دوباره جلوی خودم قد علم میکردم: «چرا هست، تو مشکل داری، مثل یه درخت بیثمر، بخشی از زندگیت ناقصه و باید تاوانش رو بدی. با خودت رو راست باش».
صدای آرام حمید من را از میان هیاهوی ذهنم بیرون کشید:
«حواست هست؟ ده دقیقهس داری ۴ تا بشقاب میشوری؟»
شیر آب را بست. سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:
«لیلای من، هر شب قبل از اومدنم، ترگل ورگل منتظرم بود، چی شده که چند روزه موهای افشون و لبای سرخ و صورتیش رو ندیدم؟! لیلای من به خاطر اینکه مبادا من تنها برم توو رختخواب و بدون اون خوابم ببره، با عجله میرفت مسواک میزد و میپرید توو رختخواب.
بعضی وقتها اونقد هول میشد که یادش میرفت چراغارو خاموش کنه؛ اما یه هفتهس کتاب خوندن رو بهونه میکنه واسه دیر خوابیدن. خانم خانمای من هر شب، تا سیر تا پیاز اتفاقای روزش رو با آب و تاب برام تعریف نمیکرد چشماش رو نمی بست؛ اما حالا یه هفتهس از شیرین زبونیاشم خبری نیست».
دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم: «بقیهش رو خودم میدونم».
اشکهایم را که تا گوشهی لبم رسیده بود پاک کردم و گفتم: «تا تو لیوانها رو بشوری، منم مسواکم رو زدم. میخوام یه دل سیر برات حرف بزنم».
گوینده: فاطمه همدانی
موزیک پادکست: قطعهی «وقتی عشق اتفاق میافتد» از ایروما آهنگساز کرهای
به موسیقی پادکست این متن، اثر ایروما آهنگساز کرهای گوش کنید :
قطعهی «وقتی عشق اتفاق میافتد»
شاید خواندن متن زیر را هم دوست داشته باشید:
چقدر خوب نوشتید مریم جان! هر بخشش را عین یک سکانس فیلم میشد دید. و هر قسمت داستان چه خوب به قسمت بعدی پیوند میخورد. الحق که نویسنده ی توانایی هستید. من نوشته های شما را دوست دارم.
ممنونم سمیرا جان لطف داری
خانم احمدی عزیز بسیار لذت بردم. داستان شما، موزیک زیبای متن و صدای دلنشین گوینده حال و هوای یک فیلم سینمایی زیبا رو ایجاد کرد. بسیار زیاد دوست داشتم. قلم و اندیشه ی شما سبز
سپاسگزارم بانو
چه خوب که زن و مرد این داستان، همسری و همدلی و عشق را رکن اساسی زندگی مشترک می دانند …..
خانم احمدی شما بسیار زیبا تصویر کردید.
ممنونم از شما
درست گفتید که آدم نباید کل را فدای جزئ کند. قلمتان مانا خانم احمدی عزیز
این که یک زن نگران تداوم زندگی زناشوییش است، نشان دهنده عشق او به همسر و زندگیش است. زنان ومردان زیادی را دیده ام که با وجود مشکل ناباروری، زندگی مشترکشان را عاشقانه ادامه داده اند و این نشان می دهد که فقط وجود فرزند نمی تواند متضمن بقای یک خانواده باشد. عشق چیز دیگری است…
بسیار دلنشین بود قلمتون. پاینده باشید.
درسته که بچه دار شدن خیلی تجربه خوبیه
ولی بچه هایی هستن که می تونن جای بچه خود آدم رو بگیرن ،چقدر خوب می شه گرمی آغوشمون رو بهشون بدیم،
متن بسیار زیبا بود
با عشق همه مشکلات حل میشه
موفق باشید دوست عزیز
خانم احمدی این همدلی رادوست داشتم.
بینظیری!
فیلم لیلا رو به یادم آورد با بازی لیلا حاتمی عزیز
اتفاقا دقیقا از دست همون شخصیت لیلا توی فیلم عصبانی بودم!
این عشق ماندگار می ماند اگر . . .
دقیقا مشکل و استرس خیلی دخترها بعد از ازدواج اینه که من مادر میشم؟؟؟ ممنون که انقدر روان نوشتید
بی تردید یکی از بهترین متن هایی بود که خواندم و به دلم نشست. حرف دل خیلی از زنان ایران را به خوبی بیان کردید. خانم احمدی عزیز قلم تان همیشه مانا باشه.
بی تردید یکی از بهترین متن هایی بود که خواندم و به دلم نشست. حرف دل خیلی از زنان ایران را به خوبی بیان کردید. خانم احمدی عزیز قلم تان همیشه مانا باشه.
منم یاد فیلم لیلا افتادم البته اون فیلم مال چهل سال پیش نیست نوشته شما قشنگ بود