بلوزهای یقه اسکی سیاه

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: دتیس احمدی

در متن زیر نویسنده خاطره‌ای تاثیرگذار از بلوزهای یقه اسکی را روایت می‌کند:

وارد مرکز خریدی شده‌ام که تمام مغازه‌ها لباس کودک می‌فروشند.

به تک تک مغازه‌ها سرک می‌کشم تا شاید بتوانم یک بلوز سیاه برای پسرم پیدا کنم.

مهد کودک اعلام کرده در اجرای تئاتر پایان سال، پسرم برای نقشی که دارد باید بلوز سیاه بپوشد.

چیزی پیدا نمی‌کنم.

زمستان است و برف می‌بارد
توی یک کافه، روی نیمکتی کنار پنجره می‌نشینم و به باریدن برف خیره می‌شوم.

می‌روم به آذر ماه سال ۶١ همدان.

مادرم بود که گریه می‌کرد. تلویزیون کوچک سیاه و سفید را بغل کرده بود و به اتاق مجاور آشپزخانه می‌برد.
بعد هم دست ما را گرفت و گفت بروید و تلویزیون ببینید.

و در را روی ما قفل کرد.

هر لحظه یک نفر زنگ می‌زد و لحظه‌ای بعد صدای گریه و شیون شنیده می‌شد.
تلویزیون فیلم مستندی درباره‌ی گرگ‌ها پخش می‌کرد. گرگ‌هایی که همگی اسم داشتند و بعد از زمستان سرنوشت نامعلومی انتظار آن‌ها را می‌کشید.

من و برادرم فراموش شده بودیم.

نمی‌دانم چه قدر در آن اتاق بودیم، اما چیزهای زیادی برای سرگرم شدن وجود داشت.
یک عالمه نوار کاست روی تاقچه چیده شده بود و من به راحتی با انگشتم نوارها را بیرون می‌کشیدم و بعد با انگشت دیگرم آن قدر می‌پیچاندم تا جمع شود.
برادرم توی یک جعبه، کلی نگاتیو کشف کرد.
برادرم نگاتیو اسلایدها را یکی یکی جلوی نور می‌گرفت و نگاه می‌کرد.
هوا سرد بود و یک لایه‌ی یخ شیشه پنجره را پوشانده بود

یک‌دفعه در باز شد و یکی از همسایه ها داخل شد.

دو بلوز یقه اسکی سیاه یکی به زور تن من کرد و یکی هم تن برادرم و ما همان شب فهمیدیم که دیگر هیچوقت نباید منتظر آمدن پدر باشیم

تا مدت ها لباس یقه اسکی سیاه تنمان بود

و من هنوز در عجبم که همسایه مان در آن سرمای ۴٠ درجه زیر صفر چطور به سرعت دو یقه اسکی سیاه پیدا کرده بود.

 

بلوزهای یقه اسکی سیاه
گوینده: دتیس
موزیک پادکست: قطعه‌ی عشق ابدی ساخته‌ی آبل کورزنیوسکی

 

 

 

 

 

متن زیر نیز در مورد از دست‌دادن پدر در روزهای سرد زمستانی است:

پدرم برای همیشه با برف‌ها رفت

 

 

 

 

مطالب مرتبط
19 دیدگاه‌ها
  1. سمیرا می‌گوید

    چقدر قشنگ بود.
    خواندن خاطره های دیگران که در هر یک عشق، غم، شادی، … نهفته است، چقدر به بزرگتر شدن دنیای ذهنی مان کمک می کند.
    با خواندن خاطره ی شما رفتم به همدان، به همان خانه، همان اتاق، کنار نوار کاست ها و نگاتیوها، و کنار شما و برادرتان که یقه اسکی ها را می پوشیدید و همسایه ای که دوان دوان آنها را به دستتان رسانده بود.
    چقدر خوب نوشته بودید!

  2. زری می‌گوید

    عزیززززززم.کاش بودم و بغلت می کردم.عالی بود.ممنون که نوشتیش

  3. یاسمن بلوری می‌گوید

    دتیس عزیز چشمانم تر شد از داستانت. چقدر سخت و سرد… قلم و اندیشه ی شما سبز و گرم

  4. دتيس می‌گوید

    ممنونم از شما که با متن من به گذشته ام سفر کردید
    انگار نوشتن این متن التیامی بود بر خاطره ای سی و پنج ساله
    قدردان خانواده آنلاین هستم که انگیزه ی بزرگی برای نوشتن از دغدغه ها ، شادی ها ، حیرت ها و حسرت ها ست

  5. شهین طالبی می‌گوید

    خیلی سخته در کودکی تجربه تلخ ازدست دادن و مرگ….خانم دتیس چه خوب که گفتید و چقدر خوشحالم که نوشتنش باعث التیام شده.

  6. شاهمرادی می‌گوید

    دتیس جان دلم گرفت
    زمستانها همه یقه اسکی میپوشیدند برای محافظت از سرما نه برای عزای پدر
    تداعی آن روز با روزیکه فرزندتان برای اجرا باید یقه اسکی سیاه میپوشید جالب بود
    همیشه سایه تان بر سر خانواده باشد
    موفق باشید.

    1. دتیس می‌گوید

      خانم شاهمرادی عزیز
      ممنونم از شما

  7. خطیبی می‌گوید

    روح پدرتون شاد…

  8. زهرادورودیان می‌گوید

    سلام
    خارج از حس یکی شدن با درونیات شما،دومطلب قابل بحث است .با درنظرنگرفتن شناخت ما از نویسنده ،خودمتن جنسیت نویسنده رامعرفی نمی‌کند.درتداعی دولباس مشکی‌ها ،بحثی باز شده که متن آن راسفید باقی گذاشته.سوال نویسنده درخط آخر.?

    1. دتيس می‌گوید

      سلام خانم درودیان عزیز
      نویسندگان خانواده آنلاین همه زنانی هستند که اول شخص می نویسند

      1. زهرادورودیان می‌گوید

        بله برای همین خدمتتون گفتم بادرنظرنگرفتن شناخت ما.امکان دارد این متن درجای دیگری چاپ شود.?

  9. شکوفه صمدی می‌گوید

    چقدر خوب نوشتی دتیس عزیز!
    و چه تداعی خوب و باورپذیری!

    1. دتيس می‌گوید

      ممنون خانم صمدی عزیز
      خاطراتی بود در ذهنم که بر کاغذ آمد.

  10. فرشته خانی می‌گوید

    چقدر زود با طعم تلخ جدایی آشنا شدند،
    کاش چیزی به اسم مرگ وجود نداشت.
    کاش بچه ها رو مجبور نمی کردند سیاه بپوشند.سیاهی در سیاهی،برای یه بچه خیلی زیاده.

  11. زیبا زفرقندی می‌گوید

    ای جانم عزیزم…خیلی قشنگ به هم مرتبط کردین دو تا فضا رو

  12. اذین خودی می‌گوید

    به نظر من هم رنگ سیاه برای بچه ها رنگ سنگینی است و بسیار غمناک. کاش دنیای ساده و شاد کودکان به این زودی با مفهوم غم و فقدان آشنا نمی شد.

  13. نفیسه ولدی می‌گوید

    دتیس عزیز
    متنهایت مثل صدایت دلنشین و زیباست . چه تلخ و سیاه روزهایی ست روزهای بی پدری …
    لباسهای پیش رویت سفید و رنگی…

  14. فاطمه محمدی می‌گوید

    خیلی خیلی خیلی وحشتناک بود. تصورش هم اشک اوره. اون گرگ ها اون سرمای زمستون اون قفل کردن در واقعا حالت درد اوری بود.

  15. زهرا یزدی می‌گوید

    عالی عالی.
    درست شبیه لحن خودت.

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود