دلم می‌خواهد بیشتر به مادر و پدرم سر بزنم

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: سمیرا قاسمی

داستان زیر روایتی از دلتنگی‌های دختر برای مادر و پدر خود است:

تلفن زنگ می‌زند.

خواهرم است. می‌گوید: «سمیر، بابا می‌گه ناهار بیا پیش ما! منتظرتیم دختر! سبزی خوردن برات گرفتم با یه عالم تربچه!»
به خواهرم می‌گویم: «من کلاس دارم سمان… نوش جان».
می‌گوید: «نمی‎دونم دیگه، من فقط پیام‎ها رو می‎رسونم. مامان هم می‎گه بیا خورشت بادمجون درست کردم با قلم گوسفند… برای تو دو تا قلم انداخته‌ها».

این موضوع که خیلی از روزها نمی‌توانم برای دیدن مادر و پدرم بروم، آزارم می‌دهد.

گاهی صبح تا شب کلاس دارم، و اگر روزی هم تعطیل باشم، آن قدر خستگی به جانم نشسته که دوست دارم در خانه‌ی خودم بمانم و در سکوت استراحت کنم یا به کارهای عقب افتاده برسم.

چند روز پیش که رفتم پیششان، بابا بی‌مقدمه و پَکَر از من پرسید: «کجایی سمیرا جان؟ چرا نمیای اینجا؟»
راستش گاهی فکر می‌کنم خیلی سرم را با کار شلوغ کرده‌ام، باید بتوانم طوری برنامه‌ریزی کنم که دست کم هفته‌ای یک بار به آن‌ها سر بزنم. خانه‌هایمان هم که از هم فاصله‌ی چندانی ندارند (با اتوبوس و مترو سر هم کمتر از یک ساعت طول می‌کشد)، اما حتی پنج‌شنبه و جمعه‌ها هم کلاس گرفته‌ام، چون با خودم فکر می‌کنم، اگر قرار نیست این سال‌ها که جوان و پر انرژی هستم، زیاد کار کنم،

پس کی زمان اوج کار من خواهد بود؟

گاهی عصرها که کارم تمام می‌شود، دوست دارم مترویی را که به سمت خانه‌ی مادر و پدرم می‌رود سوار شوم و بروم پیششان. می‌دانم که پدرم توی اتاق کوچکش نشسته و دارد چیزی می‌خواند یا سرش را با تلگرام گرم کرده.

مادرم توی هال نشسته و دارد قلاب‌بافی می‌کند. چند ماه یک‌بار می‌رود حسن آباد، کامواهای رنگی می‌خرد و برای من وخواهرم رومیزی و کوسن می‌بافد.

حتما حالا هم تلویزیون را روشن کرده و منتظر شروع پاورچین است. سریالی که به نظرم خسته‌کننده و بی معناست، اما دوستش دارم چون قاه قاه خنده‌ی مادرم را به هوا می‌فرستد.
شب‌هایی که به مادرم سر می‌زنم ذوق می‌کند، اگر چه می‌خواهد ذوقش را چندان بروز ندهد و در عوض تظاهر کند که با تنهایی‌اش کاملا راحت است و آدم مستقلی است.

اما کدام مادر است که منتظر فرزندش نباشد؟

وقتی می‌رسم خانه‌شان، زود قلابش را جمع می‌کند و می‌گذارد توی کیسه‌ی کامواها. می‌رود توی آشپزخانه و در یخچال را باز می‌کند. می‌گوید: «اتفاقا دلمه داریم، مخصوص تو درست کرده بودم، ظهری نیومدی، گذاشتمش توی یخچال».
و ظرف شیشه‌ای و در بسته‌ی پر از دلمه‌های زرد و قرمز و سبز را بیرون می‌آورد و توی آشپزخانه‌ی کم نور، مشغول گرم کردن دلمه‌ها می‌شود.
شام می‌خورم و او شروع می‌کند به حرف زدن.

از چیزهایی می‌گوید که منتظر بوده تا بیایم و برایم بگوید.

از ورزشش در باشگاه، از کتاب فیه مافیه، از فکرهای امروزش، از نمازی که خوانده و حسی که پیدا کرده.
دوست داشتم جان و حوصله‌ام بیش از اینها بود، تا در جواب یک جمله‌اش، صد جمله پاسخ بدهم، اما خسته‌ام و فقط گوش می‌دهم و هر از گاهی تاییدهای بی‌معنایی می‌کنم : «آهان…جداً…چه عجیب…نه بابا…بی خیال… چی بگم!…»
بار آخر که سر یکی از کلاس‌هایم دو تا از شاگردها ـ دختر و پسر جوانی ـ حین تدریس مرتبا خندیدند و سبکسرانه با هم شوخی‌های احمقانه کردند،

قلبم فشرده شد.

پنجشنبه شب بود و من برای آنها کلاس جبرانی گذاشته بودم، در حالی که می‌توانستم آن ساعت در کنار مادر و پدرم باشم.

نیم ساعت از تمام شدن کلاسشان نگذشته بود که گوشی‌ام را برداشتم و برایشان پیام فرستادم که دیگر نیایند.

بعد روی تخت دراز کشیدم،

دستم را قلاب کردم زیر سرم و با چهره‌ی درهم به سقف چشم دوختم؛ به لامپ روشنی که داشت چشم‌هایم را مچاله می‌کرد. چهره‌ی مادرم آمد جلوی چشمم، که شب شده و تنها نشسته روی مبل با میل‌های قلاب بافی‌اش، و صدایش که می‌گوید: «سمیرا اینو برای تو بافتم. ببین چه قشنگ شده».
و پدرم که از آشپزخانه با یک بشقاب پر از میوه‌ی پوست کنده بیرون می‌آید و آن را کنار من می‌گذارد.

دلم می‌خواهد هر روز به مادر و پدرم سر بزنم.

مخصوصا حالا که با هر بار دیدنشان، خط تازه‌ای دور چشم یا روی گونه‌شان می‌بینم. دوست دارم بنشینم و با آن‌ها ساعت‌ها حرف بزنم. دوست دارم به مادرم زنگ بزنم و بگویم «مامانی من عصر میام خونه‌ی شما…»
و آن وقت در حین کار، خیالم راحت باشد که مادرم هر از گاهی به ساعت دیواری نگاه می‌کند، یادش می‌افتد که دخترش چند ساعت دیگر می‌رسد خانه شان، آن وقت ذوق کند و با خودش فکر کند که قرار است چه چیزهایی برایم تعریف کند.

 

دلم می‌خواهد بیشتر به مادر و پدرم سر بزنم
گوینده: دنیا طیبی
موزیک پادکست: موسیقی متن ترانه‌ی آرزوها اثر محمد سریر
این اثر از سوی محمد سریر روی شعری از حسین منزوی برای صدای محمد نوری ساخته شده است.

 

 

 

 

 

 

متن زیر نیز روایتی متفاوت از دلتنگی یک دختر برای پدرش است:

پایان حوزه‌ استحفاظی

 

 

 

مطالب مرتبط
36 دیدگاه‌ها
  1. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما سمیرا جون. بسیار روان و خوب حرف دل خیلی از دخترها رو زدید. باید بیشتر وقت بگذاریم برای پدر و مادرهایمان. به حرف دلت گوش کن دوست خوبم

    1. سمیرا می‌گوید

      همینطور است که نوشتید یاسمن جان. تا می توانیم باید برای مادر و پدر وقت ویژه بگذاریم. همانطور که آنها گذاشتند…

  2. شکوفه صمدی می‌گوید

    ممنون سمیرا جان
    چه خوب تصویر کردی!

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاسگزارم شکوفه جان، شما خوب خواندید.

  3. دینا کاویانی می‌گوید

    چقدر دلم گرفت. دغدغه‌ی من هم همین است، برای پدر و مادرم وقت کافی ندارم.

    1. سمیرا می‌گوید

      خانم کاویانی عزیز، انگار هر چقدر هم که برای مادر و پدر وقت بگذاریم، باز هم ته دل یا به زبان می گوییم کم گذاشتیم.

  4. شاهمرادی می‌گوید

    سمیرا جان دلتنگی مادر خیلی دردناک است امیدوارم با برنامه ریزی بتوانی بین کار.ووظیفه فرزندی تعادل ایجاد کنی

    1. سمیرا می‌گوید

      همینطور است خانم شاهمرادی عزیز،
      با برنامه ریزی خوب بسیاری از کارها، شدنی است.

  5. سردشتی می‌گوید

    پدر و مادر چراغ خانه هستند . کاش همیشه روشن می مامدند

    1. سمیرا می‌گوید

      دو شمع و چراغ خانه…

  6. فائزه می‌گوید

    عالی بود متنتون‌. پاینده باشید

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاسگزارم

  7. زهرا می‌گوید

    سمیراجان سلام . متن خوبت رو خوندم . قابل درک و دوست داشتنی بود.
    فقط این قسمت از متنت را نفهمیدم . اگر برایت مقدوراست ، ممنون میشوم در مورد آن به من توضیح دهی ?

    ” بار آخر که سر یکی از کلاس‌هایم دو تا از شاگردها ـ دختر و پسر جوانی ـ حین تدریس مرتبا خندیدند و سبکسرانه با هم شوخی‌های احمقانه کردند،
    قلبم فشرده شد.

    پنجشنبه شب بود و من برای آنها کلاس جبرانی گذاشته بودم، در حالی که می‌توانستم آن ساعت در کنار مادر و پدرم باشم.

    نیم ساعت از تمام شدن کلاسشان نگذشته بود که گوشی‌ام را برداشتم و برایشان پیام فرستادم که دیگر نیایند.”

    ولی این مشکل مثل دیگر مشکلات بدون راه حل نیست . می شود مادرو پدر را به خانه ات دعوت کنی . برایشان اسنپی بگیری که هزینه اش را هم پرداخت کرده ای و چندبار در خانه ی خودت آنها را ببینی و حرفهایشان را بشنوی . مادرت حتما از غذاهای خوشمزه برایت خواهد آورد و شاید پدرت هم با دست پرازمیو ه های خانه شان مهمانت شود . نه این که تو محتاج غذا و میوه باشی ، بلکه ، آنها غرورشان اجازه نمی دهد دست خالی به منزلت بیایند .
    تمام مشکلات را تنها با خلاقیت می توان مسئله ای دید که راه حل دارد .
    به امید دیدن زیبایی در اوج خستگی روزانه ات سمیرا جان ?
    بابت متن خوبت خیلی ممنون .

    1. سمیرا می‌گوید

      زهرا جان
      ممنونم که خوب و باحوصله نوشتی!

      متن مربوط به ماه ها قبل است. روزهایی که تازه درسم تمام شده بود و دغدغه ی کار داشتم. پنجشنبه و جمعه ها هم مشغول بودم و بنابراین، دعوت والدین به خانه آن روزها، منتفی بود.
      امروز طور دیگری است. کمی منظم تر. اگرچه که دیدنشان همیشه کم است…

      توضیح بخش نامفهوم متن این است که ساعاتی از پنجشنبه ها کار نمی کردم، اما برای دو تا از زبان آموزها، در خانه ام، کلاس جبرانی گذاشته بودم تا علی رغم غیبتشان، از برنامه ی آموزشی عقب نمانند؛ اما متاسفانه رفتاری شایسته ی محیط آموزشی نشان ندادند. عذرشان را خواستم و پیشنهاد کردم کلاس را با معلم دیگری ادامه بدهند.

      امیدوارم روشن تر شده باشد زهرا جان

  8. فرشته خانی می‌گوید

    مادر و پدر این قصه چقدر دوست داشتنی هستند
    آرامش توی این خانه هر بچه ای رو هر قدر بزرگ شده باشه به کودکی بر می گردونه.
    امیدوارم همه ما بتونیم کمی از زحمات پدر و مادرمون رو جبران کنیم.
    متن زیبایی بود زندگی و دلنگرانی های
    همیشگی

    1. سمیرا می‌گوید

      چقدر خوب و عمیق نوشتید.
      “آرامش توی این خانه هر بچه ای رو هر قدر بزرگ شده باشه به کودکی بر می گردونه”.

      یعنی راستش، شما زدید توی خال!

  9. شهین طالبی می‌گوید

    خیلی قشنگ و دلنشین بود. و آرزو می کنم کانون خانواده تون گرم و پر از شادی باشه و موفق باشید.

    1. سمیرا می‌گوید

      ممنونم خانم طالبی عزیز از محبت و آرزوی گرم تون.

  10. دورودیان می‌گوید

    سلام‌سمیراجان
    چند موضوع رامیشه تواین متن پیداکرد:
    ابتدادغدغه مادر راداشتم،بعدکه متوجه شدم هنرمندهستند خیالم راحت شد.بافتی حلال خیلی از مشکلات است.
    اهل مطالعه هم که هستند نورعلی‌نورشد?
    پدردرسلامت وعشق به بچه‌ها روزگارمی‌گذراند ،بسیارعالی،چون هم مادر دغدغه پدرراندارد هم بچه‌ها باوجودش عشق می‌کنند.
    دخترها هم هدفمند وپرانگیزه .پس حرف وکلام از عشق است ودوری؛باشد کاری‌نمی‌توان کرد.تمام لحظاتت رادرهوایی که پدرومادرنفس می‌کشند،نفس بکشی درنهایت کم‌می‌آوری.اماهرچه می‌توانی غنیمت جمع کن!تاجای
    حسرت‌های احتمالی راپرکند.

  11. سمیرا می‌گوید

    سلام خانم درودیان عزیز،
    چقدر خوب نوشتید…
    عمیقا ممنونم از همدلی و مخصوصا راهنمایی بسیار مفیدتون در پاراگراف پایانی.
    “کاری‌نمی‌توان کرد.تمام لحظاتت رادرهوایی که پدرومادرنفس می‌کشند،نفس بکشی درنهایت کم‌می‌آوری.اماهرچه می‌توانی غنیمت جمع کن!تاجای حسرت‌های احتمالی راپرکند.”

  12. مریم می‌گوید

    چه متن تاثیر گذاری
    کاملن مفهوم بود برایم خانم قاسمی عزیز
    این متن زیبای شما را الان با همسرم می خواندیم
    و هر دو همین احساس مشترک را داشتیم
    انگار که نه فقط دخترها، که پسرهای خانواده هم به پدر و مادرشان احساس دین میکنند
    درود بر این قلم شیوا

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاس از شما دوست عزیز

  13. مریم عاطفی می‌گوید

    دوست خوبم امیدوارم سایه مادر و پدر سالها روی سرتان باشد . واقعا موهبتی هستند. هر چند من برخلاف شما دقیقا همیشه پیش مادرم هستم و گاهی از این همه نزدیکی خسته میشوم ولی به محض یک تنفس باز دلتنگش میشوم . ??خداقوت دوست عزیز

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاس از محبت شما خانم عاطفی عزیز

  14. سمانه می‌گوید

    سلام خواهر جان
    بسیار زیبا

    حمایت‌کردن بخش مهم این دل نوشته بود سمیرا جان
    من هم با خانم مریم موافقم
    هم دخترها و هم پسرها هر دو این احساس را دارند به خانواده‌شان… فقط بروز احساسات مردها کمتر است

    1. سمیرا می‌گوید

      مرسی خواهری
      حق با شماست. …
      نحوه ی بروز محبت بین دخترها و پسرها متفاوت است.

  15. نفیسه ولدی می‌گوید

    خانم قاسمی عزیز متن خوب و تامل برانگیزی نوشتید . با متن شما یاد پدرم افتادم که هر بار که می خواستیم بریم شهرستان به دیدنش لحظه شماری می کرد و توی راه چند بار تماس می گرفت . تابستان ها با بستنی و زمستان ها با انار دانه کرده منتظرمان بود . اما دیگر ندارمش ….

    1. سمیرا می‌گوید

      اشک توی چشمهایم حلقه زد.
      انار دانه کرده…

  16. آتوسا سادات متین رهبری می‌گوید

    روز مرگی بزرگترین درده

    1. سمیرا می‌گوید

      بی شک اتفاق خوشایندی نیست

  17. طاهره مسافری می‌گوید

    من ۱۲ ساله که ازدواج کردم. بچه هام رو مادرم نگه داشته. در نتیجه من تقریبا هر روز پدر و مادرم را می بینم؛ حتی روزهای تعطیل.
    اگه یه روز نبینمشون دلم براشون تنگ میشه. واقعا باید قدرشون رو بدونیم. مگه چند سال دیگه پیش هم هستیم؟ اصلا کی از فرداش خبر داره؟
    ممنون از داستان زیباتون

    1. سمیرا می‌گوید

      خیلی زیبا نوشتید خانم مسافری عزیز. همینطور است…باید قدر لحظات شیرین با هم بودن را دانست.

  18. بهاره محمدی می‌گوید

    خدا حفظشون کنه برامون پدر مادرای عزیز رو? موفق باشید لذت بردم از متن زیبایتان

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاس از مهرتان خانم محمدی عزیز.

  19. فاطمه محمدی می‌گوید

    خیلی خوب نوشتید سمیرا جان. من هر لحظه خودم و پدر مادرم را در قصه میدیدم. گاهی عذاب وجدان میگرفتم و گاهی میگفتم حتما بیشتر میرم بهشون سر,بزنم. ممنون از انتخاب این موضوع و قلم روان شما سمیرای گل.

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاس از مهر شما فاطمه ی عزیز،
      چقدر خوشحالم که از طریق این متن، به دنیای ذهنی و دغدغه های مشترک یکدیگر راه پیدا کرده ایم. ارتباطی دو طرفه.

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود