موهایم دیگر به هیچ گل سری نیاز ندارند

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: الهام یغمایی

این داستان روایتی از تنهایی مادر است:

منشی دکتر با لبخندی نگاهش را از روی دفتر بلند کرد.

وقت بعدی را تنظیم کرد. فکر کنم توی این چند سال این دومین ‌یا سومین منشی است که عوض شده. با خودم گفتم از این به بعد بیشتر همدیگر را می‌بینیم. بیرون مطب باد پاییزی توی مانتویم می‌پیچید.

شهر به جنب و جوش عجیبی افتاده بود.

بیشتر مردم درحال خرید بودند. اما بیرون و درون من پاییز بود. تا همین چند سال پیش که کیانوش و مهشید محصل بودند ما هم همین برنامه را داشتم. با بهروز از این مغازه به آن مغازه با دستهای پر به خانه برمی‌گشتیم. حالا اما بچه‌ها خودشان خرید می‌کنند. کاری به من و بهروز ندارند.

نمی‌دانم شاید اگر شرایطم این طور نشده بود باز همه با هم به خرید می‌رفتیم. توی خیابان ولیعصر شروع به قدم زدن کردم عجله ای برای به خانه رسیدن نداشتم.

کسی منتظرم نبود.

امشب که مثل شب‌های دیگر بهروز یا جلسه داشت یا توی شرکت گیر بود و دیر می‌آمد. رفتم سمت کتاب فروشی که هر وقت از مطب بیرون می‌آمدم برای فراموش کردن حرفهای دکتر سری به آنجا می‌زدم. از پشت ویترین به کتاب‌های رنگارنگ که مثل کاشی‌های حوض کنار هم چیده شده بودند نگاه کردم.

چقدر دوست داشتم کتابی درباره سرگذشتم می‌نوشتم.

ولی برای این کار فرصتی نبود. اسم‌های کتاب‌ها را دیدم و از عکس‌های روی جلد سعی کردم حدس بزنم که داستان‌هایشان چه محتوایی دارند. فروشنده من را می‌شناخت. با لبخندی و سلام گرمی ‌پذیرایم شد. سال‌ها بود که به دیدارم عادت کرده بود. قفسه‌ی داستان‌های ایرانی و روانشناسی کنار هم بود. «چطور زندگی شیرین داشته باشیم»، «عمر طولانی داشته باشید»،

«از همسرتان چه می‌دانید؟»

از ققسه‌های داستان‌های ایرانی کتابی برداشتم. کتاب فروش کنارم آمد. در مورد نویسنده اش برایم توضیح داد. از کتابی که دفعه قبل خوانده بودم با هم حرف زدیم. احساس خوبی داشتم وقتی با کسی در مورد کتاب حرف می‌زدم. بهروز وقتی برای کتاب خواندن نداشت. چقدر دلم می‌خواست بعد از بازنشستگی من و بهروز با هم یک کتابفروشی باز می‌کردیم.

آرزوی قشنگی بود.

رفتم طبقه پایین که کافی شاپ بود. درد توی سینه‌ام پیچید. آقایی که قهوه را برایم آورد از چهره درهم شده‌ام ترسید.
ـ چیزی شده حالتون خوبه؟ کمک می‌خواید؟
دستم را بالا گرفتم و گفتم:
ـ ممنون چیزی نیس الان خوب می‌شم یه درد کهنه اس.
سری‌های اول که درد سراغم می‌آمد خیلی می‌ترسیدم.

حالا دیگر با درد رفیق شده‌ام.

این حرف را از خیلی‌ها که درد‌های طولانی کشیده بودند شنیده بودم. ولی درک کردنش مشکل بود. ولی حالا درکش می‌کردم. بعد از چند دقیقه درد آرام گرفت. تلفن همراهم زنگ زد. بهروز بود.
ـ سلام چطوری؟ کجایی؟
حتی یادش نبود من امروز وقت دکتر دارم.
ـ هیچی بیرون. کتابفروشی.
ـ خواستم بگم شام منتظرم نباش. من کارم طول می‌کشه فقط اگه زحمتت نمی‌شه وسایل سفرم را جمع کن فردا می‌رم مسافرت چند روزی نیستم. الو گوشی دستته ؟
ـ آره بگو گوش می‌دم. باشه کیفت رو جمع می‌کنم.
از اون طرف صدایش می‌کردند.

تند تند خداحافظی کرد.

داشتم به لیست داروهای جدیدی که دکتر نوشته بود فکر می‌کردم که از فردا باید تهیه می‌شد. کیانوش که گرفتار پایان نامه اش بود. مهشید هم که حتما با دوستان دانشگاهی‌اش یا برنامه کنسرت داشتند و یا تئاتر یا نمایشگاه.

جوان بودند و دنبال کارهای خودشان.

نمی‌خواستم دوباره درگیر بیماری من بشوند. ساعت را نگاه کردم برای آدم مریض و بی‌کار چقدر زمان کش می‌آمد. مسیر را با مترو برگشتم. دیدن آدم‌ها و جریان زندگی برایم لذت بخش بود؛ این جریان ابدی ازلی.

نزدیک ایستگاه‌های آخر بود.

دختر دست فروش کنار میله‌ها تکیه داده بود. توی واگن چند نفر بیشتر نبودیم. موهایش دورش ریخته بود. یاد مهشید افتادم که وقتی کوچک بود از بستن موهایش بدش می‌آمد و همیشه با هزار کلک و بازی موهایش را جمع می‌کردم. دست توی کیفم کردم. به دختر اشاره کردم جلو آمد. از کیفم کشی در آوردم. اگر این اتفاق تکرار نشده بود دلم می‌خواست موهایم را دوباره مثل قدیم‌ها روشن کنم.

حالا تا چند وقت دیگر احتیاجی به گل سر و کش نداشتم.

با تشکر از من گرفت. وقتی به خانه رسیدم از درد و ضعف همان جلو روی کاناپه ولو شدم. نمی‌دانم چقدر گذشت ولی صدای ماشین کیانوش آمد. تلویزیون و همه لوسترها را روشن کردم. وقتی کیانوش و مهشید با هم آمدند من را در آشپزخانه مشغول دیدند. مهشید به طرفم آمد. آغوش بچه‌ها آرام بخش ترین جای دنیاست. کیانوش را تنگ تر در بغل گرفتم. کنار گوشم گفت :
ـ مامان خوبی؟ چیزی که نشده؟
ـ نه مادر چی قرار بشه همه چیز خوبه. بگید چی کارکردید؟

مهشید با خنده و شوخی از اتفاقات و ماجراهای دانشگاه و دوستانش تعریف می‌کرد.

وسط‌های حرفهایش سر به سر کیانوش هم می‌گذاشت. چطور می‌توانستم این همه شادی را به غم وغصه تبدیل کنم. یادشان نبود که من امروز وقت دکتر داشتم. هیچ کس نپرسید دکتر رفتی چی شد؟ موقعی که از درد عرق می‌کردم، به بهانه‌ای توی اتاق می‌رفتم و از مهشید می‌خواستم با صدای بلند تر حرف بزند.

می‌خواستم صدایشان همه ی خانه را پر کند.

بعد از چند ساعت حرف زدن و شام خوردن و کمک به جمع و جور کردن لوازم هر کدام به اتاق‌هایشان رفتند. من ماندم و من و البته درد. به اتاقمان رفتم. کیف سفر بهروز را برداشتم لوازمش را داخلش گذاشتم. از ته کمدم پلاستیکی را در‌آوردم.

کلاه گیس را پشت و رو کردم و جلوی آینه روی سرم مرتب کردم. رنگش روشن است. درست همان رنگی که دوست داشتم موهایم را رنگ کنم. پلاستیک را جلوی دست می‌گذارم. یک کیف هم برای خودم می‌بندم. فردا سر میز صبحانه به بهروز و کیانوش ومهشید می‌گویم که:
ـ کمی‌ خسته شدم می‌خوام یک ماه برم سفر حالا یا شمال پیش خاله‌ام یا جنوب پیش دوستم.
بهروز و کیانوش و مهشید کمی‌ کنکجاو می‌شوند که:
ـ چرا؟ برای چی؟ حالا چرا تنهایی؟
من همه را قانع می‌کنم که:
ـ هیچی می‌خوام تنها باشم عیبی داره خسته شدم.

ظاهرا همه قانع می‌شوند.

من هم با خیال راحت برای سری جدید شیمی‌درمانی راهی بیمارستان می‌شوم.
صبح بعد از صبحانه همه کیف‌هایشان را بر می‌دارند و از در بیرون می‌روند.

 

موهایم دیگر به هیچ گل سری نیاز ندارند
گوینده: آوین
موزیک پادکست: قطعه‌ی صندوق پستی ساخته ریچل پورتمن از قطعات موسیقی متن فیلم «گل برفی و بادبزن سرّی»

 

 

 

 

 

داستان زیر نیز به مشغله‌های یک زن خانه‌دار و درک نشدن او می‌پردازد:

 

بالاخره یک روز می‌بُری …

 

 

 

 

مطالب مرتبط
13 دیدگاه‌ها
  1. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما خانم یغمایی عزیز. بسیار دردناک بود

  2. شهین طالبی می‌گوید

    خیلی خوب حس های مادرانه رو تصویر کردید. انتظاراتی رو که از همسر و بچه ها دارد که برآورده نمی شود. هیچ کدام یادشان نیست که وقت دکتر داشته، همسرش که غرق در کار است و با هم علایق مشترک ندارند. و این که دلش نمی خواهد شادی بچه ها را تبدیل به غم و غصه کند. قلمتون مانا خانم یغمایی

  3. سمیرا می‌گوید

    عالی بود.
    روایتی روان و دلنشین از یک روز سخت.‌
    یک روز از زندگی زن/ مادر/ همسری که بیمار است اما فکرش بیش از آنکه متوجه دردش باشد (با درد دوست شده است)، مشغول فرزندانش است و آسایش آنها.
    قلمتان سبز

  4. نفیسه ولدی می‌گوید

    چه قدر یک زن می تونه قوی باشه که بار بیماری و تنهایی و اندوه رو تنهایی متحمل بشه . که احتمالا کم نیستند این زنان .
    متنتون تلخ اما تاثیرگذار بود .
    موفق باشید

  5. شاهمرادی می‌گوید

    سلام خانم یغمایی مطلبی دردناک بود واژه ها چقدر قشنگ انتخاب شده بود.
    فقط امیدولرم این سر گذشت خودتون نباشه امیدوارم از جایی چیزی شنیده باشید .دوست ندارم دوستانم گرفتار درد باشند
    در پناه خدا. همیشه سلامت باشید.

  6. دورودیان می‌گوید

    قصه تنهایی آدم‌ها.فرقی ندارد مرد باشد یازن،این قصه یک انسان است.انسان‌هامنفردند،سالم هم باشند درک نمی‌شوند.تنهازندگی می‌کنندوتنهاسفرمی‌روند…

  7. فرشته خانی می‌گوید

    به نظر من مخفی کردن بیماری سرطان کار درستی نیست این بیماری از تنهایی و حرف نزدن سر چشمه می گیره من چند مورد رو که تو اطرافیان دقت کردم که مبتلا شدند همه کسانی بودند که حرف نمی زدند درد دل نمی کردند.گاهی لازمه حتی فریاد بزنیم،اطرافیان ما حق دارن بدونن چه اتفاقی برای ما داره می افتن
    و،جای یه دوست اینجا خیلی خالی بود

  8. اذین خودی می‌گوید

    درود ، متن و داستان بسیار تاثیرگذاری بود و البته بسیار دردناک. متاسفانه سرطان بیماری است که در کشورمان آماری رو به افزایش دارد و به همین دلیل خیلی مهم و البته سخت است کسانی که با این بیماری مواجه می شوند، روحیه خود را نبازند و به تفریحات و مشغله های مورد علاقه خود ادامه دهند.
    چقدر دلم می خواست شخصیت اول داستان، به عوض این که نگران خانواده اش باشد که معلوم بود همه از پس خود برمی آیند، کمی بیشتر به فکر خودش بود. کاش آن مسافرتی که مثلا برای آن آماده میشد، واقعا صورت می گرفت و کاش هایی که فراوانند…
    ممنون از شما و قلم تواناتان?

  9. زهرا می‌گوید

    سلام الهام جان

    متن شما رو خواندم . بسیارتاثیرگذارو دردناک بود. دوستانی که می گویند باید بیماری سرطان رافاش کرد سخت دراشتباهند . ما درکشوری زندگی می کنیم که مردم آن متاسفانه سخت نامهربانند.
    نمونه اش خبرسازی کردن عزیزان هنری که اغلب شهرت دارند و بعدا متوجه می شویم که خبر دروغ بوده است . همین مرتضی پاشایی که من در جریان خبرهای زندگیش بودم خطاب به مردم گفته بود : مگر من جایی از دنیای شما را گرفته ام که اینقدر منتظر مرگ من هستید؟ و برای اثبات زنده بودنش داروهایی با دوزبالا استفاده می کرد و کنسرت را در شهرهای مختلف اجرا می کرد . چراخیلی دوربرویم ؟ وقتی فامیلی از ما بابت سرطان فوت کرد . از یکی شنیدم که خیلی وقت پیش منتظر مرگش بود و از دستش خسته شده بود چون به گفته ی او مریضی اش خیلی طولانی شده بود .یا همکارهای پدرم که به او می گفتند : از آدم سالم بیشتر می خورد و کار می کند .
    خواستم محض اطلاع دوستان بگویم که ما مردمی سخت نامهربان داریم . برای همین بابت این که خوشحالشان نکنیم بهتراست مریضی را فاش نکنیم .
    افرادخانواده هم یا زجرمی کشند یا دلسوزی می کنند و همینها برای مریض شکنجه آور است . اگر آنها می توانستند با مریض بصورت عادی مهربانتر باشند بسیارخوب می شد .

    الهام جان ممنونم از متن خوبت .
    زهرا
    ساعت : هفت و چهل و پنج دقیقه دوم مهرنودوهفت

  10. مریم عاطفی می‌گوید

    چه دردناک . یک مادر مظهر از خودگذشتگی با دردی شاید لاعلاج دست و پنجه نرم میکند ولی حاضر نیست بچه هاش حتی نگرانش باشند . عالی نوشتید خداقوت???

  11. دینا کاویانی می‌گوید

    زیبا نوشتید. من اگر جای زن قصه بودم موضوع بیماری را به خانواده‌ام می‌گفتم. بخشی از تربیت همین یاددادن همدلی است. دختر و پسر قصه باید همدلی با مادرشان را یاد بگیرند تا بعد بتوانند در زندگی مشترک از آن استفاده کنند، و گرنه یکی می‌شوند مثل پدرشان.

  12. بهاره محمدی می‌گوید

    نمی‌توانستم کنترل اشکهایم را داشته باشم. بسیارند زنان باقدرت در این سرزمین. من هم با دوستان موافقم کاش از بیماری مادر باخبر شوند بچه ها بعدها خود را سرزنش میکنند ازین بی‌خبری. موفق باشید و آرزو میکنم همه زنان دنیا تندرست و شاد باشند

  13. فاطمه محمدی می‌گوید

    چقدررررررررررررر سخت و سخت وسخت.

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود