یک تکه نان سنگک و یک قاچ سیب سفید

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: سمیرا قاسمی

 

مامان بزرگ توی هر جمعی تنها بود.

زن‏‌های زیادی را دیده‌‏ام که با فامیل شوهرشان برو و بیا دارند.

میان دوستانشان می‏‌گویند و می‌‏خندند.

با بچه‌‏هایشان صمیمی‌‏اند. در عروسی‌‏ها دستی به سر و صورت خودشان می‌‏کشند، مجلس عزا که می‌‏روند، دو قطره اشک می‌‏ریزند اما دو کلام هم با زن بغل دستی چاق سلامتی می‌‏کنند.

این زن‌ها در زندگی، دستشان تو دست شوهرانشان است؛ مثلا با هم خرید می‌‏روند، با هم مهمان دعوت می‏‌کنند، از هم دلگیر می‏‌شوند، یک هفته با هم قهر می‌کنند، اما دوباره آشتی می‏‌کنند، دوباره با هم خرید می‌روند، مهمان دعوت می‌‏کنند و…
این روند عمومی زندگی خیلی از زن‌هایی است که می‌‏بینم و می‌‏شناسم،

اما مامان بزرگ شبیه هیچ کدام از آن‌ها نبود.

به مسجد و روضه و دیدن نزدیکان می‏‌رفت و با همه سلام وعلیک داشت اما نمی‌‏دانم چرا متعلق به هیچ گروه دوستی یا خانوادگی نبود. مهری خانم همیشه تنها بود.

تابستان‌ها که مامان برای دیدن دایی مجید می‌‏رفت آلمان، من و خواهرم را می‌‏بردند قزوین پیش مامان بزرگ.

عصرها با هم می‏‌رفتیم روضه؛

مجلس همیشه از زن‌هایی که با هم قوم و خویش یا دوست و همسایه بودند، پر می‎شد. عطرِ گلاب و حلوا توی خانه می‌پیچید و صدای خوش و بش‎ زن‌ها با آن لهجه‌‎ شیرین، فضا را پر می‌کرد.

اما مامان بزرگ تنها کسی بود که میان آن همه زن، لهجه‌ی قزوینی‎‌‌ نداشت. متولد تهران بود و بزرگ‎شده‎ی میدان توپخانه و وقتی شوهر کرد، او را تک و تنها آوردند قزوین.
من و خواهرم توی مجالس روضه، گاهی ماتمان می‎برد به دست‎ زن‌ها؛ به آن انگشت‎های کلفت و نرم که با انگشترهای طلا، سنگین‎تر شده بودند. النگوهای زرد و لغزان بر آن دست‌های سفید گوشتالود، مثل خورشید‎های درخشانی بودند میان ابرهای پنبه‎ای.

دست‌های مامان بزرگ، اما، رگ‎هایش معلوم بود.

رگ‌های تیره‎ای که از زیر پوست نازک دستش برجسته بود و تنها زیورآلاتش، یک انگشتر لَقِ مسی بود، که بر روی یاقوت کِدِر آن، نام ائمه تراشیده شده بود.

اذان که می‏گفتند انگشتر را دستش می‏کرد، نمازش را می‏خواند و نمازش که تمام می‏شد، آن را می‏بوسید و دوباره بَرَش می‌گرداند لای سجاده‏. مامان بزرگ قرآن را با سوز غریبی می‎خواند. سوزی که در قرآن خواندن هیچ کدام از زن‎های دیگر نمی‌شنیدم، و وقتی با صدای نوحه گریه می‎کرد، نمی‎فهمیدم چطور اشکش می‎آید یا اصلا برای چه دارد گریه می‎کند.

خودش می‌گفت برای مصیبت عاشورا یا مظلومیت حضرت فاطمه است.

مامان بزرگ، همه جا تنها می‎رفت؛

دکتر، بانک، پلیس به علاوه ۱۰، خرید، … حتی ماه‎های آخر هم که ناتوان و ضعیف شده بود، باز نمی‎خواست به قول خودش به کسی زحمت بدهد چون «هر کسی خودش گرفتاری داره».
روز آخر، همراهِ صدیقه خانم بود که نفسش رفت و بی‌حال روی پله‌ها خوابید. صدیقه خانم تعریف کرد که سراسیمه از او پرسیدم: «حاج خانم به الهه خانم چطور خبر بدم؟!»
و او آرام چند بار زده بود به کیفش. صدیقه خانم تکه کاغذی را از توی کیفش بیرون آورده بود که رویش نوشته بود: «تلفن دخترم، الهه خانم…».
علاوه بر کاغذ، توی کیفش یک کیسه هم بود.

داخلِ کیسه، یک تکه نان سنگک بود و یک قاچ سیب سفید.

 

 

یک تکه نان سنگک و یک قاچ سیب سفید
گوینده : دنیا طیبی

 

 

 

 

داستانی دیگر با موضوع مادربزرگ را بخوانید  :

مادربزرگ من عزرائیلم! آماده باش!

 

 

مطالب مرتبط
34 دیدگاه‌ها
  1. سردشتی می‌گوید

    منم از مادر بزرگم خاطرات خیلی خوبی دارم. آب نبات قیچی روی طاقچه. خرخر های شبانه و…. جاش حسابی خالی الآن. قلمت مانا سمیراجان.لذت بردم

    1. سمیرا می‌گوید

      خرخرهای شبانه….چه خوب نوشتید….
      من هم خاطره های شیرین دارم از خرخرهای مادربزرگم.
      روح مادربزرگتان شاد خانم سردشتی عزیز.

  2. دورودیان می‌گوید

    بسیارخاطره‌انگیز وپرازنستالوژیک.یادمادربزرگ ومادر ومحله‌های قدیمی وهمه چیز!بسیارلطیف ودوست‌داشتنی!

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاس از شما خانم دورودیان عزیز. یاد همه ی مادربزرگ ها گرامی

  3. اذین خودی می‌گوید

    یاد همه مادرها، مادربزرگ ، پدربزرگ ها و قدیمی ترهای دوست داشتنی گرامی
    راستش من با خواندن این متن بیشتر به یاد مادر خودم افتادم. مامان من هم هیچ وقت غرورش اجازه نمیداد کاری به کسی محول کنه، تقریبا بار همه را به دوش می کشید و همیشه هم یک تکه نان و چند دانه خرما در کیسه کوچکی در کیفش داشت…

    1. سمیرا می‌گوید

      چقدر زیبا و عزیز…
      یاد مادر بزرگوارتان گرامی.‌ چقدر چنین انسانهایی بزرگ اند و نادر.

  4. شاهمرادی می‌گوید

    سمیرا جان به این مادر بزرگ میگن یک زن مخلص که در بند وابستگیهای دنیا نیست خودش هست وخدای خودش با کسی صحبت نمیکند چون خیلی از مردم بوقلمون صفت هستند خدا رحمتش کنه ویادش همیشه ماندگار

    1. سمیرا می‌گوید

      ممنونم خانم شاهمرادی عزیزم. چه عبارت هوشمندانه و بکری به کار بردید “یک زن مخلص”. همینطور بود…

  5. فرشته خانی می‌گوید

    خیلی دلم برای تنهایی این مادر بزرگ سوخت حتما قصه ای داشته،
    بعضی آدما متفاوت هستند،و روح بزرگی دارند،بخاطر همین در جمع هم تنها هستندیک تکه سنگگ ویک قلچ سیب اشکم رو در آورد
    خیلی زیبا به تصویر کشیدید روحیات یک زن قوی و قابل احترام رو

    1. سمیرا می‌گوید

      “حتما قصه ای داشت”

      خانم خانی مهربان، چقدر موشکاف هستید. درست نوشتید. قصه زندگی مادربزرگم فراز و فرودهای بسیار داشت.

  6. شهین طالبی می‌گوید

    دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد…زنی متفاوت، مستقل…کسی که نمی خواست هم رنگ جماعت باشد. روحشون شاد و چه زیبا نوشتید سمیرا جان

    1. سمیرا می‌گوید

      “مستقل…و نمی خواست همرنگ جماعت شود…”
      کاملا همینطور بود که نوشتید!
      و البته سخت گیرد زندگی بر مردمان سخت کوش…

  7. دینا کاویانی می‌گوید

    چقدر تنها!

    1. سمیرا می‌گوید

      بله خانم کاویانی عزیز…خیلی

  8. شکوفه صمدی می‌گوید

    خیلی خیلی خوب نوشتید! تنهایی مهری خانم را و قاچ سیب آخر را

    1. سمیرا می‌گوید

      قاچ سیب و نانی که ماند یادگار مامان بزرگ…

      سپاس از مهرتان شکوفه جان

  9. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما سمیرا جان. مثل همیشه عالی به تصویر کشیدید. قطعا مادربزرگ حرفهای بسیاری در دل داشت که فقط برای خود و خدای خود میگفت. انسان های آرام با نبودشان شکاف عمیقی بر دلها میگذارند.
    یاد مادربزرگهای خودم افتادم. وسواس عجیب در رنگ حنای موهایشان، حمام های با کیسه و سفیداب هفتگی، مرتب بودن سجاده و چادر نمازشان و و و و?☘??

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاس بسیار یاسمن جان،
      راست گفتید، حمام های مادربزرگ ها مناسک خاص خودش را داشت. سفید آب، سنگ پا، صابون مراغه، … وقتی از حمام بیرون می آمدند، آن حمام واقعا بوی حمام می داد.
      … و روسری ای که سر می کردند تا سرشان سرما نخورد.

  10. خطیبی می‌گوید

    قسمت پایانی قصه رو خیلی دوست داشتم ،نان و قاچ سیب

    1. سمیرا می‌گوید

      خوشحالم که دوست داشتید…

  11. فائزه می‌گوید

    داشتن همچین مادربزرگی نعمت بزرگی بوده و خواهد بود. آدم ها نمی میرند. درون آدم زندگی می کنند تا ابد. و چقدر خوبه آدم خاطرات همچین آدم هایی رو داشته باشه برای مقاومت کردن در برابر ناملایمات و سختی ها. برای اینکه اگه یک روز از اطرافیان ناامید شد یادش باشه همچین آدم هایی بودند و دووم آوردند.

    1. سمیرا می‌گوید

      درست است فائزه جان، یاد بزرگترها آرامش خاطر است.

  12. زینت نجار می‌گوید

    و گوشه ی روسری سفید مادربزرگ ها مخزنِ آجیل مشکل گشا بود

    1. سمیرا می‌گوید

      به به چه زیبا…

  13. مریم می‌گوید

    خیلی جالب بود
    یه زن متفاوت
    ای کاش می فهمیدیم چرا اینقدر این مامان‌بزرگ تنها بود

    1. سمیرا می‌گوید

      ای کاش…

  14. سمانه می‌گوید

    مادربزرگ و نان‌سنگک و یه قاچ سیب
    خیلی خوب بود

    1. سمیرا می‌گوید

      ممنونم سمانه جان.

  15. آتوسا سادات متین رهبری می‌گوید

    جالب بود شاید من هم همینطور از این دنیا برم

    1. سمیرا می‌گوید

      ممنونم آتوسا جان.
      پیروز باشید

  16. بهاره محمدی می‌گوید

    روحشان شاد که همیشه باعث شادی و دلگرمی ما بودند. زیبا بود موفق باشید

    1. سمیرا می‌گوید

      امید فرزندان و گرمای خانه …
      سپاس از مهرتان بهاره عزیز

  17. زیبا زفرقندی می‌گوید

    چه مادربزرگ دوست داشتنی و نازنینی…کاش ما هم یاد بگیریم و همین قدر مستقل باشیم

    1. سمیرا می‌گوید

      راست می گویید زیبا جان …ای کاش همیشه بتوانیم… حتی در سنین سالخوردگی.

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود