مامان بزرگ توی هر جمعی تنها بود.
زنهای زیادی را دیدهام که با فامیل شوهرشان برو و بیا دارند.
میان دوستانشان میگویند و میخندند.
با بچههایشان صمیمیاند. در عروسیها دستی به سر و صورت خودشان میکشند، مجلس عزا که میروند، دو قطره اشک میریزند اما دو کلام هم با زن بغل دستی چاق سلامتی میکنند.
این زنها در زندگی، دستشان تو دست شوهرانشان است؛ مثلا با هم خرید میروند، با هم مهمان دعوت میکنند، از هم دلگیر میشوند، یک هفته با هم قهر میکنند، اما دوباره آشتی میکنند، دوباره با هم خرید میروند، مهمان دعوت میکنند و…
این روند عمومی زندگی خیلی از زنهایی است که میبینم و میشناسم،
اما مامان بزرگ شبیه هیچ کدام از آنها نبود.
به مسجد و روضه و دیدن نزدیکان میرفت و با همه سلام وعلیک داشت اما نمیدانم چرا متعلق به هیچ گروه دوستی یا خانوادگی نبود. مهری خانم همیشه تنها بود.
تابستانها که مامان برای دیدن دایی مجید میرفت آلمان، من و خواهرم را میبردند قزوین پیش مامان بزرگ.
عصرها با هم میرفتیم روضه؛
مجلس همیشه از زنهایی که با هم قوم و خویش یا دوست و همسایه بودند، پر میشد. عطرِ گلاب و حلوا توی خانه میپیچید و صدای خوش و بش زنها با آن لهجه شیرین، فضا را پر میکرد.
اما مامان بزرگ تنها کسی بود که میان آن همه زن، لهجهی قزوینی نداشت. متولد تهران بود و بزرگشدهی میدان توپخانه و وقتی شوهر کرد، او را تک و تنها آوردند قزوین.
من و خواهرم توی مجالس روضه، گاهی ماتمان میبرد به دست زنها؛ به آن انگشتهای کلفت و نرم که با انگشترهای طلا، سنگینتر شده بودند. النگوهای زرد و لغزان بر آن دستهای سفید گوشتالود، مثل خورشیدهای درخشانی بودند میان ابرهای پنبهای.
دستهای مامان بزرگ، اما، رگهایش معلوم بود.
رگهای تیرهای که از زیر پوست نازک دستش برجسته بود و تنها زیورآلاتش، یک انگشتر لَقِ مسی بود، که بر روی یاقوت کِدِر آن، نام ائمه تراشیده شده بود.
اذان که میگفتند انگشتر را دستش میکرد، نمازش را میخواند و نمازش که تمام میشد، آن را میبوسید و دوباره بَرَش میگرداند لای سجاده. مامان بزرگ قرآن را با سوز غریبی میخواند. سوزی که در قرآن خواندن هیچ کدام از زنهای دیگر نمیشنیدم، و وقتی با صدای نوحه گریه میکرد، نمیفهمیدم چطور اشکش میآید یا اصلا برای چه دارد گریه میکند.
خودش میگفت برای مصیبت عاشورا یا مظلومیت حضرت فاطمه است.
مامان بزرگ، همه جا تنها میرفت؛
دکتر، بانک، پلیس به علاوه ۱۰، خرید، … حتی ماههای آخر هم که ناتوان و ضعیف شده بود، باز نمیخواست به قول خودش به کسی زحمت بدهد چون «هر کسی خودش گرفتاری داره».
روز آخر، همراهِ صدیقه خانم بود که نفسش رفت و بیحال روی پلهها خوابید. صدیقه خانم تعریف کرد که سراسیمه از او پرسیدم: «حاج خانم به الهه خانم چطور خبر بدم؟!»
و او آرام چند بار زده بود به کیفش. صدیقه خانم تکه کاغذی را از توی کیفش بیرون آورده بود که رویش نوشته بود: «تلفن دخترم، الهه خانم…».
علاوه بر کاغذ، توی کیفش یک کیسه هم بود.
داخلِ کیسه، یک تکه نان سنگک بود و یک قاچ سیب سفید.
گوینده : دنیا طیبی
داستانی دیگر با موضوع مادربزرگ را بخوانید :
مادربزرگ من عزرائیلم! آماده باش!
منم از مادر بزرگم خاطرات خیلی خوبی دارم. آب نبات قیچی روی طاقچه. خرخر های شبانه و…. جاش حسابی خالی الآن. قلمت مانا سمیراجان.لذت بردم
خرخرهای شبانه….چه خوب نوشتید….
من هم خاطره های شیرین دارم از خرخرهای مادربزرگم.
روح مادربزرگتان شاد خانم سردشتی عزیز.
بسیارخاطرهانگیز وپرازنستالوژیک.یادمادربزرگ ومادر ومحلههای قدیمی وهمه چیز!بسیارلطیف ودوستداشتنی!
سپاس از شما خانم دورودیان عزیز. یاد همه ی مادربزرگ ها گرامی
یاد همه مادرها، مادربزرگ ، پدربزرگ ها و قدیمی ترهای دوست داشتنی گرامی
راستش من با خواندن این متن بیشتر به یاد مادر خودم افتادم. مامان من هم هیچ وقت غرورش اجازه نمیداد کاری به کسی محول کنه، تقریبا بار همه را به دوش می کشید و همیشه هم یک تکه نان و چند دانه خرما در کیسه کوچکی در کیفش داشت…
چقدر زیبا و عزیز…
یاد مادر بزرگوارتان گرامی. چقدر چنین انسانهایی بزرگ اند و نادر.
سمیرا جان به این مادر بزرگ میگن یک زن مخلص که در بند وابستگیهای دنیا نیست خودش هست وخدای خودش با کسی صحبت نمیکند چون خیلی از مردم بوقلمون صفت هستند خدا رحمتش کنه ویادش همیشه ماندگار
ممنونم خانم شاهمرادی عزیزم. چه عبارت هوشمندانه و بکری به کار بردید “یک زن مخلص”. همینطور بود…
خیلی دلم برای تنهایی این مادر بزرگ سوخت حتما قصه ای داشته،
بعضی آدما متفاوت هستند،و روح بزرگی دارند،بخاطر همین در جمع هم تنها هستندیک تکه سنگگ ویک قلچ سیب اشکم رو در آورد
خیلی زیبا به تصویر کشیدید روحیات یک زن قوی و قابل احترام رو
“حتما قصه ای داشت”
خانم خانی مهربان، چقدر موشکاف هستید. درست نوشتید. قصه زندگی مادربزرگم فراز و فرودهای بسیار داشت.
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد…زنی متفاوت، مستقل…کسی که نمی خواست هم رنگ جماعت باشد. روحشون شاد و چه زیبا نوشتید سمیرا جان
“مستقل…و نمی خواست همرنگ جماعت شود…”
کاملا همینطور بود که نوشتید!
و البته سخت گیرد زندگی بر مردمان سخت کوش…
چقدر تنها!
بله خانم کاویانی عزیز…خیلی
خیلی خیلی خوب نوشتید! تنهایی مهری خانم را و قاچ سیب آخر را
قاچ سیب و نانی که ماند یادگار مامان بزرگ…
سپاس از مهرتان شکوفه جان
درود بر شما سمیرا جان. مثل همیشه عالی به تصویر کشیدید. قطعا مادربزرگ حرفهای بسیاری در دل داشت که فقط برای خود و خدای خود میگفت. انسان های آرام با نبودشان شکاف عمیقی بر دلها میگذارند.
یاد مادربزرگهای خودم افتادم. وسواس عجیب در رنگ حنای موهایشان، حمام های با کیسه و سفیداب هفتگی، مرتب بودن سجاده و چادر نمازشان و و و و?☘??
سپاس بسیار یاسمن جان،
راست گفتید، حمام های مادربزرگ ها مناسک خاص خودش را داشت. سفید آب، سنگ پا، صابون مراغه، … وقتی از حمام بیرون می آمدند، آن حمام واقعا بوی حمام می داد.
… و روسری ای که سر می کردند تا سرشان سرما نخورد.
قسمت پایانی قصه رو خیلی دوست داشتم ،نان و قاچ سیب
خوشحالم که دوست داشتید…
داشتن همچین مادربزرگی نعمت بزرگی بوده و خواهد بود. آدم ها نمی میرند. درون آدم زندگی می کنند تا ابد. و چقدر خوبه آدم خاطرات همچین آدم هایی رو داشته باشه برای مقاومت کردن در برابر ناملایمات و سختی ها. برای اینکه اگه یک روز از اطرافیان ناامید شد یادش باشه همچین آدم هایی بودند و دووم آوردند.
درست است فائزه جان، یاد بزرگترها آرامش خاطر است.
و گوشه ی روسری سفید مادربزرگ ها مخزنِ آجیل مشکل گشا بود
به به چه زیبا…
خیلی جالب بود
یه زن متفاوت
ای کاش می فهمیدیم چرا اینقدر این مامانبزرگ تنها بود
ای کاش…
مادربزرگ و نانسنگک و یه قاچ سیب
خیلی خوب بود
ممنونم سمانه جان.
جالب بود شاید من هم همینطور از این دنیا برم
ممنونم آتوسا جان.
پیروز باشید
روحشان شاد که همیشه باعث شادی و دلگرمی ما بودند. زیبا بود موفق باشید
امید فرزندان و گرمای خانه …
سپاس از مهرتان بهاره عزیز
چه مادربزرگ دوست داشتنی و نازنینی…کاش ما هم یاد بگیریم و همین قدر مستقل باشیم
راست می گویید زیبا جان …ای کاش همیشه بتوانیم… حتی در سنین سالخوردگی.