امید ندارم ببعی‌ام نجات پیدا کند

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: گلاویژ جلالی

داستان زیر روایتی از دلتنگی‌های خواهرانه است :

این عکس داداشمه، امید.

وقتی دنیا اومدم، می‌خواست اسمم را بگذارد پفک، اون قدر که پفک دوست داشت!

بعد که گفتند پفک اسم دختر نمی‌شود، گفت بنفچه. منظورش بنفشه بود. هر سال گل‌های خودرو و کوچک بنفشه را از کنار جویی که در امتداد باغمان بود، می‌چید و سر سفره‌ی هفت‌سین می‌گذاشت.

بنفشه را هم خیلی دوست داشت.

تا پانزده سالگی لکنت داشت، هنوز یادمه تخم کفتر و از این جور چیزها بهش می‌خوراندند. نمی‌دانم چطور شد که دیگر لکنتش برطرف شد.

ناآرام بود‌. زندگی را جور دیگری می‌خواست.

کوچک هم که بودیم، به‌نوبت فرغون سوارمان می‌کرد. از جلو سکو تا انتهای حیاط پشتی. می‌گفت به من بگویید آقا!

آقا لقب شوهرعمه‌ام بود که ارباب روستا بود پیش از انقلاب. بعدها هم همین طور صدایش می‌زدند.

نمی‌دانم، شاید در لقب آقا احترامی توأم با ترس حس می‌کرد که دوست داشت امیدآقا صدایش کنیم.

کوچک‌تر که بودم به گردن امید روسری می‌بستم و توی اتاق راه می‌بردمش.

می‌گفتم تو‌ ببعی منی… او هم بع‌بع‌کنان به هر سویی می‌آمد که من می‌کشیدم.
مهرش به بچه‌ها زبانزد بود. الآن هم هست. در آخرین دیدار، در عرض سه دقیقه چنان با سیاوش گرم گرفت که صدای خنده‌هایشان به آسمان رفت.

وقتی شوهرخواهرم مرد، او سعی کرد جای خالی پدر را برای خواهرزاده‌هایم پر کند. عارفه، که پدر را ندیده، همیشه می‌گوید دایی‌امید الگوی مرد تو ذهن منه.

سال ۸۱ تصادف سختی کرد،

نیسانی با سرعت تمام به موتورش زد. ورم شدید پا، شکستن استخوان گونه، ضربه به بینی، و تازه دو ماه از فوت مادرم گذشته بود. فقط اشکم جاری بود و دعا می‌کردم که بماند.

دیگر طاقت از دست دادنِ عزیزی را نداشتم.

مرگ مادر هنوز کابوس شب‌هایم بود. امید ماند. ماند و به امیدِ پولدار شدن به راه‌هایی رفت که نباید. ماند و … سال‌های سال هر اتفاقی برایش می‌افتاد، خواب من آشفته می‌شد.

دور بودم و بی‌خبر، اما روحم جدا نبود انگار.

هر بار که قاچاق می‌کرد، دعوا می‌کرد، حکم زندانش سنگین‌تر می‌شد؛ خواب‌های من پریشان‌تر می‌شد. دیشب هم‌ تا صبح خواب خانه‌ی پدری را می‌دیدم. خواب‌های آشفته. دیشب تصادف کرده بود و من امروز ظهر فهمیدم. مدام ورد زبانم بود که چرا مراقب خودت نیستی امیدجان؟ چرا؟
بعدها متوجه شدم تصادف نبوده.

مست سوار موتور شده بود، اما ماجرای اصلی سوءقصد بوده و گوش‌بری!

تضاد بین مهربانی و خلاف‌هایش را درک نمی‌کنم.

زندگی سخت و گذشته نامهربانش را خوب به یاد دارم.

ظلم‌های پدر را به او. سرکش بود و پدر تاب نمی‌آورد.

امید معترض بود و می‌دانست چیزهایی کم دارد، اما پدر دیکتاتوری بود که کتکش می‌زد.

تحقیرش می‌کرد. به فحشش می‌بست.

یک‌بار لباس‌هایی را که امید در نوجوانی با اولین دسترنج خودش خریده بود، ریخت وسط حیاط؛ رویشان نفت ریخت و آتش زد …

یاد این‌ها هم آتش می‌زند به جانم.

امیدی که به نجات از حکم حبس ابد ببعی من نیست، من چه کنم تا کابوس مشکلات او را نبینم؟

 

امید ندارم ببعی‌ام نجات پیدا کند
گوینده: الناز دیبا
موزیک پادکست: قطعه‌ی سپاسگزاری، اثر بورتکس پیانیست اهل چک

 

 

 

 

 

 

 

داستان زیر نیز به مسئولیت‌های خواهر و برادری می‌پردازد:

بچه‌ی بزرگ بودن خیلی سخت است

 

 

 

 

 

 

مطالب مرتبط
19 دیدگاه‌ها
  1. آذین خودی می‌گوید

    روایت تلخی بود و متاسفانه حکایت تکراری هزاران انسان که در بچگی مورد ظلم واقع شده اند، تحقیر شده اند، به حقشان تجاوز شده است و بی ارزش شمرده شده اند. این بچه ها حالا همان خلافکاران و بزهکارانی هستند که جنایت می کنند، تجاوز می کنند، مواد خرید و فروش می کنند و …
    متنتان قلبم را به درد آورد، اما تلنگر بسیار خوبی بود؛ اگر کمی با کودکان مهربانتر بودیم، دنیایمان زیباتر بود.

    1. گلاویژ جلالی می‌گوید

      فقط کمی مهربان‌تر…

  2. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما خانم جلالی عزیز. خیلی دردناک بود. کاش زمانی که تصمیم میگیریم بچه دار بشیم فقط به ریشه دار شدن فکر نکنیم و بچه ها رو با مهر بزرگ کنیم تا نامهربانی ها عقده های بزرگسالی نشه. قطعا همه ی افراد مشکل دار جامعه بواسطه ی نوعی بیمهری در کودکی به سمت بدی ها کشیده میشن. قلمتون سبز

    1. گلاویژ جلالی می‌گوید

      با مهر بزرگ کنیم، با مهر…

  3. سمیرا می‌گوید

    ….
    هیچ

    فقط آنکه همدلی صمیمانه ی مرا بپذیرید

    1. گلاویژ جلالی می‌گوید

      سپاس و دیگر هیچ…

  4. فرشته خانی می‌گوید

    روزگار با بعضی آدما خیلی بد تا می کنه،آدما که همه پاک به دنیا میان،چی میشه یکی خلافکار می شه ومطرود جامعه.چی میشه یه برادر قهرمان
    میشه باعث شرمندگی.بجای شلاق یه کم محبت شاید دوای درد میشد.

    1. گلاویژ جلالی می‌گوید

      ممنونم خواندید و نظر گذاشتید

  5. خطیبی می‌گوید

    کاش خونواده هایی که میبینن اعصاب و وقت بچه بزرگ کردن ندارن هیچ وقت بچه ای بدنیا نیارن ، خیلی متاثر شدم

    1. گلاویژ جلالی می‌گوید

      قدیم‌ها این طوری فکر نمی‌کردند.

  6. کمال گرا می‌گوید

    حدود یک ساعت قبل از خوندن این متن به دلالیلی یاد بچگی خودم افتادمو زار زار به حال خودم گریه می کردم؛ مادرم خیلی سخت برای کودکی من حقوقی قائل بود. همیشه ازم توقع کار کردن و کمک کردن داشت اونم نه در حد یه بچه در حد خودش. زیاد یادم نمیاد بابت انجام کارام ازم تشکری کرده باشه ولی در عوض همیشه می گفت همه کارارو سرسری انجام می دی، دل نمیدی، فقط می خوای تموم شه بره، دقت نمی کنی، تمیزکار نیستی، همیشه در ازای مسئولیتی که بهم می داد بعدش کلی غر می زد چون توقعشو برآورده نمی کردم. ولی اون هیچ نخواست باور کنه من فقط ۷ سالم بود فقط ۹ سالم بود فقط ۱۱ سالم بود و … . اینکه منم بچه امو دلم می خواد بازی کنم مثل داداشم که رها و آزاد بود. حالا اما که ۳۰ سالمه مدام بهم گیر میده چرا اینقد سخت میگیری؟ چرا واسه چیدن یه ظرف میوه اینقد خودتو اذیت می کنی؟ چرا واسه تا کردن لباسا اینقد وقت می ذاری؟ چرا می خوای همه چی تام و عالی باشه؟ ………. طنز تلخیه، هنوزم نمی فهمه آشی که خودش برام پخته.

    1. گلاویژ جلالی می‌گوید

      حیف…حیف که ما آدمها نمی‌دانیم با هم چه می‌کنیم.

  7. سردشتی می‌گوید

    حیف که تربیت باعث شد ببعی تبدیل به گرگ بشه. حیف.

  8. دینا کاویانی می‌گوید

    چه متن زیبایی!

  9. دورودیان می‌گوید

    چه اسارتی‌ست که باآدم مهربان نامهربانی کنند.

  10. آتوسا سادات متین رهبری می‌گوید

    پدر و مادر بد داشتن اصلانعمت نیست از هزار ذلت بد تره

  11. بهاره محمدی می‌گوید

    برادرها همیشه قهرمانن، حتی اگه قاچاق کنن یا دعوا. کاش داداش رضای منم زنده بود و تو حبس ابد بود. بودنش رو قدر بدون. خدا هیچ داداشی رو از خواهرش جدا نکنه. فقط مرگه که چاره نداره. موفق باشید

  12. شهین طالبی می‌گوید

    پفک، بنفچه،ببعی…. خاطرات کودکی زیبا….. فقرمادی و فقرمعنوی، پدر دیکتاتور که کتک می زند! آیا پدر هم قربانی بدرفتاری در خانواده و جامعه بوده؟ این چرخه باطل از کجا شروع شده؟ تا کجا ادامه پیدا می کند؟
    همیشه به خانواده ی مجرمین فکر می کنم، خواهر، مادر،پدر و برادر که در موقعیت سخت و بدی قرار می گیرند.
    برای شما آرزوی آرامش می کنم و امیدوارم برادری که روزی برای سفره هفت سین بنفشه می چید! از جرم و زندان رها شود.
    متن غم انگیز بود، اما شما خوب نوشتید.

  13. مریم احمدی می‌گوید

    روایت تلخ و تاثیرگذاری بود. قلمتان مانا

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود