لپ تاپ داغون و آدم برفی خندون

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: سمیرا قاسمی

دوباره کلید لپ تاپ را فشار دادم، اما باز هم جز صفحه‌ی سیاه چیزی را نشان نمی‎داد.

موس را تکان ‎دادم و تنها نتیجه‌‌‎اش، حرکت فلشی سرگردان روی آن سیاهی بود. حدس می‎زدم به خاطر نوسانات برق خوابگاه باشد.

در این صورت کار از دست من و تلاش‎های غیر کارشناسانه‎ام خارج بود و باید لپ تاپ را برای تعمیر به مغازه‏ای می‎سپردم. اما پس فردا سمینار داشتم و پاورپوینت نیمه تمام و آن همه یادداشت‎ و عکس‌های وامانده‎، توی آن قوطی الکترونیکی گیرکرده بود.

ای کاش می‎شد همه‎شان را بیرون بکشم.

آن وقت دیگر روی کاغذهایی می‌نوشتم که بوی کاه می‎دادند و در عوض، شب آخر دستم را توی پوست گردو نمی‎گذاشتند. اصلا اگر هزینه‎ی تعمیر زیاد بشود و پول کم بیاورم چه؟

ترم اول دانشگاه را ساکنِ پراگ بودم؛ شهر عروسک‎ها و کریستال‎ها،

خانه‎های رنگی، خیمه شب‎بازی‎ها و اپراها؛ شهر برج‎های دودی رنگ، کلیساهای خوفناک باروک، قصرهای متروکه و قبر‎های سیاه و سنگی.

شهری که همه چیزش یک‌سره برایم جدید بود،

زبانش، فرهنگ و خلق و خوی مردمش، بو و مزه‏ی غذاهایش. من با هزار شوق و پرسش پا به این شهر عجیب گذاشته بودم و حالا کلافه و درمانده، پشت میز و روبروی لپ‎تاپ از کارافتاده، پنجه‎هایم را در موهایم فرو کرده بودم.

بلند شدم و کاپشنم را پوشیدم.

کلاه قرمز منگوله دارم را محکم کشیدم تا پایین گوش‎ها و شال پشمی را دورِ دهانم پیچیندم.

نزدیک کریسمس بود و برف شدیدی می‌بارید.

سوار تراموا شدم. مغازه‎دارها، ویترین‎هایشان را چراغانی کرده بودند و گُله به گُله بازارچه‎ی تزئینات و خوردنی‎های کریسمس برپا بود. اما من چقدر غمگین بودم. هفته‏ها می‎شد که دلم برای خانواده‎ام لک زده بود. پس‎فردا هم نوبت سمینارم بود و حالا برای تعمیر آن لپ تاپ به درد نخور در خیابان‎های سرد و برفی داشتم پرسه می‎زدم.

مغازه‎ی تعمیرات کامپیوتر را پیدا کردم.

لپ تاپم را با احتیاط از توی کوله پشتی‏ام بیرون آوردم. مرد مغازه‎دار لپ تاپ را کمی این ور و آن ور کرد و گفت که با ۵۰ یورو تا آخر هفته تعمیرش می‎کند.

اما لپ تاپ در پایان هفته دیگر به چه درد من می‎خورد؟! آن را دوباره به کیفم برگرداندم. طبقات دیگر را هم جستجو کردم و از آنجا که فقط همان یک مغازه‌ی تعمیرات در آن مرکز خرید وجود داشت، ناچار به آن بازگشتم.

این بار مرد جوان دیگری پشت پیشخوان ایستاده بود.

لپ تاپ را گرفت و به دقت مشغول وارسی‎اش شد. ریش و موهای بوری داشت و چهره‌اش مرا یاد قدیسین در نقاشی‏های قدیمی می‌انداخت. گفت که یک ربع منتظر بمانم تا او لپ‎تاپ را بررسی کند. من خسته توی راهروهای آن ساختمان چند طبقه مشغول قدم زدن شدم. از جلوی ویترین‎ مغازه‎هایی که انبوه مشتری‎ها را در خود جای داده بودند، عبور می‎کردم، اما حوصله‎ی هیچ چیز را نداشتم.

سرم پایین بود و فقط کشیده شدن کفشم به کف راهرو را دنبال می‎کردم. آن طرف‎تر تعدادی صندلی بود. پیرمردی با پشت خمیده و صورت چروکیده تنها روی صندلی نشسته بود.

من هم نشستم و ماتم برد به ماکِت آدم برفی‎ای که جریانِ باد، ذرات یونولیت را روی چترش می‏ریخت.

با خودم فکر کردم که «چه بی‏مزه!». بچه‌ای آن ورتر وَنگ می‌زد. صدای گوشخراش زنی از بلندگو پخش می‎شد. هوا سرد و سنگین و خاکستری بود. ساعتم را نگاه کردم، یک ربع شده بود.

لابد لپ تاپ را یک هفته‏ای می‏خواباند؛

نزدیک کریسمس است و کدام مغازه‎داری وقت سرخاراندن دارد؟ بعید نیست که همه‎ی فایل‎ها هم رفته باشند روی هوا و من مجبور باشم ساعت‎ها دنبال این کتاب و آن عکس و آن مقاله این در و آن در بزنم.

لعنت بر این نوسان برق!

برگشتم سمت مغازه. داخل که شدم، مرد جوان لبخندی زد و دکمه‌ی لپ‎تاپ را فشار داد. صفحه‌ی آبی رنگ ویندوز بالا آمد و فایل های من روی صفحه‌ی نمایش، معلوم شدند. ناباورانه پرسیدم: «درست شد؟!»
بله، کامل درست شده بود و همه‎ چیز هم سر جایش. پرسیدم: «هزینه‎ش چقدر میشه؟»

مرد جوان گفت: «هیچی!»

و بعد از اصرار من برای دریافت پول، قاطعانه پاسخ داد که کاری نکرده و نمی تواند برای کارِ نکرده، پولی دریافت کند. راستش هیچ وقت یادم نمی‎رود که سیمِ بلندِ سیاهِ آداپتور را (که من همیشه هول هولی جمعش می‎کردم) چقدر منظم دورِ دو شاخه چرخانده بود.

از مغازه بیرون آمدم.

دلم می خواست بلند بلند بخندم یا برای خودم شعری بخوانم.

دور و اطرافم را نگاه کردم که به خاطر کریسمس چه زیبا تزئین شده بود. احساس می‎کردم که چقدر مردم شاد و سرخوشند. صدای دلنشین زن چِکی از بلندگو پخش می‎شد.

کودکی آن ورتر با مادرش می‏خندید و شیرین زبانی می‎کرد.

نگاهم به پیرمرد افتاد که هنوز هم روی صندلی نشسته بود؛ به چشم‌های آبی روشنش که رنگ آسمان بودند. سرم را چرخاندم و آدم برفی خندان و قرمزپوش را دیدم که روی چتر رنگی و بامزه‎اش برف نقره‎ای می‎بارید.

عجیب بود، چطور متوجه نشده بودم که آن آدم برفی آن قدر زیباست؟!

 

کریسمس در پراگ
کریسمس در پراگ

 

لپ تاپ داغون و آدم برفی خندون
گوینده: دنیا طیبی
موزیک پادکست: قطعه‌ای از آهنگساز اهل ترکیه بوگرا یوگور Buğra Uğur

 

 

 

 

داستان دیگری را به قلم همین نویسنده بخوانید:

اتاق و کشمش و تنهایی و چخوف، لِخ لِخ …

 

 

مطالب مرتبط
37 دیدگاه‌ها
  1. سردشتی می‌گوید

    نگاه زیبا دنیا را هم زیباتر خواهد کرد. سپاس سمیرا جان. جالب بود.

    1. سمیرا می‌گوید

      ممنونم خانم سردشتی عزیز. من هم با شما موافقم

  2. یاسمن بلوری می‌گوید

    سمیرا جان چقدر خوب و دقیق توصیف کردید. کلا خودم رو جای شخصیت داستان دیدم و همه ی حسهای گنگ و خستگی و عصبانیت ابتدا و نشاط و پیروزی انتها رو درک کردم. منهم درست همین ماجرا رو در زمان تز ارشدم تجربه کرده بودم و کلی گریه کرده بودم. اما درست یکی از شاگردانم به فریادم رسید و کیس رو پیش یکی از دوستانش بردیم و ظرف یک ساعت همه چی به حالت عادی بازگشت و اون آقا هم هیچ هزینه ای از من نگرفت!
    مطلب شما همه ی اون روز رو برام زنده کرد.
    البته که شاگردم هم الان استاد دانشگاه شده و هنوز باهام تماس میگیره.
    سپاس از اندیشه و قلم زیبای شما

    1. سمیرا می‌گوید

      چقدر جالب بود خاطره‌ی شما یاسمن جان. انگار این بدبیاری‌ها معمولا در روزهای حساس سر و کله‌یشان پیدا می‌شود. 🙂

  3. شکوفه صمدی می‌گوید

    کاملاً ملموس! دست مریزاد!

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاسگزارم که خواندید.

  4. فرشته خانی می‌گوید

    خیلی زیبا زندگی ودغدغه های یک دختر دانشجو رو توی یه کشور دیگه وتوی خوابگاه،بیان کردید
    و اینکه چطوری نگاه ما با حالات روحیمان تغییر می کند.و اینکه وقتی دیدمون نسبت به آدما مثبت باشه حتما اتفاقای خوبی در راهه
    قصه اتون رو عاشقانه تموم کردین
    عشق در زندگیتون جاری وباقی

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاس خانم خانی عزیز، موافقم، نگاه ما با روحیات‌مان تغییر می کند.
      درود بر کسانی که فرای شادی و اندوه‌اند، فرای امید و ناامیدی…

  5. ادب می‌گوید

    دغدغه های یک دانشجو را خوب نوشته بودید چقدر سخته در یک کشور غریب دچار مشکل شوی ولی جای خوشحالی داره که مشکل به راحتی حل شد دنیا شیرین شد چقدر مسائل میتواند درنگاه ما تاثیر داشته باشد

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاسگزارم خانم ادب عزیز، شما خوب خواندید. بله، چالش‌های تنها زندگی کردن در کشوری دیگر، بسیار است.

  6. خطیبی می‌گوید

    خیلی عالی بود خانم قاسمی، اینکه با تعمیر لپ تاپش روحیه اش عوض شده بود

    1. سمیرا می‌گوید

      ممنونم از لطف شما خانم خطیبی گرامی.

  7. اذین خودی می‌گوید

    درود بر شما
    متن زیبا بود و مرا به یاد این جمله ، فکر می کنم از آندره ژید ، انداخت:
    « بکوش تا زیبایی در چشنان تو باشد، نه در آنچه به آن می نگری»
    کاملا درست است که وقتی روحیه مان عوض می شود، طرز دیدمان به دنیا هم عوض می شود.

    1. سمیرا می‌گوید

      زیبا و عمیق و نوشتید خانم خودی گرامی. سپاسگزارم.

  8. بهاره محمدی می‌گوید

    چقدر خوب نوشتید اینکه احساس درونی ما چقدر در دیدمان به دنیای بیرون تاثیرگذار است همه چیز رنگ و بوی تازه ای گرفت و بسیار ملموس بود. موفق باشید

    1. سمیرا می‌گوید

      بله، تاثیر احساس درونی در دیدن چیزها بسیار است. ممنونم که خواندید خانم محمدی عزیز.

  9. شاهمرادی می‌گوید

    به به چه زیبا نوشتید روان وپر محتوا چه قشنگ اضطراب را در جمله ها نشاندید.
    میدونی وقتی خوشحالی همه چیز زیباست همه مردم مهربانند ولی امان از وقتیکه نگران وناراحتی حتی خودتم از دست خودت ناراحتی

    1. سمیرا می‌گوید

      معمولا همینطور است، مثل مومی در دست احساساتمان می‌شویم و رفتار می‌کنیم. ای کاش بشود مستقل عمل کرد. ممنونم که خواندید خانم شاهمرادی گرامی.

  10. شهین طالبی می‌گوید

    این نگاه ماست که به زندگی معنا می دهد.
    سمیرا جان مثل همیشه ما رو با خاطرات قشنگ و جالبتون همراه کردید.
    قلمتان پرعشق

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاسگزارم خانم طالبی عزیز که خواندید. بله، این نگاه ماست…

  11. دورودیان می‌گوید

    به جز زیبایی وتعلیق ،جزییات متن توجه من راجلب کرد.
    چقدرخستگی ودلپریشی زیبایی‌ها رامحومی‌کند.

    1. سمیرا می‌گوید

      خیلی خوشحالم که متن مورد توجه‌تان بوده خانم دورودیان گرامی.

  12. مهناز می‌گوید

    چه جالب نوشته بودید. مرسی سمیرا جان.

    1. سمیرا می‌گوید

      ممنونم مهناز خانم.

  13. نیلوفر می‌گوید

    یاد سریال آینه بخیر. دهه‌ی ۶۰. یه بخشی داشت که می‌گفت “زندگی شیرین می‌شود”. یاد اون افتادم. عالی بود عزیزم.

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاس از شما نیلوفر عزیز.

  14. ناشناس می‌گوید

    چقدر خواندنی بود. مخصوصا توصیف چهره و رفتار مرد فروشنده. همه جا آدمهای خوب و گمنام هستند.

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاسگزارم که خواندید.

  15. سمانه می‌گوید

    خیلی خوب بود سمیرا جان
    داشتم این نوشته‌ی پر حس را بلند بلند برای میخواندم تا مهدی هم بشنود. ولی بارها وسط خواندن بغضم گرفت و مجبور شدم گوشی را بگذارم روی میز تا به بهانه‌ی این‌رو ان‌رو کردن بادمجانها خودم را در آشپزخانه سرگرم کنم تا فشار توی گلویم کم شود و بتوانم دوباره بخوانمش.

    1. سمیرا می‌گوید

      ای وای خواهری! راضی نبودم 🙂
      مرسی از لطفت سمانه جونم

  16. سارا می‌گوید

    چقدر عالی نوشته بودید، نوشته تان مثل یک فیلم کوتاه در نظرم مجسم شد،درود بر شما

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاس از محبت شما سارا خانم عزیز.

  17. زهرا میرز می‌گوید

    سلام سمیرا جان
    همه ما کم و بیش این موضوع رو تجربه کردیم که دنیایی اطرافمون بسته به حالمون چقدر عوض میشه.و آفرین به شما که اینهمه زیبا و با قلمی توانا این داستان رو خلق کردید موفق باشید و قلمتون هر روز پرتوان تر از دیروز

    1. سمیرا می‌گوید

      همینطور است که نوشتید زهرا خانم عزیز. سپاسگزارم که خواندید.

  18. مریم احمدی می‌گوید

    خیلی عالی بود سمیرا جان . با لحظه به لحظه داستانت همراه شدم و از توصیف حس و حالت لذت بردم . تغییر حال اخر داستان و رنگی شدن فضات هم حرف نداشت.

    1. سمیرا می‌گوید

      سپاسگزارم مریم جان.

  19. پری ناز می‌گوید

    موفق باشید زیبا بود واقعا همینطوره وقتی آدم ناراحته همه چیز رو بد می بینه و برعکس

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود