دوباره کلید لپ تاپ را فشار دادم، اما باز هم جز صفحهی سیاه چیزی را نشان نمیداد.
موس را تکان دادم و تنها نتیجهاش، حرکت فلشی سرگردان روی آن سیاهی بود. حدس میزدم به خاطر نوسانات برق خوابگاه باشد.
در این صورت کار از دست من و تلاشهای غیر کارشناسانهام خارج بود و باید لپ تاپ را برای تعمیر به مغازهای میسپردم. اما پس فردا سمینار داشتم و پاورپوینت نیمه تمام و آن همه یادداشت و عکسهای وامانده، توی آن قوطی الکترونیکی گیرکرده بود.
ای کاش میشد همهشان را بیرون بکشم.
آن وقت دیگر روی کاغذهایی مینوشتم که بوی کاه میدادند و در عوض، شب آخر دستم را توی پوست گردو نمیگذاشتند. اصلا اگر هزینهی تعمیر زیاد بشود و پول کم بیاورم چه؟
ترم اول دانشگاه را ساکنِ پراگ بودم؛ شهر عروسکها و کریستالها،
خانههای رنگی، خیمه شببازیها و اپراها؛ شهر برجهای دودی رنگ، کلیساهای خوفناک باروک، قصرهای متروکه و قبرهای سیاه و سنگی.
شهری که همه چیزش یکسره برایم جدید بود،
زبانش، فرهنگ و خلق و خوی مردمش، بو و مزهی غذاهایش. من با هزار شوق و پرسش پا به این شهر عجیب گذاشته بودم و حالا کلافه و درمانده، پشت میز و روبروی لپتاپ از کارافتاده، پنجههایم را در موهایم فرو کرده بودم.
بلند شدم و کاپشنم را پوشیدم.
کلاه قرمز منگوله دارم را محکم کشیدم تا پایین گوشها و شال پشمی را دورِ دهانم پیچیندم.
نزدیک کریسمس بود و برف شدیدی میبارید.
سوار تراموا شدم. مغازهدارها، ویترینهایشان را چراغانی کرده بودند و گُله به گُله بازارچهی تزئینات و خوردنیهای کریسمس برپا بود. اما من چقدر غمگین بودم. هفتهها میشد که دلم برای خانوادهام لک زده بود. پسفردا هم نوبت سمینارم بود و حالا برای تعمیر آن لپ تاپ به درد نخور در خیابانهای سرد و برفی داشتم پرسه میزدم.
مغازهی تعمیرات کامپیوتر را پیدا کردم.
لپ تاپم را با احتیاط از توی کوله پشتیام بیرون آوردم. مرد مغازهدار لپ تاپ را کمی این ور و آن ور کرد و گفت که با ۵۰ یورو تا آخر هفته تعمیرش میکند.
اما لپ تاپ در پایان هفته دیگر به چه درد من میخورد؟! آن را دوباره به کیفم برگرداندم. طبقات دیگر را هم جستجو کردم و از آنجا که فقط همان یک مغازهی تعمیرات در آن مرکز خرید وجود داشت، ناچار به آن بازگشتم.
این بار مرد جوان دیگری پشت پیشخوان ایستاده بود.
لپ تاپ را گرفت و به دقت مشغول وارسیاش شد. ریش و موهای بوری داشت و چهرهاش مرا یاد قدیسین در نقاشیهای قدیمی میانداخت. گفت که یک ربع منتظر بمانم تا او لپتاپ را بررسی کند. من خسته توی راهروهای آن ساختمان چند طبقه مشغول قدم زدن شدم. از جلوی ویترین مغازههایی که انبوه مشتریها را در خود جای داده بودند، عبور میکردم، اما حوصلهی هیچ چیز را نداشتم.
سرم پایین بود و فقط کشیده شدن کفشم به کف راهرو را دنبال میکردم. آن طرفتر تعدادی صندلی بود. پیرمردی با پشت خمیده و صورت چروکیده تنها روی صندلی نشسته بود.
من هم نشستم و ماتم برد به ماکِت آدم برفیای که جریانِ باد، ذرات یونولیت را روی چترش میریخت.
با خودم فکر کردم که «چه بیمزه!». بچهای آن ورتر وَنگ میزد. صدای گوشخراش زنی از بلندگو پخش میشد. هوا سرد و سنگین و خاکستری بود. ساعتم را نگاه کردم، یک ربع شده بود.
لابد لپ تاپ را یک هفتهای میخواباند؛
نزدیک کریسمس است و کدام مغازهداری وقت سرخاراندن دارد؟ بعید نیست که همهی فایلها هم رفته باشند روی هوا و من مجبور باشم ساعتها دنبال این کتاب و آن عکس و آن مقاله این در و آن در بزنم.
لعنت بر این نوسان برق!
برگشتم سمت مغازه. داخل که شدم، مرد جوان لبخندی زد و دکمهی لپتاپ را فشار داد. صفحهی آبی رنگ ویندوز بالا آمد و فایل های من روی صفحهی نمایش، معلوم شدند. ناباورانه پرسیدم: «درست شد؟!»
بله، کامل درست شده بود و همه چیز هم سر جایش. پرسیدم: «هزینهش چقدر میشه؟»
مرد جوان گفت: «هیچی!»
و بعد از اصرار من برای دریافت پول، قاطعانه پاسخ داد که کاری نکرده و نمی تواند برای کارِ نکرده، پولی دریافت کند. راستش هیچ وقت یادم نمیرود که سیمِ بلندِ سیاهِ آداپتور را (که من همیشه هول هولی جمعش میکردم) چقدر منظم دورِ دو شاخه چرخانده بود.
از مغازه بیرون آمدم.
دلم می خواست بلند بلند بخندم یا برای خودم شعری بخوانم.
دور و اطرافم را نگاه کردم که به خاطر کریسمس چه زیبا تزئین شده بود. احساس میکردم که چقدر مردم شاد و سرخوشند. صدای دلنشین زن چِکی از بلندگو پخش میشد.
کودکی آن ورتر با مادرش میخندید و شیرین زبانی میکرد.
نگاهم به پیرمرد افتاد که هنوز هم روی صندلی نشسته بود؛ به چشمهای آبی روشنش که رنگ آسمان بودند. سرم را چرخاندم و آدم برفی خندان و قرمزپوش را دیدم که روی چتر رنگی و بامزهاش برف نقرهای میبارید.
عجیب بود، چطور متوجه نشده بودم که آن آدم برفی آن قدر زیباست؟!
گوینده: دنیا طیبی
موزیک پادکست: قطعهای از آهنگساز اهل ترکیه بوگرا یوگور Buğra Uğur
داستان دیگری را به قلم همین نویسنده بخوانید:
اتاق و کشمش و تنهایی و چخوف، لِخ لِخ …
نگاه زیبا دنیا را هم زیباتر خواهد کرد. سپاس سمیرا جان. جالب بود.
ممنونم خانم سردشتی عزیز. من هم با شما موافقم
سمیرا جان چقدر خوب و دقیق توصیف کردید. کلا خودم رو جای شخصیت داستان دیدم و همه ی حسهای گنگ و خستگی و عصبانیت ابتدا و نشاط و پیروزی انتها رو درک کردم. منهم درست همین ماجرا رو در زمان تز ارشدم تجربه کرده بودم و کلی گریه کرده بودم. اما درست یکی از شاگردانم به فریادم رسید و کیس رو پیش یکی از دوستانش بردیم و ظرف یک ساعت همه چی به حالت عادی بازگشت و اون آقا هم هیچ هزینه ای از من نگرفت!
مطلب شما همه ی اون روز رو برام زنده کرد.
البته که شاگردم هم الان استاد دانشگاه شده و هنوز باهام تماس میگیره.
سپاس از اندیشه و قلم زیبای شما
چقدر جالب بود خاطرهی شما یاسمن جان. انگار این بدبیاریها معمولا در روزهای حساس سر و کلهیشان پیدا میشود. 🙂
کاملاً ملموس! دست مریزاد!
سپاسگزارم که خواندید.
خیلی زیبا زندگی ودغدغه های یک دختر دانشجو رو توی یه کشور دیگه وتوی خوابگاه،بیان کردید
و اینکه چطوری نگاه ما با حالات روحیمان تغییر می کند.و اینکه وقتی دیدمون نسبت به آدما مثبت باشه حتما اتفاقای خوبی در راهه
قصه اتون رو عاشقانه تموم کردین
عشق در زندگیتون جاری وباقی
سپاس خانم خانی عزیز، موافقم، نگاه ما با روحیاتمان تغییر می کند.
درود بر کسانی که فرای شادی و اندوهاند، فرای امید و ناامیدی…
دغدغه های یک دانشجو را خوب نوشته بودید چقدر سخته در یک کشور غریب دچار مشکل شوی ولی جای خوشحالی داره که مشکل به راحتی حل شد دنیا شیرین شد چقدر مسائل میتواند درنگاه ما تاثیر داشته باشد
سپاسگزارم خانم ادب عزیز، شما خوب خواندید. بله، چالشهای تنها زندگی کردن در کشوری دیگر، بسیار است.
خیلی عالی بود خانم قاسمی، اینکه با تعمیر لپ تاپش روحیه اش عوض شده بود
ممنونم از لطف شما خانم خطیبی گرامی.
درود بر شما
متن زیبا بود و مرا به یاد این جمله ، فکر می کنم از آندره ژید ، انداخت:
« بکوش تا زیبایی در چشنان تو باشد، نه در آنچه به آن می نگری»
کاملا درست است که وقتی روحیه مان عوض می شود، طرز دیدمان به دنیا هم عوض می شود.
زیبا و عمیق و نوشتید خانم خودی گرامی. سپاسگزارم.
چقدر خوب نوشتید اینکه احساس درونی ما چقدر در دیدمان به دنیای بیرون تاثیرگذار است همه چیز رنگ و بوی تازه ای گرفت و بسیار ملموس بود. موفق باشید
بله، تاثیر احساس درونی در دیدن چیزها بسیار است. ممنونم که خواندید خانم محمدی عزیز.
به به چه زیبا نوشتید روان وپر محتوا چه قشنگ اضطراب را در جمله ها نشاندید.
میدونی وقتی خوشحالی همه چیز زیباست همه مردم مهربانند ولی امان از وقتیکه نگران وناراحتی حتی خودتم از دست خودت ناراحتی
معمولا همینطور است، مثل مومی در دست احساساتمان میشویم و رفتار میکنیم. ای کاش بشود مستقل عمل کرد. ممنونم که خواندید خانم شاهمرادی گرامی.
این نگاه ماست که به زندگی معنا می دهد.
سمیرا جان مثل همیشه ما رو با خاطرات قشنگ و جالبتون همراه کردید.
قلمتان پرعشق
سپاسگزارم خانم طالبی عزیز که خواندید. بله، این نگاه ماست…
به جز زیبایی وتعلیق ،جزییات متن توجه من راجلب کرد.
چقدرخستگی ودلپریشی زیباییها رامحومیکند.
خیلی خوشحالم که متن مورد توجهتان بوده خانم دورودیان گرامی.
چه جالب نوشته بودید. مرسی سمیرا جان.
ممنونم مهناز خانم.
یاد سریال آینه بخیر. دههی ۶۰. یه بخشی داشت که میگفت “زندگی شیرین میشود”. یاد اون افتادم. عالی بود عزیزم.
سپاس از شما نیلوفر عزیز.
چقدر خواندنی بود. مخصوصا توصیف چهره و رفتار مرد فروشنده. همه جا آدمهای خوب و گمنام هستند.
سپاسگزارم که خواندید.
خیلی خوب بود سمیرا جان
داشتم این نوشتهی پر حس را بلند بلند برای میخواندم تا مهدی هم بشنود. ولی بارها وسط خواندن بغضم گرفت و مجبور شدم گوشی را بگذارم روی میز تا به بهانهی اینرو انرو کردن بادمجانها خودم را در آشپزخانه سرگرم کنم تا فشار توی گلویم کم شود و بتوانم دوباره بخوانمش.
ای وای خواهری! راضی نبودم 🙂
مرسی از لطفت سمانه جونم
چقدر عالی نوشته بودید، نوشته تان مثل یک فیلم کوتاه در نظرم مجسم شد،درود بر شما
سپاس از محبت شما سارا خانم عزیز.
سلام سمیرا جان
همه ما کم و بیش این موضوع رو تجربه کردیم که دنیایی اطرافمون بسته به حالمون چقدر عوض میشه.و آفرین به شما که اینهمه زیبا و با قلمی توانا این داستان رو خلق کردید موفق باشید و قلمتون هر روز پرتوان تر از دیروز
همینطور است که نوشتید زهرا خانم عزیز. سپاسگزارم که خواندید.
خیلی عالی بود سمیرا جان . با لحظه به لحظه داستانت همراه شدم و از توصیف حس و حالت لذت بردم . تغییر حال اخر داستان و رنگی شدن فضات هم حرف نداشت.
سپاسگزارم مریم جان.
موفق باشید زیبا بود واقعا همینطوره وقتی آدم ناراحته همه چیز رو بد می بینه و برعکس