کاش لااقل می‌شد یک انجیر از روی کیک بردارم

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: ماریا احمدی

داستانی از بوی عطر و خاطرات :

ساعت به وقت پاریس چهار و نیم صبح است.

خوابم می‌آید. از اینکه این دفعه اینقدر زمان مأموریتم کوتاه بوده است، کلافه‌ام!

می‌روم برای خودم قهوه می‌خرم و بین لاین‌های فری شاپ سلانه سلانه قدم می‌زنم.

غرفه‌ی عطر و ادکلن یقه‌ام را می‌چسبد.

از حجم رایحه و رنگ و بازی نور روی شیشه‌های جورواجور عطر، حیرت زده‌ام! خواب از سرم پریده است؛ کار قهوه بوده یا عطر نمی‌دانم! شیشه‌ی یکی از عطرها شبیه تفنگ است. یکی هم شبیه کفش پاشنه‌بلند زنانه و آن یکی شبیه روان‌نویس. دستم را دراز می‌کنم و جعبه‌ی طلایی، با نوشته‌های سورمه‌ای را برمی‌دارم. به نظرم خیلی آشناست.

شیشه‌ی عطر را بیرون می‌کشم.

رنگ زرد تند عطر توی شیشه‌ی بلند و شیار‌دار چشم آدم را می‌زند.

من این عطر را کجا دیده‌ام؟

یادم نمی‌آید! در شیشه را باز می‌کنم و بو می‌کشم.

ناگهان پرتاب می‌شوم وسط جشن عقد پروانه،

دوست چاق آبجی مژگان. ٨ ساله‌ام. پیراهن سفید خامه دوزی با جوراب سفید لبه تور که خشکی و زبری تور آن ساق پایم را می‌خورد، پوشیده‌ام. موهای کوتاه و بی‌حالتم، لخت است و روی پیشانی‌ام افتاده.

آبجی مژگان ولی خیلی خوشگل است.

موهای بلندش را روی کمرش ول کرده و جلوی سرش را مثل تل، گیس بافته است. رژ لب عنابی مادرم را به لب‌هایش مالیده است. پیراهن قرمز پلیسه با توپ‌های سبز و نقره‌ای پوشیده است. چه بوی خوبی هم می‌دهد آبجی!
همه خیلی خوشحالند.

من ولی حوصله‌ام سر رفته است.

ناگهان داماد با یک مرد دیگر وارد سالن می‌شوند و کیک بزرگی را وسط سفره‌ی عقد جا می‌دهند. به جز تولد نسرین دختر همسایه‌مان و کیک یزدی‌های کشمش‌داری که آقاجان می‌خرید،

هیچ‌وقت کیک دیگری نخورده بودم.

می‌روم و جلوی سفره می‌ایستم. بزرگترین کیک گرد دنیا است که با ژله‌ی نارنجی و انجیرهای درشت تزئینش کرده‌اند. دلم می‌خواهد خودم را پرت کنم روی کیک! دل توی دلم نیست، ولی برای دیگران انگار بی‌اهمیت‌ترین موضوع دنیاست. عروس و داماد را به زور می‌کشند وسط تا با هم برقصند. یکی‌یکی فامیل‌ها می‌آیند و شاباش می‌دهند، و من همچنان از کیک چشم برنمی‌دارم.

توی دلم صلوات می‌فرستم تا زودتر کسی به فکر کیک بیفتد و بین مهمان‌ها تقسیمش کند. آب دهانم را تند‌تند قورت می‌دهم.

دخترها جمع می‌شوند و دور عروس و داماد حلقه می‌زنند و می‌رقصند.

مژگان هم بین دخترهاست و حواسش به من نیست.

کاش لااقل می‌شد یک انجیر از روی کیک بردارم.

تاپ‌تاپ قلبم ول کن نیست. مامانِ پروانه که از همه خوشحال‌تر است می‌آید و در گوش مژگان چیزی می‌گوید. می‌ترسم از فکرم با خبر شده باشد و دارد چغلی من را به آبجی می‌کند!

از سفره‌ی عقد و کیک فاصله می‌گیرم.

آبجی مژگان می‌رود توی یک اتاق و من زیر چشمی کیک را نگاه می‌کنم. چند دقیقه بعد مژگان با مانتوی بلند و روسری ترکمنی گل قرمز و پلاستیک سفیدی که پیراهن پلیسه را توی آن گذاشته است، می‌آید بیرون. پروانه را می‌بوسد و بعد دست من را می‌کشد به سمت در خروجی…
یخ کرده‌ام!

کجا می‌ریم آبجی؟! کیک نمی‌دن مگه؟!

مژگان روسری‌اش را جلو می‌کشد و با دست لب‌هایش را حسابی پاک می‌کند و می‌گوید: «به آقاجون نگی رژ زدما!»

عقب ماشین آقاجان نشسته‌ام.

پلاستیک لباس آبجی روی صندلی عقب است. ازگلو درد نمی‌توانم آب دهانم را قورت بدهم. چشمانم می‌سوزد. سرم را فرو می‌کنم توی لباس پلیسه‌ی خوشبوی آبجی و زار می‌زنم.

 

 

کاش لااقل می‌شد یک انجیر از روی کیک بردارم
گوینده: شیما
موزیک پادکست: قطعه‌ای با نام نشانه‌ای به من بده ساخته رندی نیومن، آهنگساز آمریکایی. این قطعه، بخشی از موسیقی متن انیمیشن شاهزاده خانم و قورباغه است.

 

 

 

 

 

 

 

اگر روایت بالا را دوست داشتید، ماجرای زیر را به شما پیشنهاد می‌کنیم:

باجی فقط با جعبه لوازم آرایش کار داشت

 

مطالب مرتبط
13 دیدگاه‌ها
  1. شهین طالبی می‌گوید

    عطری که شما رو می بره به یه جشن عروسی و کیک و انجیری که خورده نشد و هیچ کیک و انجیری جای اونو پر نخواهد کرد! چه قشنگ تصویر کردید.
    قلمتان شیرین و موفق باشید.

  2. سمیرا می‌گوید

    سپاس خانم احمدی عزیز. بوی خاطرات آدم را فرسنگها جابجا می کند.

  3. سردشتی می‌گوید

    متن دلنشینی بود. سپاس از شما

  4. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما خانم احمدی. چقدر روان و دلنشین توصیف کردید. یک لحظه خودم رو جای دختر کوچولوی قصه وسط عروسی های قدیمی. یادش بخیر. قلمتان سبز

  5. شکوفه صمدی می‌گوید

    عالی بود! هم خاطره، هم قلم شما! عنوان هم عالی بود!

  6. فرشته خانی می‌گوید

    بعضی وقتها حواسمون نیست به بچه ها نمیدونیم بعضی چیزا تو دنیای کودکی چقدر خواستنی هستند،البته میدونیم خودمونو می زنیم به ندونستن،چی می شد پدره دیر تر می امد،یا مثلا مادر عروس یه تکه کوچک از بغل کیک می برید میداد به دختر کوچولوی قصه ما،انوقت مزه کیک با بوی عطر میشد بهترین خاطره برای همه عمر

  7. اذین خودی می‌گوید

    درود بر شما

    متن گیرایی بود. به خصوص که به زیبایی از زمان حال به گذشته پلی زده بودید و ما را در خاطرات کودکیتان شریک کردید. راستش دلم برای دختر کوچولوی داستان سوخت…

  8. شاهمرادی می‌گوید

    چه خاطره ناگواری خدا نکنه آدم چیزی رو که دوست داره به دست نیاره

  9. بهاره محمدی می‌گوید

    خیلی خوب بود واقعا تک تک جملات قابل لمس بودند و جذاب. مخصوصا اون جوراب سفید لبه تور که خشکی و زبریش پامو اذیت می‌کنه….. موفق باشید دوست عزیز متنتان را واقعا دوست داشتم

  10. مریم احمدی می‌گوید

    داستان شیرینی بود. تعلیق خوبی داشت و توصیف های عالی و جذاب. دست مریزاد بانو

  11. فرح می‌گوید

    کاش یک دانه فقط !

    آرزویی به بزرگی کودکی !

  12. دورودیان می‌گوید

    لحظه‌پردازی‌های زیبا ودوست داشتنی وقابل باور؛آنقدر که دروصف جوراب سفید توردار،جلوترذهنم رفت به اینکه حتما لبه آن پایش رااذیت می‌کند.

  13. پری ناز می‌گوید

    خیلی متن خوبی بود گرفتاری اینه که دیگه هیچ وقت نمیشه جبران کرد این چیزا رو صذ تا کیک و … اونا نمیشن

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود