هِل را باید می‌ریختی توی چای نه توی قندان

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: صدف حیدری

داستانی خاطره‌انگیز از دم کردن چای :

مامانم که فهمید مهمون دَم دره، مثل همیشه فقط گفت:

کتری رو بذار روی گاز!

من هم غرغرکنان رفتم توی آشپزخونه؛ آخه کی توی این گرما چای می‌خوره؟!

یادم رفته بود چای آوردن یه رسمه و وقتی که رفته بودیم مهمونی و به جای چای برامون قهوه آوردن، چقدر حرص خوردم!

چای‌خور نیستم؛ اما باشه، مثل همه‌ی غصه‌هام چای هم می‌خورم‌!

کتری که جوش اومد، یه قاشق چای ریختم توی فلاسک و به خودم گفتم: کاش توی قوری دَمش کرده بودم، ولی نشُسته بود و من هم حوصله‌ی شستنشو نداشتم!

همه‌ی حرف‌های مهمون‌ها رو می‌شنیدم.

صدام کردن که برم بشینم و برای بار دهم از مامانم پرسیدن: چه خبر؟!
چقدر تکرار شده این صحنه و حرف‌ها برام؛ از خاله‌بازی‌های بچگیم تا الآن…

مثل ربات حرف‌های مامانمو پیشگویی می‌کنم!

الآنه که بگه: چای بیار! دَم نکشید؟ شیرینی بیار لااقل دهنشونو شیرین کنن!
بعد هم پا می‌شه می‌آد توی آشپزخونه و توی فریزر دنبال شیرینی‌هایی می‌گرده که برای مهمون قایم کرده!
با دقت شروع می‌کنم به چای ریختن؛ اما باز هم کف می‌کنن و می‌ریزن توی سینی! یکی ‌پررنگ‌ می‌شه مخصوص چای‌خورهای معتاد! یکی اونقدر کم‌رنگه که انگار رنگش پریده! یکی‌ هم خوش‌رنگ؛ همونی که مورد پسند مامانمه!

نگاه می‌کنم کسی حواسش به آشپزخونه نباشه تا با انگشت کفِ روشونو بگیرم! انگشتم می‌سوزه؛ اما قبل از جیغ زدن می‌کُنمش توی دهنم!
یه دستمال کاغذی می‌کشم ته سینی و چند تا دونه هِل می‌ریزم روی قندهای توی قندون و با لبخند و خوشامدگویی و حواس‌ جمع سینی رو می‌گیرم‌ جلوی مهمون‌ها! می‌دونم مامان می‌خواد چی بگه! بهشون لبخندی می‌زنم و می‌گم: «چندرنگ ریختم تا هرکدومو که دوست دارین بخورین!»
همه‌شون می‌گن:

«ما کم‌رنگ می‌خوریم!»

می‌آم که استکان‌ها رو بردارم و برم از اول چای بریزم که مامانم صدام می‌کنه: «هِلو باید می‌ریختی توی چای نه توی قندون!»
صدای خنده فضای اتاقو پر می‌کنه و من هم غرق خجالت می‌شم! این‌بار بدون لبخند سینی رو می‌برم و می‌گیرم جلوی اولی؛ اسممو صدا می‌کنه و با یه جانمِ تعارفی می‌گه:

«زحمت کشیدی؛ توی این گرما که نمی‌شه چای خورد؛ اما دستتو رد نمی‌کنم!»

 

هِل را باید می‌ریختی توی چای نه توی قندان
گوینده: شکوفه
موزیک پادکست: قطعه‌ی فلش ساخته‌ی کریس اسفیریس

 

 

 

 

 

 

متن زیر نیز خاطرات کودکی را به تصویر می‌کشد:

چای و نارنج و حیاط خلوت مامان‌بزرگ

 

 

 

 

مطالب مرتبط
16 دیدگاه‌ها
  1. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما خانم حیدری عزیز. بامزه بود و دلنشین??قلمتان سبز??

    1. ناشناس می‌گوید

      ممنونم ازتون عزیزم

  2. فرشته خانی می‌گوید

    خیلی هم خوبه من تو یه قندان جدا هل میزارم بوی هل رو دوست دارم.
    متن جالبیه فکر کنم همه ما یه تجربه اینجوری داشته باشیم.
    موفق باشید دوست عزیز

    1. صدف حیدری می‌گوید

      مرسی از وقتی که گذاشتین ?

  3. شاهمرادی می‌گوید

    چای تو فلاسک. هل توی قندون کف با دست جمع شده. کلکسیونی بوده شیرین ودیدنی
    زندگی خوشی داشته باشی عزیزم.

    1. صدف حیدری‌ می‌گوید

      امیدوارم همینطور باشه?

  4. شهین طالبی می‌گوید

    قشنگ بود. حس و حال دخترونه….راستی من و خواهرها و برادرهام هم استکان رو استکون می گفتیم!!!!!
    صدف جان موفق باشید.

  5. ناشناس می‌گوید

    عالی بود قشنگم ?

  6. سردشتی می‌گوید

    متن دلنشینی بود. سپاس

  7. سمیرا می‌گوید

    چه شیرین نوشتید! قلمتان سبز

  8. خطیبی می‌گوید

    آخی چه خاطره بامزه ای!

  9. دورودیان می‌گوید

    کاش این شیرین‌کاری‌ها تو بزرگ‌سالی هم ادامه داشت.شیرینی زندگی وخاطره.?

  10. شکوفه صمدی می‌گوید

    فکر کنم اولین باره ازتون چیزی می‌خونم، اونم لبخند بر لب! امیدوارم دنیا هم به روتون لبخند بیاره…

  11. بهاره محمدی می‌گوید

    چه زیبا نوشتید از نابلدیهای دخترونه موفق باشید

  12. نفیسه ولدی می‌گوید

    وای چه متن خوبی بود . دقیقا این تجربه رو درک می کنم .توی یک سنی واقعا یک سری چیزها که برای بزرگترها مهمه برای آدم بی معنیه .
    متن صمیمی و آشنایی بود . یاد تنبلی ها و از زیر کار در رفتن های مجردیم افتادم .
    موفق باشید

  13. فاطمه محمدی می‌گوید

    شیرین بود.

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود