حسابی همدیگر را خیس کردیم و خندیدیم

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: ‌زهرا میرعبدالی

داستان زیر روایت اولین سفر یک دختر بدون حضور خانواده است  :

دوم دبیرستان بودم.

قرار بود از طرف مدرسه ما رو ببرن جنوب. مثل تموم بچه‌ها من هم خیلی شور و شوق داشتم! اولین سفری بود که بدون خانواده و همراه دوست‌هام می‌خواستم برم و همین هم هیجانمو بیشتر می‌کرد!
پدر و مادرمو با گریه و قهر راضی کردم و چند روز بعد هم با اتوبوس راه افتادیم…

برای اولین ‌بار چادر پوشیده بودم و حس عجیبی داشتم!

چون نمی‌تونستم درست روی سرم نگهش دارم، دوست‌هام مدام سربه‌سرم می‌ذاشتن و مسخره‌م می‌کردن!

تو اتوبوس کلی شیطنت کردیم و همگی خندیدیم!

البته جز خانم مدیر که مثل همیشه اخمو بود و همه‌ش غرغر می‌کرد!
شب بود که رسیدیم خوابگاه. من و منا تخت‌های بالایی رو برداشتیم و مهسا و حدیث تخت‌های پایینی. بعد وسایلمونو همون جا گذاشتیم و رفتیم سالن غذاخوری شام بخوریم. بعدِ شام خانم مدیر مدام تذکر می‌داد که زودتر برید بخوابید؛

اما کسی به حرفش گوش نمی‌داد!

ساعت نزدیک‌های ۳ بود و ما هنوز بیدار بودیم. دیگه حوصله‌مون سر رفته بود! مهسا گفت: «بیایید بریم توی حیاط عکس بگیریم!»
چهار نفری بلند شدیم و پاورچین‌پاورچین رفتیم سمت درِ خوابگاه؛ اما خانم مدیر که دانش‌آموزهاشو خوب می‌شناخت و می‌دونست هر لحظه باید منتظر یه اتفاق جدید باشه،

نزدیک در روی زمین خوابیده بود!

مهسا می‌خواست سریع رد بشه، ولی هول کرد و افتاد روی خانم مدیر! خانم مدیر از خواب پرید و صورتش از شدت عصبانیت سرخ شده بود؛ اما چون همه خواب بودن حرفی نزد! ما هم که از ترس و خنده در حال انفجار بودیم سریع فرار کردیم و رفتیم توی حیاط!
صبح که شد به‌ خطمون کرد و می‌خواست حسابی از خجالتمون دربیاد؛ ولی شانس آوردیم که باز دبیر معارف اسلامی‌مون، خانم امیری وساطت کرد و خطر از بیخ گوشمون گذشت!

وقت ناهار ما رو بردن یه رستوران.

من و منا که غذارو دوست نداشتیم اجازه گرفتیم بریم از ساندویچی بیرون رستوران ساندویچ بخریم. دو تا ساندویچ کالباس خریدیم و خواستیم برگردیم توی رستوران که بازار اون‌طرف خیابون توجه‌مونو خیلی جلب کرد!
پرسیدم: «منا نظرت چیه بریم بازار و سوغاتی بخریم؟»
منا گفت: «تنهایی نمی‌شه که؟ برگردیم خانم مدیر پدرمونو در می‌آره!»
با خنده گفتم: «نترس بابا! تا اون‌ها ناهارشونو بخورن ما برگشتیم!»

مِنّ و مِنّی کرد و گفت: «ام … باشه!»

رفتیم سمت بازار! اونقدر چیزهای قشنگ و جالب اونجا بود که زمان از دستمون در رفت! به خودمون که اومدیم ساعت ۴ عصر بود. ما ۳ ساعت توی بازار چرخیده بودیم! با ترس گفتم: «منا ساعت چهاره! وای به حالمون! خانوم محمدی پوست‌مونو می‌کنه!»
به سرعت برگشتیم سمت رستوران، ولی دیگه اونجا نبودن! گریه‌مون گرفته بود و پشیمون بودیم! از صاحب رستوان خواهش کردیم اجازه بده به مدیر زنگ بزنیم. دلش سوخت و اجازه داد…
نیم‌ساعت بعد خانم مدیر رسید. از شدت عصبانیت صداش دورگه شده بود! یه سیلی محکم خوابوند زیر گوش من و منا و حسابی حالمونو گرفت! روز بعد هم نذاشت همراه بقیه بریم بیرون! حوصله‌مون سررفته بود! منا منو مقصر می‌دونست و باهام سرسنگین بود! با خنده پرسیدم: «منا می‌آی بریم توی حیاط آب‌بازی؟ سر ظهره و کسی توی حیاط نیست!»
منا اخمی کرد و گفت:

«نخیر نمی‌آم! می‌خوای این‌دفعه خانم مدیر وسط حیاط دوتا قبر برامون بکنه!»

گردنمو کج کردم و با التماس گفتم: «منااا! توروخدا! حوصله‌م سررفته! قول می‌دم قبل از این‌که خانم مدیر بیاد تموم بشه!»
منا گفت: «خوبه حالا! با این قیافه‌ی مظلومت! شبیه گربه‌ها شده!»
و بعد گفت: «بیا بریم!»

توی حیاط حسابی همدیگه رو خیس کردیم و خندیدیم…

و اون سفر برای من یکی از خاطره‌انگیزترین سفرهای عمرم شد…

 

اگر روایت بالا را دوست داشتید، ماجرای زیر را به شما پیشنهاد می‌کنیم:

کاش لااقل می‌شد یک انجیر از روی کیک بردارم

مطالب مرتبط
11 دیدگاه‌ها
  1. سردشتی می‌گوید

    خاطره دلنشینی بود. موفق باشید.

  2. شاهمرادی می‌گوید

    چه سفر شیرینی بوده
    به یاد آوردن شیطنتهای گذشته هم خیلی شیرینه. امیدوارم همیشه از این شیرینیها در زندگیتان داشته باشید.

  3. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما. دلنشین و جالب بود?

  4. شهین طالبی می‌گوید

    خانم مدیر با این همه سخت گیری متوجه غیبت شما دو نفر نشده و رستوران رو ترک کردند!!!!
    موفق باشید.

  5. شکوفه صمدی می‌گوید

    چه شیطنت‌هایی!

  6. سمیرا می‌گوید

    خیلی بامزه بود و کلی خندیدم از این همه سماجت برای بازی و شیطنت :)))
    یاد اردوهای مدرسه افتادم و شور و حالش.
    دست مریزاد خانم میرعبدالی عزیز

  7. میرعبدالی می‌گوید

    سپاسگزارم از همه ی عزیزانی که وقت گذاشتن و متن من رو خوندن،نظر همه برای من محترم و عزیزه، متشکرم.ببخشید که فرصت نمیکنم تک به تک جواب بدم،دوستون دارم عزیزان

  8. بهاره محمدی می‌گوید

    چه متن خوشمزه و شادی. آفرین به شما

  9. خطیبی می‌گوید

    خاطره ی بامزه ای بود

  10. فرشته خانی می‌گوید

    خاطرات دوران مدرسه بهترین دوران زندگی
    همه ما که هر وقت بهش فکر می کنیم کودک درونمان بیدار میشه ومی خواد دوباره بچگی کنه
    ولی خداییش من اگه بودم دیگه بچه امو به این خانم مدیر نمی سپردم

  11. دورودیان می‌گوید

    خاطرات شیرین عمرش به اندازه همون لحظات اولیه‌ست،این خاطرات تلخه که بعدا شیرین میشن.?

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود