داستانی از یک دانشجوی پزشکی :
امروز جمعهس!
دیشب تصمیم گرفتم صبح یهذره دیرتر از خواب پاشم و بیشتر استراحت کنم، ولی مگه این صدا گذاشت! یه صدایی از توی راهرو رفته روی اعصابم! نمیدونم کیه اول صبحی؟!
هر چی سعی کردم نتونستم بیخیالش بشم!
بلند شدم رفتم دَمِ در و از توی چشمی بیرونو نگاه کردم! این خانوم جوون اینجا چیکار میکنه؟!
آرووم درو باز کردم؛ یه سطل آب و یه تی پارچهای و چند تا دستمال کنارش بود! یعنی با این تیپ و قیافه اومده راه پلهها رو نظافت کنه؟! متعجب اومدم توی خونه و درو بستم، بعد رفتم توی آشپزخونه تا واسه خودم صبحونه آماده کنم. به خودم گفتم: به بهونهی صبحونه شاید بتونم باهاش یه گپی بزنم و بفهمم کیه و چکارهس!
میزو چیدم و رفتم توی راهرو، درو که باز کردم، برگشت و سلام کرد.
گفتم: «سلام عزیزم! خسته نباشی! بیا بریم صبحونه بخور بعد بیا به کارت برس!»
با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: «خیلی ممنون! من صبحونه خوردم؛ مزاحم نمیشم!»
رفتم نزدیکتر و گفتم: «نه عزیزم! مراحمی! من هم تنهام…»
از لحن صحبت کردنش مشخص بود آدم تحصیلکرده و متشخصیه!
هر کاری کردم قبول نکرد؛ بعد هم عذرخواهی کرد و رفت دنبال کارش!
حس کنجکاویم بدجور گُل کرده بود و میخواستم هرطور شده سر از کارش دربیارم! موقع برگشتن به خونه چشمم افتاد به یه کیسه که ظاهرا مال همون خانم بود. یواشکی رفتم و یه نگاه انداختم؛ توش چند تا کتاب بود؛ کتابهای رشتهی پزشکی!
نظافتچی؛ کتابهای رشتهی پزشکی؛
یعنی چه ارتباطی میتونست بین این دو تا باشه؟!
دیگه نتونستم بیخیالش بشم!
توی یه چشم به هم زدن سینی به دست رفتم کنارش توی طبقهی پایین و ازش خواستم بیاد با هم صبحونه بخوریم! روی پلهها کنار هم نشستیم و شروع کردیم به صبحونه خوردن! چند لقمهای که خوردیم و صمیمی شدیم ازش پرسیدم: اون کیسهی دم خونهی ما مال شماس؟!
دست و پای خودشو گم کرد و بعد با مِن و مِن گفت: بله!
بعد خواست بلند بشه که ازش پرسیدم: «دانشجویی؟»
سرشو پایین انداخت و گفت: «راستشو بخواهید بله! پزشکی میخونم! توروخدا به مدیر ساختمون نگید، واِلا کار بیکار!»
دستشو گرفتم و گفتم: «نترس! فقط بگو بشنوم چرا؟»
آهی کشید و گفت: «پدرم چند سالی میشه که فوت کرده! مادر و دو تا خواهرهام هم توی یزد زندگی میکنن. من اینجا، هم درس میخونم و هم کمکخرج خونوادهم هستم!»
دستشو محکم فشار دادم و گفتم: خدا حفظت کنه خانوم دکتر!
بعد ادامه دادم: من رحیمیام! هر وقت اومدی این جا یه سر به من بزن؛ خوشحال میشم! کاری هم داشتی به خودم بگو!»
کلی تشکر کرد و گفت: «با اجازه من زودتر برم، چند تا ساختمون دیگه هم باید برم و…»
الآن چند سالی از اونروز میگذره!
نازنین واسه خودش خانم دکتر شده و توی شهرشون داره طبابت میکنه! هروقت میآد کرمانشاه به من سر میزنه، من هم هروقت میرم یزد بهش سر میزنم!
گوینده: الناز دیبا.
موزیک پادکست: قطعهی سرود زنگها از قطعات پیانو برای کریسمس
اگر روایت بالا را دوست داشتید، خواندن متن زیر را نیز به شما پیشنهاد میکنیم :
درود بر شما دوست عزیز. بسیار جالب بود و خواندنی. قلمتان سبز
سلام
ممنون از شما عزیزم..
روزگار ما روزگار عجیب و غریب های آشناست . متن خوبی بود .
شاد و پر توان باشید .
موفق باشید
متن خواندنیای بود خانم پویانی عزیز،
دست مریزاد!
و یک خسته نباشید بزرگ به نازنینِ نازنین.
گاهی زندگی به بعضیها خیلی سخت میگیرد؛ چرا یک دانشجوی پزشکی -که اگر صبح تا شب درس بخواند، باز هم وقت کم میآورد- باید در چندین خانه ساختمان مشغول نظافت باشد؟! نه اینکه نظافت خانه ساختمان کار کم و بیارزشی باشد. نه! اما مشغولیت دانشجوی پزشکی باید چیز دیگری باشد. چه خوب که از او خبر دادید و نوشتید که اوضاعش روبراه است و در حرفهی خود کار میکند.
خیلی جالب بود وخدارو شکر که زحماتش نتیجه داده وموفق شده
قلمتان سبز
چقدر خوب کار کردن که عیب نیست مهم هدفه و آینده روشن.
درودبه شرفش!!
کنجکاوی و پله پله پبش رفتن راوی برای کشف ماجرا …..گاهی این کنجکاوی ها برای این که ازحال هم با خبر شویم خوب است و گاهی هم باعث ناراحتی و مشکلات می شود.
چه خوب که دانشجوی زحمتکش ماجرا عاقبت به خیر شده به هدفش رسیده و دوستان خوبی برای هم هستید در دوشهر زیبای یزد و کرمانشاه…..موفق باشید.
کار کردن عار نیست……مرحبا بهش
بله … از این چیزها فراوونه موفق باشید