داستان زیر به موضوع بارداری ناخواسته میپردازد:
فقط پنج ماه از ازدواجمان گذشته بود که انتقادات آغاز شد:
«چرا بچهدار نمیشی؟ شوهرت میگه زن من نازاست!»
وقتی این مسئله را با شوهرم در میان گذاشتم گفت:
«من نگفتم؛ اما خب فامیل هم حق دارن!»
ازدواج دو فرهنگ و دو تربیت متفاوت به اندازهی کافی اختلاف ایجاد کرده بود و برای ادامهی این زندگی مردد بودم! پیش دکتر زنان رفتم و گفتم: «خانم دکتر من از ادامهی زندگی مشترکم مطمئن نیستم و نمیخوام باعث آوارگی یه بچه هم بشم!»
خانم دکتر گفت: «بهت قرص جلوگیری میدم! تا مطمئن نشدی با همسرت تفاهم داری بچهدار نشو!»
ماهِ بعد را منتظر بودم که بعد از سیکل ماهیانه شروع به خوردن قرص کنم؛
اما هنوز قرص نخورده بودم که متوجه شدم باردارم!
به خدا توکل کردم! هنوز یکماهی از بارداری ام نگذشته بود که دچار نفستنگیهای بدی شدم! متخصص قلب گفت: «خانم شما نمیتونید بچهرو نگهدارید! زودتر برای کورتاژ اقدام کنید!»
همسرم درمانده بود و خودم سرگردان شده بودم!
وقت دکتر برای کوتاژ که رسید به بیمارستان رفتم. دکتر از آمریکا آمده بود و بعد از شنیدن شرح حال و معاینهام گفت: «دخترم توی امریکا این مواردو به راحتی کنترل میکنن و نیازی به کورتاژ نیست! تو هم میتونی بچهتو نگه داری! کمی سخته؛ اما شدنیه!»
مادرم تا این حرف را شنید شروع به نصیحت کرد که: «بله آقای دکتر! خدا کریمه! خدا خودش داده، خودش هم نگه میداره!»
بعد هم درِ گوش من گفت: «دخترم، زن بیبچه مثل درخت بیثمره، درسته سایه داره؛ اما دهن کسی رو تَر نمیکنه! شوهرت وقتی ببینه تو بچهدار نمیشی یا طلاقت میده یا میره سراغ یه زن دیگه!»
از روی تخت بلند شدم؛
چادرم را به سرم کشیدم و از سالن بیرون آمدم. همسر و مادرم هم خوشحال به دنبالم راه افتادند. چند قدمی که جلو رفتم دیدم ساعتم روی دستم نیست. گفتم: «ای وای ساعتم توی اتاق جا مونده! این همون ساعتی بود که به عنوان زیر لفظیِ سر عقد گرفته بودم!»
برگشتیم و همهجا را گشتیم؛
اما ساعت پیدا نشد. مادرم میگفت: «به فال نیک بگیر! خدا ساعتتو قربونی این بچه کرده!»
ماههای بارداری به سختی میگذشت!
دکتر میگفت: «از تو بدتر هم بچهشونو نگه داشتن!»
به هفت ماهگی رسیدم. تنگی نفسم به جایی رسید که دیگر نمیتوانستم بخوابم! شب تا صبح یک بالش در بغلم میگرفتم و دو بالش پشتم قرار میدادم تا خفه نشوم!
گرمای اردیبهشت و خرداد هم مزید بر علت شده بود!
رنج میکشیدم و نازکشی نداشتم!
همهی کارهای خانه را هم خودم باید انجام میدادم!
گذشت و گذشت تا اواسط خردادماه زایمان کردم و یک پسر تپل به دنیا آوردم! دکتر میگفت: «دیدی گفتم میتونی بچهرو نگه داری!»
اما آنها نمیدانستند من چه کشیدم!
پسرم حالا چهل سال دارد و من در این سالها مدام این سؤال را از خود میپرسم که: «آیا فقط بچهدار شدن ملاک یک زندگی موفق است؟»
گوینده: فاطمه همدانی
موزیک پادکست: موسیقی متن فیلم بچه جایگزین Changeling ساخته کلینت ایستوود
داستان دیگری را با موضوع بارداری بخوانید:
عالی بود خانم شاهمرادی نازنین.
خیلی زیبا و روان خاطرهای را روایت کردید. به امید روزی که آدمها با میل و انتخاب شخصی، تصمیمهای بزرگ زندگیشان را بگیرند.
راستی!
بخش مربوط به ساعت و گفتهی مادر را خیلی دوست داشتم. یک پرانتز کوچک و خواندنی در میان داستان. که البته به زیبایی نشان دادید گاهی چقدر با استفاده از خرافات، چشممان را رو به واقعیت میبندیم و خودمان را فریب میدهیم.
و چقدر این فرهنگ غلط راه عقل و اندیشیدن رو از خیلی ها گرفته و می گیرد. واقعا باید تاسف خود به وجود داشتن این دیدها در فرهنگ جامعمون!
اگر با یک دید دیگر به ما خانم ها نگاه می کردند مطمینا الآن جهان بهتری داشتیم. خیلی خوب بود خانم شاهمرادی جان. قلمتان مانا
سپاس از همه دوستانی که دیدگاهشون رو به اشتراک گذاشتند.
چه داستانک تاثیرگذاری!
چه خوب نوشتید! هرچند ممکنه موقع نوشتن براتون سخت بوده باشه.
کاش آدما اینقدر تو کار هم دخالت نمی کردند
کاش خانواده ها بزارن زوجهای جوان خودشون تصمیم بگیرن. به وجود آوردن یه موجود زنده و حمل اون برای یه زمان طولانی که انگار نمی خواد تموم بشه،یه همراه می خواد که این سختیا رو بفهمه.باری به هر جهت بچه دار شدن برای حرف مردم بجز عذاب چیزی نصیب آدم نمی کنه
چقدر خوب که پسر قصه ما خوب و سلامته و امیدوارم با زن زندگیش بهتر از پدرش رفتار کنه
وخاطره خوب بسازه
موضوع جالبی بود درد زنان نسل من
ای جانم خانم شاهمرادی عزیز
خدا رو شکر که نسبت به قبل بعضی از این مسائل و نقص های فرهنگی کمتر شده…
به امید ریشه کن شدنشون?
شاخهای که دوست دارد ریشه بدواند!چقدر شیرین وپابرجاست ریشه دواندن؛شیرینتراینکه دوریشه اصلی باهم بدوندوباهم بطنند!
بزرگ، امیدوارم رنج دیروز به گنج امروز مبدل شده باشد
درود بر شما خانم شاهمرادی عزیز.متاسفانه فکر اشتباه در اکثر خانواده ها وجود داره که دوست دارند بهر قیمتی زندگیها حفظ بشه حتی اگه قراره یکی از طرفین یا هر دو با عذاب روزگار بگذرونن.
سپاس از قلم خوب شما که مثل همیشه عالی توصیف کردین?
خانم شاهمرادی عزیزم، شما تلخی های زندگی رو به شیرینی روایت کردید و دوستان گرامی دربخش دیدگاه، به خوبی مشکلات رو برشمردند. امیدوارم این روایت ها و متون که حکایت گر رنجها،افکار اشتباه، ازدواجهای نامناسب و….است، روشنگر راه زندگی برای خوانندگان و شنوندگان باشد.
قلمتان مانا و شاد باشید.
درود بر شما
البته که هر چیزی اجباری و زوریش بده و صد البته که اگر در مورد بدن و سلامتی آدم هم دیگران بخوان تصمیم بگیرن و نظر بدن، دیگه بدتر. هرچند زنان ما ثابت کرده اند که صبر و توانایی های منحصر به فردی دارند و صبرشان اغلب نتایج نیکو به بار می دهد.
خواندنی بود.خوب شد آخرش خوب تموم شد.
خانم شاهمرادی خیلی عالی توضیح دادید ، بنظر من هنوزم این مسأله وجود داره و خیلی ها سر موضوع بچه اختلاف دارند ، چه کسایی رو دیدم که گرچه تفاهم دارند و از زندگی مشترکشون راضی نیستم ولی فکر کردند با تولد بچه مشکلشون حل میشه ، شما به موضوع خوبی اشاره کردید ، سختی های که مادر متحمل شد تا عده ای نام پدر ، مادربزرگ و پدربزرگ و …. رو بدوش بکشند
خانم شاهمرادی عزیز خیلی خوب درد زنان را نوشتید یکانسان(زن) باید فد یا قربانی شود تا زندگی یا خانواده ای نلرزد امیدوارم این نوشته ها درس عبرتی برای آیندگان باشد موفق باشید دوست عزیز
خانم شاهمرادی عزیز خیلی خوب درد زنان را نوشتید یکانسان(زن) باید فدا یا قربانی شود تا زندگی یا خانواده ای نلرزد امیدوارم این نوشته ها درس عبرتی برای آیندگان باشد موفق باشید دوست عزیز
ممنون از این داستان
خانم شاهمرادی عزیز متنتون مثل همیشه عمیق و روان بود.چه تلخند قصه های بارداری ها ناخواسته و اجباری.
پرتوان باشید