ماجرایی از سیبزمینی های پخته:
بیست و شش سالم بود و سه بچهی کوچک داشتم؛
دوقلوها سه ساله بودند و پسرم شش سال داشت.
ما در یک خانهی کوچک اجارهای، ساکن محلهی عظیمیه در کرج بودیم.
بچههایم توی حیاط با بچههای صاحبخانه بازی میکردند،
و اگرچه سالهای سخت جنگ بود؛ اما روزها را به شادی میگذراندند! خانهی ما دو اتاق، یک هال کوچک و آشپزخانهای با کابینتهای پوسیده داشت که هرازگاهی جیرجیرکی در آن، جا خوش و خواب شب را بر ما حرام میکرد.
اتاق بچهها را با یک بخاری نفتی گرم نگه میداشتیم و خانه را با سلیقهی خودم، تا جایی که میتوانستم تزئین میکردم.
در حیاط خانه، کُلی برنامه داشتیم.
عصرها ایوان را آب و جارو میکردیم و قالیچه میانداختیم. شبها هم بساط میوه و چای و شام برقرار بود.
یادم است در یکی از همان روزها کفگیر ما به ته دیگ خورده بود و جز یک نان و چند سیبزمینی چیزی نداشتیم تا ناهار درست کنم. سیبزمینیها را پختم و آوردم که بچهها بخورند.
دوقلوها خوشخوراک بودند و تندتند آنها را با نان خوردند؛
اما پسرم زیر بار نمیرفت، بغ کرده و نمیخورد!
یکدفعه فکری به سرم زد و گفتم: بچهها پا شید لباس بپوشید بریم بیرون برف بازی! لباس گرم تنشان کردم و بردمشان توی حیاط. آنها ورجهوورجه میکردند و من هم با بشقاب سیبزمینی و نان دنبالشان! پسرم با دوقلوها سرش به بازی گرم شد.
او توی برف میغلتید، گلوله برفی درست میکرد، اینور و آنور میدوید و دوقلوها هم دنبالش. حالا وقتش بود! دویدم پیش پسرم که لُپهایش گل انداخته بود، مرتبا فینش را بالا میکشید و ذوقزده میخندید! لقمه را زود در دهانش گذاشتم و او هم دولپی سیبزمینی داغ را خورد!
همینطور او میدوید و من هم بشقاب به دست دنبالش میدویدم و سیبزمینیهای پخته را میگذاشتم دهانش تا اینکه دیگر سیبزمینیای توی بشقاب باقی نماند! خوشحال نگاهش میکردم و رفتم توی فکر که بچهها، چقدر زود، فراموش میکنند!
گوینده: شیما
موزیک پادکست: موسیقی متن فیلم بهشت و زمین ساختهی کیتارو
اگر این متن را دوست داشتید، پیشنهاد میکنیم داستان زیر را نیز بخوانید:
یک روز فقط یک روز، میخواهم مادر، همسر و عروس نباشم
درود بر شما دوست عزیز و سپاس از قلمتون. نمیدونم چی بگم! امیدوارم هیچ پدر و مادری شرمنده ی فرزندانشون نباشن
بسیار زیبا و پراحساس بود? روان، دلنشین و شیرین نوشتید. سپاس از شما و قلمتان مانا
قلمتان مانا
چه ترفند خوبی! برف بازی و خوردن سیب زمینی گرم و نان، باید بگم من سیب زمینی خیلی دوست دارم اعم از سرخ کرده و آب پز……
خیلی زیبا روایت کردید و عکس هم عالی، موفق باشید.
شیرین روایت کردید…از چیزی که میتوانست تلخ روایت شود.
شیرین روایت کردید، از چیزی که میتوانست تلخ روایت شود.
درود بر شما
عاشق این ترفندهای زنانه هستم. به نظر من همه مادرها این حس قشنگ فداکاری و زیبا کردن دنیا را دارند. موفق باشید…
عکس هم خیلی عالیه، خدا حفظشون کنه
بچه ها زود فراموش می کنند ولی من مطمئنم که پسر این قصه مزه اون سیبزمینی برفی رو هیچوقت فراموش نمی کنه.و حتما این رو هم فراموش نمی کنه که آنروز مادر از سهم خودش گذشت چون اون شش سالش بود و خوب می فهمید.
موفق باشید دوست عزیز متن دلنشین و زیبایی بود
خیلی قشنگ بود عزیزم. آفرین به تو که همیشه پرانرژی و مثبتی.
خیلی خوب نوشتید
خواندن داستانهایی که تجربهی واقعیِ نویسنده است خیلی جذاب است.
چه روایت شیرینی!
از لطف و نظرات خواندنی تمام شما عزیزان متشکرم.
درود بر شما که اینقدر زیبا به تصویر کشیدى
تو همه چیز تکى عزیزم
مادر ،کارگردان لحظههای ناب زندگی.
درود بر تو که هنوز روزگار سختتو فراموش نکردی و امروز هم خودت موفقی و هم بچهات
الهه جون عالیییییی بود، آفرین به هنر و نقش مادری شما در زندگی،
چه قصه ی صمیمی و قشنگی گرچه روایتی از تلخی ها بود اما با عشق و قدرت مادر زیبا شد و ناب.
متنتون رو خیلی دوست داشتم
خیلی عالی بودید . بچه ها بازی را به هر چیزی ترجیح می دهند و چه راهکار خوبی پیدا کردید?