عمه لیلا شش سال از شوهرش بزرگتر بود.
معلم بود و سه تا بچه داشت. همیشه به وفاداری شوهرش شک داشت و برای همین خسته و شکسته شده بود!
وسواس داشت،
مرتباً رخت میشست و ظرفها را، در لگن پلاستیکیای که وسط آشپزخانه گذاشته بود، آب میکشید؛ برای همین سرانگشتانش همیشه چروک و دستانش خیس بودند! لبهایش، که از همهکس و همهچیز خشمگین به نظر میرسیدند، محکم به هم قفل بودند!
آنقدر حساس شده بود که دیگر با هیچکس نمیتوانست ارتباط برقرار کند!
وقتی از او میپرسیدیم: «چرا طلاق نمیگیری؟»
میگفت: «شوهرمه، دوستش دارم!»
یکروز با تن کبود و چشم اشکآلود آمد خانهی ما و گفت: «با شلنگ به جونم افتاد و تا میخوردم، کتکم زد!»
واقعاً برایم سؤال بود که چطور عمه لیلا میتوانست چنین مردی را دوست داشته باشد؟!
چطور میتوانست از چنین خانهای بیرون برود، و یک ساعت بعد دوباره به آن برگردد؟!
یکبار در یک مهمانی، او را دیدم و اصلاً نشناختمش؛
برای رفع چروکهایش، چربی تزریق کرده بود و صورتش ورم داشت. اما آن تلاشِ بیهوده هم ثمربخش نبود و بعد از مدتی تمام آن چین و چروکها – که ناشی از غصه خوردنها و بغضها بودند – دوباره به چهرهاش برگشتند. دیگر فقط دعا و نماز میتوانست کمی آرامش کند!
آخرینباری که با هم حرف زدیم، راهی سفر حج بود و برای خداحافظی و حلالخواهی زنگ زده بود!
کمی کسالت جسمی داشت و ناتوان بود. گفتم: «عمه جون، ایشالا که میری زیارت و به سلامت هم برمیگردی!»
اما عمه لیلا رفت و دیگر از سفر حج برنگشت!
گوینده: الناز دیبا
موزیک پادکست: موسیقی متن فیلم تصادف ساختهی مارک ایشام
داستان دیگری را به قلم همین نویسنده بخوانید:
جز یک نان و چند سیبزمینی چیزی نداشتیم
بیچاره عمه لیلا!
دلم برای او سوخت.
ایکاش توانسته بود زندگیاش را از همسرش جدا کند و باافتخار زندگی کند.
سپاس از متن روانتان
قلمتان سبز
عکس هم بسیار زیباست و مرتبط با موضوع.
سپاس از خانم رویانفر عزیز.
آخی، چقدر سخت و تلخ. دلم گرفت بدجور. ممنون از قلم خوبتون خانم میرمحمدی عزیز
چقدر این روایتهای ساده، آشناست. انگار همهی ما از این عمه لیلاها به گونه ای داریم.
درود بر شما
روایت تلخی که به قول دوستمان ، چقدر آشناست. امیدوارم همه عمه لیلاها بیشتر به فکر سلامت جسم و روح خود باشند. برای خود ارزش قائل باشند و این نباشد که از ترس حرف مردم، زندگی تلخشان را ادامه دهند
چه قصه ی تلخی ! کوتاه و تاثیرگذار بود .
موفق باشید صدای خانم دیبا هم گرم و دلنشین است .
ممنون از شما دوستان عزیز
چه سرنوشت تلخی!!!!! عمه لیلا به جای تزریق چربی، در کنار دعا ونماز، نیاز به یک مشاور و روانشناس داشت تا هم از بیماری وسواس و هم از دست شوهر ستمگر رها شود. امیدوارم انسانها در زندگی، وقتی دچار مشکل هستند از راه درست و اصولی، مشکلات را حل کنند و فکر نکنند تحمل هر بی عدالتی و ستمی کار خوبی است.
خانم میرمحمدی موفق باشید.
روایت تلخی بود، عمه لیلا جز نماز و دعا باید واسه خودش بستر ارزش قائل می شد و با مشاوره مشورت می کرد تا تصمیم گیری درست تری می داشت
عمه لیلا به جایی رفت که آرامش نصیبش شود او دیگر رنج نمیکشد.
قسمت تزریق چربی ،تکه نچسب این متن است.نه به اندیشه این فرد میخورد نه به شخصیت او.بنابراین مخاطب فکر میکندنماز ونیایش از روی ناچاریست!مغز داستان همهگیر وتلخ است.
لیلا، لیلا، لیلاهای بسیار سرزمینم…
این هم یه بیماری روحی وحشتناکه که بیشتر از خود بیمار اطرافیان در گیر می شن.با دارو و مشاوره میشد به عمه لیلا کمک کرد.
ولی مثل اینکه کسی نبوده به او کمک کنه
خوب اونم به خدا پناه برده.
چقدر تلخ و غم انگیز که هنوز عمه لیلاها رو دور و برمون هستند.
مرسی از خانم میر محمدی با این قلم شیرین شون.
به نظرم لیلای ما باید از خودش حلالیت می طلبید . بخاطر سکوتی که وقتش نبود . خداقوت دوست عزیز?
تنها چیزی که میتونم بگم اینه که بیاییم پسرامونو درست تربیت کنیم
خوشبتانه خانم های ایرانی دیگر کمتر دچار این معضل می شوند و آموزش در خانواده بسیار این مشکل را کاهش داده. سپاس
هوای لیلاها رو بیشتر داشته باشیم تا خودشون هم به بتونند خودشون کمک کنند.