ای خدا! این چه ظلمی بود …

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: فریده شاهمرادی

چند وقتی از روزهای بهار می‌‏گذشت.

بهارها همه‌‏ی همسایه‌‏ها توی پارک انتهای کوچه‏‌مان جمع می‌‏شدند.

آن جا دو تا نیمکت به گروه بالا‏پارکی‏ها اختصاص داشت و در ساعات‏ بعد‏از‏ظهر کسی به خود اجازه‌‏ی استفاده از نیمکت‏‌ها را نمی‏‌داد.

منصوره یکی از اعضای بالا‏پارکی‏ها چند روزی غیبت داشت.

زنگ زدم و گفتم: «خانم کارتتون قرمز خورده. این سه روز از حقوقتون کم میشه. اصلا کجایی؟»
گفت: «من خوبم، ولی حاج‌‏علی خوب نیست؛ پروستاتش داره اذیتش می‌کنه؛ یه پامون مطب دکتره، یه پامون بیمارستان».

حاج علی همسر منصوره بود.

منصوره ادامه داد: «فریده جون! این شب نخوابی‌هایی که رو سَرِ مادرش کرد و بذار و بردارهای هیکل مادرش کار دستمون داد و شوهرم رو بیچاره کرد».
با خودم گفتم: «به خاطر مهربونی در حق مادرش یه ساله که تو اتاق خواب راهِش ندادی؟! چی کار کنه؛ مادرش رو بندازه سطل آشغال؟»
منصوره از حضور مادر حاج علی ناراحت بود. می‏گفت:

«خواهر داره، برادر داره، خب اونام کمک کنن».

حاج‏علی بازنشسته بود و تو آژانس سر کوچه کار می‏کرد.

مرد آرام، خوش‏خلق و فعالی بود.

ولی افسوس که پروستات کار دستش داد؛

مثانه‌‏اش خارج شد و یک کیسه‏‌ی بیرونی جای آن را گرفت. یکی از دختر‏ها که سَرِ کار نمی‏رفت، پدرش را می‏‌برد و می‏‌آورد. حالا همه‏‌ی خانواده دور و برش می‏‌چرخیدند تا این که بالاخره مدتی پیش، دست اجل، حاج‏علی را پرواز داد.
فردای آن ‏روز تدارکات کفن و دفن و خرید و مسجد و سالن به ریاست برادر ناتنی منصوره دیده شد و هر کس دنبال مسئولیت محوله‏اش رفت. با منصوره که صحبت می‏کردم گفتم: «عزیزم تو چهار تا دختر داری. سه‏‌تاشون که سَرِ خونه و زندگیِ خودشونن، ولی پروانه جون حالا‏حالاها کار داره تا بره دنبال بختش. خرج داره؛ زحمت داره، یه کمی تو هزینه‏‌ها صرفه‌‏جویی کن که فردا دچار مشکل نشی. تازه پسرت هم منتظر یه بچه‌‏س. اون هم توقع زیادی داره. حالا که باباش نیست، تو هم مامانشی، هم باباش».

گفت: «ای ‏وای! اگه واسه شوهرم نکنم، واسه کی بکنم؟ شوهرم بود. تاج سرم بود.»

بعد سرش را گذاشت پشت گوش من و گفت: «حاج‏علی پول جهیزیه‏‌ی پروانه و پول کفن و دفن خودش و منو گذاشته تو یه حساب مشترک که داشتیم. دیروز چون بانکیه آشنا بود رفتم انتقال دادم به حساب خودم. الحمدلله پول هست.»
گفتم: «الهی‏ شکر! چه مرد با فکری بوده و همین مرد رو تو از لذت‌های زندگی بی‏‌بهره کردی».

القصه؛ مراسم سه و هفت و مسجد و سالن تمام شد.

راستی یادم نرود که بگویم منصوره سه برادر، یک خواهر و یک نامادری داشت که با آن‏ها هم بر سر ارث و میراث رابطه‏‌ی خوبی نداشت.
همان روز اول که حاج علی فوت شده بود، فرصتی پیش آمد و من در خانه اش حضور داشتم. برادرهای منصوره که به کمک آمدند، برادر ناتنی‌اش لب به گلایه وا کرد که: «مگه ما غریبه بودیم؟! شوهر تو در حق من پدری کرده. هم برای عروسیم، هم موقع خونه خریدنم، هم موقع مغازه گرفتنم. من نباید بدونم شوهرت یه همچین مرض بدی داشته؟!»
کار داشت بالا می‏گرفت که من دخالت کردم و از همه‌‏شان خواهش کردم که این چند روز را آرام باشند و جلوی همسایه‌‏ها و مهمان‏‌ها آبرو‏داری کنند. آن‏ها هم پذیرفتند و به خیر گذشت.

در این فاصله به دیدار منصوره می‌‏رفتم که تنها نباشد.

دخترها خیلی ناراحت بودند. وقتی یاد جیغ‌هایشان بر سَرِ مزار پدرشان می‏‌افتم، تنم می‏‌لرزد.
دو شب آخری را که حاج‏‌علی بیمارستان بود، سَرِ اینکه چه کسی شب آنجا بماند بحث بود.

قاعدتا باید مسعود پسرش پیشش می‌ماند اما مدام بهانه می‌آورد.

چند شبِ پیش، چهلم حاج‏علی بود.

در خیابان خودمان یک سالن گرفتند. صبح رفته بودند بهشت‏ زهرا و شب میزبان کسانی بودند که با کارت دعوت به مراسم شب چهل فراخوانده شده بودند.

من هم جزء مدعوین بودم.

سالن اصلا حال و هوای عزاداری نداشت.

دخترها و مادر با لباس‌‏های مارک‌دارِ بسیار زیبا که بیشتر به درد عروسی می‏‌خورد تا عزا، کنار در به مهمان‌‏ها خوشامد می‏‌گفتند.

انگشترهای برلیان؛ موهای رنگ شده؛ چکمه‏‌های پاشنه‌‏بلند.

می‏‌طلبید که به آن‏ها تبریک گفت، نه تسلیت.

چند دقیقه‌ای پیشِ منصوره نشستم. سرش را جلو آورد و گفت: «کارهای انحصار وراثت تموم شد.»
گفتم: «جدی؟! تو چهل روز؟! تو این مملکت پروسه‌‏ی اداری انحصار وراثت تموم شده باشه یعنی انتهای خوش‌‏شانسی».

و یاد خودم افتادم که انحصار وراثت من یک سال طول کشید.

موقع خارج شدن از سالن رو به پسرش کردم و گفتم: «مسعود جان! مواظب مامان باش. اون دیگه تنهاس. جای باباتو باید بگیری.»

گفت: «بابام مرد بود؛ یه مرد درست و حسابی!»

با خودم گفتم: «تو کجا و اون کجا! تویی که برای ماندن پیش بابا بهانه می‌آوردی.»
و یاد مداح داخل سالن افتادم که از امام حسین و حضرت رقیه می‌گفت و خانواده‌‏ی حاج‏‌علی داد می‌زدند: ای خدا! این چه ظلمی بود …

 

 

 

ای خدا! این چه ظلمی بود ...
گوینده: آوین
موزیک پادکست: قطعه‌ی بارش برف از هنرمند فرانسوی کلود سیاری

 

 

 

 

 

داستان دیگری را به قلم همین نویسنده بخوانید:

هنوز قرص نخورده، متوجه شدم باردارم!

 

 

 

 

مطالب مرتبط
16 دیدگاه‌ها
  1. سردشتی می‌گوید

    کاش قدر آدم ها رو تا وقتی هستند بدانیم. عالی بود دوست من. موفق باشید.

  2. شکوفه صمدی می‌گوید

    چه روایتی!

  3. سمیرا می‌گوید

    روح حاج علی شاد.
    چقدر خوب نوشته بودید! یک داستان کوتاه عالی! و چه خوب موضوعات را در لابلای هم مطرح کرده بودید. قلمتان همیشه مانا خانم شاهمرادی عزیز.

  4. شاهمرادی می‌گوید

    سپاسگزارم

  5. آذین خودی می‌گوید

    درود بر شما
    به قول شاعر : بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
    که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
    چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
    رخم را بوسه ده کاکنون همانیم …

  6. مریم عاطفی می‌گوید

    خانم شاهمرادی عزیز خداقوت .من همیشه در حکمت خدا مانده ام . چرا حق ادمهای خوب و انسان‌اینگونه پایمال می شود … دلم برای حاج علی سوخت .??

  7. خطیبی می‌گوید

    خانم شاهمرادی خیلی عالی داستان حاجعلی رو روایت کردید ،قلمتان مانا

  8. آتوسا سادات متین رهبری می‌گوید

    ایکاش آدم ها به حریم خصوصی هم احترام میگذاشتند و مسئله ای به اسم ظلم ( مادر شوهر به عروس ، مرد به زن ، زن به مرد و … ) وجود نداشت ایکاش!

  9. یاسمن بلوری می‌گوید

    خانم شاهمرادی نازنین درود بر قلم و اندیشه ی شما. چقدر خوب و با مهارت نوشتید. بسیار لذت بردم از سبک داستان گویی شما ??و صدالبته متاثر از حال و احوالات حاج علی ها و وارثان?

  10. شهین می‌گوید

    خانم شاهمرادی عزیز شما دوست و ناظر خوبی برای این خانواده بودید، جویای حالشون بودید، به موقع پند دادید و نقد کردید و به هر حال داستان این خانواده رو خوب روایت کردید که شاید داستان خیلی از خانواده هاست….
    قلمتان سبز

  11. حسن می‌گوید

    در فضاسازی و روایت این خانم نویسنده ویژگی‌هایی وجود داره که خیلی برای من جذابه. داستان تو داستان میاد اما همه همدیگرو پیدا میکنن.

  12. الهه میرمحمدی می‌گوید

    خدا رحمت کنه حاج علی را، خیلی عالی بود، خانم شاهمرادی عزیز،موفق باشید

  13. دورودیان می‌گوید

    تابوده همین بوده.قصه تکراری آدم‌ها

  14. نفیسه ولدی می‌گوید

    واقعا که مدتی است از هر مراسمی برای نمایش دارایی ها استفاده می کنیم و دیگه هیچی سر جای خودش نیست . مداحی اون وسط هم طنز تلخی بود .
    پاینده باشیذ خانم شاهمرادی عزیز

  15. آنا می‌گوید

    این متن پر از قضاوت بود. شبیه غیبت کردن و پشت سر مردم حرف زدن‌. برای من اصلا جالب نبود‌ امیدوارم این فرهنگ پشت سر مردم حرف زدن و قضاوت کردن حرفها و لباسها و اشکهای مردم از بین بره

  16. فرشته خانی می‌گوید

    امید وارم هیچ کس در پیری و بیماری تنها نمونه
    تنهایی در جمع خیلی آزار دهنده است
    متن جالبی بود پختگی خاصی توی قصه های شما هست که زیباست و خاص شماست
    موفق باشید دوست عزیز

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود