چند وقتی از روزهای بهار میگذشت.
بهارها همهی همسایهها توی پارک انتهای کوچهمان جمع میشدند.
آن جا دو تا نیمکت به گروه بالاپارکیها اختصاص داشت و در ساعات بعدازظهر کسی به خود اجازهی استفاده از نیمکتها را نمیداد.
منصوره یکی از اعضای بالاپارکیها چند روزی غیبت داشت.
زنگ زدم و گفتم: «خانم کارتتون قرمز خورده. این سه روز از حقوقتون کم میشه. اصلا کجایی؟»
گفت: «من خوبم، ولی حاجعلی خوب نیست؛ پروستاتش داره اذیتش میکنه؛ یه پامون مطب دکتره، یه پامون بیمارستان».
حاج علی همسر منصوره بود.
منصوره ادامه داد: «فریده جون! این شب نخوابیهایی که رو سَرِ مادرش کرد و بذار و بردارهای هیکل مادرش کار دستمون داد و شوهرم رو بیچاره کرد».
با خودم گفتم: «به خاطر مهربونی در حق مادرش یه ساله که تو اتاق خواب راهِش ندادی؟! چی کار کنه؛ مادرش رو بندازه سطل آشغال؟»
منصوره از حضور مادر حاج علی ناراحت بود. میگفت:
«خواهر داره، برادر داره، خب اونام کمک کنن».
حاجعلی بازنشسته بود و تو آژانس سر کوچه کار میکرد.
مرد آرام، خوشخلق و فعالی بود.
ولی افسوس که پروستات کار دستش داد؛
مثانهاش خارج شد و یک کیسهی بیرونی جای آن را گرفت. یکی از دخترها که سَرِ کار نمیرفت، پدرش را میبرد و میآورد. حالا همهی خانواده دور و برش میچرخیدند تا این که بالاخره مدتی پیش، دست اجل، حاجعلی را پرواز داد.
فردای آن روز تدارکات کفن و دفن و خرید و مسجد و سالن به ریاست برادر ناتنی منصوره دیده شد و هر کس دنبال مسئولیت محولهاش رفت. با منصوره که صحبت میکردم گفتم: «عزیزم تو چهار تا دختر داری. سهتاشون که سَرِ خونه و زندگیِ خودشونن، ولی پروانه جون حالاحالاها کار داره تا بره دنبال بختش. خرج داره؛ زحمت داره، یه کمی تو هزینهها صرفهجویی کن که فردا دچار مشکل نشی. تازه پسرت هم منتظر یه بچهس. اون هم توقع زیادی داره. حالا که باباش نیست، تو هم مامانشی، هم باباش».
گفت: «ای وای! اگه واسه شوهرم نکنم، واسه کی بکنم؟ شوهرم بود. تاج سرم بود.»
بعد سرش را گذاشت پشت گوش من و گفت: «حاجعلی پول جهیزیهی پروانه و پول کفن و دفن خودش و منو گذاشته تو یه حساب مشترک که داشتیم. دیروز چون بانکیه آشنا بود رفتم انتقال دادم به حساب خودم. الحمدلله پول هست.»
گفتم: «الهی شکر! چه مرد با فکری بوده و همین مرد رو تو از لذتهای زندگی بیبهره کردی».
القصه؛ مراسم سه و هفت و مسجد و سالن تمام شد.
راستی یادم نرود که بگویم منصوره سه برادر، یک خواهر و یک نامادری داشت که با آنها هم بر سر ارث و میراث رابطهی خوبی نداشت.
همان روز اول که حاج علی فوت شده بود، فرصتی پیش آمد و من در خانه اش حضور داشتم. برادرهای منصوره که به کمک آمدند، برادر ناتنیاش لب به گلایه وا کرد که: «مگه ما غریبه بودیم؟! شوهر تو در حق من پدری کرده. هم برای عروسیم، هم موقع خونه خریدنم، هم موقع مغازه گرفتنم. من نباید بدونم شوهرت یه همچین مرض بدی داشته؟!»
کار داشت بالا میگرفت که من دخالت کردم و از همهشان خواهش کردم که این چند روز را آرام باشند و جلوی همسایهها و مهمانها آبروداری کنند. آنها هم پذیرفتند و به خیر گذشت.
در این فاصله به دیدار منصوره میرفتم که تنها نباشد.
دخترها خیلی ناراحت بودند. وقتی یاد جیغهایشان بر سَرِ مزار پدرشان میافتم، تنم میلرزد.
دو شب آخری را که حاجعلی بیمارستان بود، سَرِ اینکه چه کسی شب آنجا بماند بحث بود.
قاعدتا باید مسعود پسرش پیشش میماند اما مدام بهانه میآورد.
چند شبِ پیش، چهلم حاجعلی بود.
در خیابان خودمان یک سالن گرفتند. صبح رفته بودند بهشت زهرا و شب میزبان کسانی بودند که با کارت دعوت به مراسم شب چهل فراخوانده شده بودند.
من هم جزء مدعوین بودم.
سالن اصلا حال و هوای عزاداری نداشت.
دخترها و مادر با لباسهای مارکدارِ بسیار زیبا که بیشتر به درد عروسی میخورد تا عزا، کنار در به مهمانها خوشامد میگفتند.
انگشترهای برلیان؛ موهای رنگ شده؛ چکمههای پاشنهبلند.
میطلبید که به آنها تبریک گفت، نه تسلیت.
چند دقیقهای پیشِ منصوره نشستم. سرش را جلو آورد و گفت: «کارهای انحصار وراثت تموم شد.»
گفتم: «جدی؟! تو چهل روز؟! تو این مملکت پروسهی اداری انحصار وراثت تموم شده باشه یعنی انتهای خوششانسی».
و یاد خودم افتادم که انحصار وراثت من یک سال طول کشید.
موقع خارج شدن از سالن رو به پسرش کردم و گفتم: «مسعود جان! مواظب مامان باش. اون دیگه تنهاس. جای باباتو باید بگیری.»
گفت: «بابام مرد بود؛ یه مرد درست و حسابی!»
با خودم گفتم: «تو کجا و اون کجا! تویی که برای ماندن پیش بابا بهانه میآوردی.»
و یاد مداح داخل سالن افتادم که از امام حسین و حضرت رقیه میگفت و خانوادهی حاجعلی داد میزدند: ای خدا! این چه ظلمی بود …
گوینده: آوین
موزیک پادکست: قطعهی بارش برف از هنرمند فرانسوی کلود سیاری
داستان دیگری را به قلم همین نویسنده بخوانید:
هنوز قرص نخورده، متوجه شدم باردارم!
کاش قدر آدم ها رو تا وقتی هستند بدانیم. عالی بود دوست من. موفق باشید.
چه روایتی!
روح حاج علی شاد.
چقدر خوب نوشته بودید! یک داستان کوتاه عالی! و چه خوب موضوعات را در لابلای هم مطرح کرده بودید. قلمتان همیشه مانا خانم شاهمرادی عزیز.
سپاسگزارم
درود بر شما
به قول شاعر : بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم …
خانم شاهمرادی عزیز خداقوت .من همیشه در حکمت خدا مانده ام . چرا حق ادمهای خوب و انساناینگونه پایمال می شود … دلم برای حاج علی سوخت .??
خانم شاهمرادی خیلی عالی داستان حاجعلی رو روایت کردید ،قلمتان مانا
ایکاش آدم ها به حریم خصوصی هم احترام میگذاشتند و مسئله ای به اسم ظلم ( مادر شوهر به عروس ، مرد به زن ، زن به مرد و … ) وجود نداشت ایکاش!
خانم شاهمرادی نازنین درود بر قلم و اندیشه ی شما. چقدر خوب و با مهارت نوشتید. بسیار لذت بردم از سبک داستان گویی شما ??و صدالبته متاثر از حال و احوالات حاج علی ها و وارثان?
خانم شاهمرادی عزیز شما دوست و ناظر خوبی برای این خانواده بودید، جویای حالشون بودید، به موقع پند دادید و نقد کردید و به هر حال داستان این خانواده رو خوب روایت کردید که شاید داستان خیلی از خانواده هاست….
قلمتان سبز
در فضاسازی و روایت این خانم نویسنده ویژگیهایی وجود داره که خیلی برای من جذابه. داستان تو داستان میاد اما همه همدیگرو پیدا میکنن.
خدا رحمت کنه حاج علی را، خیلی عالی بود، خانم شاهمرادی عزیز،موفق باشید
تابوده همین بوده.قصه تکراری آدمها
واقعا که مدتی است از هر مراسمی برای نمایش دارایی ها استفاده می کنیم و دیگه هیچی سر جای خودش نیست . مداحی اون وسط هم طنز تلخی بود .
پاینده باشیذ خانم شاهمرادی عزیز
این متن پر از قضاوت بود. شبیه غیبت کردن و پشت سر مردم حرف زدن. برای من اصلا جالب نبود امیدوارم این فرهنگ پشت سر مردم حرف زدن و قضاوت کردن حرفها و لباسها و اشکهای مردم از بین بره
امید وارم هیچ کس در پیری و بیماری تنها نمونه
تنهایی در جمع خیلی آزار دهنده است
متن جالبی بود پختگی خاصی توی قصه های شما هست که زیباست و خاص شماست
موفق باشید دوست عزیز