روایتی از اختلاف با همسر
ـ رها! کجایی مامان؟ بدو بیا بغلم.
ـ سلام مامانی کجا بودی تا الان. پس چرا دیر اومدی؟
ـ اول یه بوس چاقالو به مامان بده تا بهت بگم.
بعد از یک بوس و بغل درست و حسابی، به رها دختر کوچولوی شش سالهام میگویم که رفته بودم همون کفش کتونی سفیدی که قولشو داده بودم، براش بخرم.
ـ پس کجان؟ چرا نخریدیشون؟
ـ آقای مغازه دار گفت خودت باشی بهتره. نمیشه به شماره کفشا اطمینان کرد.
ـ باشه پس برم شلبارمو بپوشم.
ـ بدو عسلم. پس بابات کجاست؟
صدای حسام از تو اتاق بلند میشه: رها به مامانت بگو هیچ جا نمیرین. مامانی اینا دارن میان.
به سمت اتاق میروم. فضای داخل اتاق تاریک است و بوی تند سیگار همه جا پیچیده. حسام گوشی به دست روی تخت دراز کشیده و صورت کشیده و استخوانیاش زیرنور صفحه موبایل بداخمتر از همیشه است.
این مرد روزی عشق من بود؟
چراغ را روشن میکنم و زیرلبی سلامیمیدهم. نیم نگاهی بهم میاندازد و دوباره مشغول چت کردنش میشود. میگویم: امروز بهم پاداش دادند. داریم با رها میریم خرید.
همون طور که سرش تو گوشی بود گفت: هیچ جا نمیرین. گفتم که مهمون داریم.
ـ نه، به من چیزی نگفتی. خدایا کی میخوای دست برداری؟ رها دیگه رفته پوشیده.
ـ خب کاری نداره، یه لباسه که درش میاره.
ـ من واقعا نمیفهمم. وقتی قراره یکی بیاد اینجا، نباس از قبل به من خبر بدی؟
ـ نه، ما که خیلی وقته دیگه کاری به کار هم نداریم. اصلا چی باید بهت میگفتم؟ اونا خونه پسرشونه هروقت دوست داشته باشن میتونن بیان.
حالام زود اون چراغو خاموش کن. نور افتاد تو چشمام.
ـ من این حرفا حالیم نمیشه. اگه من و تو با هم مشکل داریم که تاوانشو این بچه نباد پس بده.
به هر حال ما میریم تو هم هر کار میخوای بکن.
عصبانی از جا بلند میشود و گوشی را یک طرف پرت میکند. به طرفم میآید و مچ دستم را میگیرد و محکم میپیچاند. از درد نفسم میگیرد. فریاد میزند:
ـ لکاته، آدمت میکنم. مرد نیستم اگه تو رو نشونم سرجات.
پرتم میکند روی تخت. قبل از این که در اتاق را به رویم قفل کند، یک لحظه چشمهای درشت و خیس رها را از پشت در میبینم.
سر و صدای مهمانها با فکرهای جورواجور همین طور توی سرم چرخ میزنند.
رها چند بار آمده پشت در اتاق و صدام زده. خواهر حسام هم همین طور.
اما نه، این بار دیگه نمیخوام خودمو سبک کنم و مثل هر دفعه با یک وساطت و یک معذرتخواهی خشک وخالی ببخشمش. نه دیگه تمومش میکنم. مرگ یک بار و شیون هم یکبار.
چشمانم پر از اشک میشود.
لعنت به تو حسام… اصلا چی شد که زندگی ما به اینجا رسید؟ از کی زندگیمون افتاد تو این سرازیری و این قدر سریع به سمت فروپاشی حرکت کرد؟
شاید من هم مقصر بودم.
شاید من هم باید کمی بیشتر هوای دلتنگیها و غرور مردانهاش را میداشتم.
حسام بعد از آن مشکلات مالی شرکت و از کار بیکار شدنش، زیادی توی خودش رفت. نه، نمیدونم. آخه منم مشکلات و گرفتارهای خودمو داشتم. رها اون موقع خیلی کوچک بود و با رسیدگی همزمان به اون و کار بیرون، دیگه رمقی برایم نمیموند.
شاید اگر تمامش کنیم، برای همهمان بهتر باشه.
حداقل رها مجبور نیست هر روز شاهد جنگ و دعواهای ما باشه. اصلا میتونیم راحت و آسوده هر وقت خواستیم بیرون بریم و هرچی دوست داشتیم بخوریم.
ولی اصلا میتونم رها رو برای خودم داشته باشم؟
برای گرفتن حق سرپرستیش چقدر باید بجنگم؟ از دوستانم شنیده بودم این جور مواقع روال دادگاهها و طی کردن مراحل قانونی چقدر سخت و پرهزینه است…
خدایا، سرم از درد داره میترکه. شقیقههایم را فشار میدهم، سر و صدای مهمانها با فکرهای جورواجور همین طور توی سرم چرخ میزند.
ـ رها! دختر قشنگم! مامان اومد. بدو بیا بغلم.
ـ سلام مامانی چقد دیر کردی.
ـ یه بوس چاقالو بهم بده تا بگم کجا بودم.
ـ بیا اینم بوس!
گوینده: فاطمه همدانی
موزیک پادکست: قطعهی نخستین بوسه ساختهی آبل کورزنیوسکی
اگر این متن را دوست داشتید، پیشنهاد میکنیم داستان زیر را نیز بخوانید:
طلاق عاطفی بهترین ایده برای نجات زندگیام بود
چقدر غرور مردانه کار دست زندگی های رومانتیک میدهد و کار قانون هم ایجاد کوهی از غرور برای مردان است اما زندگی یک دختر با مادرش به تنهایی کار بسیار سنگین و طاقت فرسا است و شاید فقط چند سال این لذت خرید و .. ادامه داشته باشد اما بعد از آن مشکلات دوباره سر و صدا خواهند کرد
درود بر شما خانم خودی عزیز. بسیار متاثر شدم. نمیدونم چی بگم. همینقدر که خانم خونه منطقی هست و خودشم مقصر میدونه شاید کمک کننده ی رفع مشکل باشه. البته اگه آقای خونه هم دلش بخاد.
چقدر خوب و روان توصیف میکنید دوست من
سپاس از شما دوستان عزیز
قشنگ نوشته شده بود و دردناک بود.
چقدر خوب مشکلات زنان رو که مجبورند به جز کار بیرون دغدغه مهمان و فرزندان و غیره رو هم داشته باشند، بیان کردید. لذت بردم خانم خودی نازنین
سپاسگزار شما دوستان نازنین هستم …
یاد این جمله افتادم که “فلانی نه راه پس داشت، نه راه پیش…”. چقدر چنین موقعیتی دشوار است.
متن زیبا و ناراحت کنندهای بود خانم خودی عزیز. سپاس و قلمتان سبز.
زندگی خانوادگی مثل یه جاده دو طرفه اس وسط این جاده چیزی بجز سر در گمی وجود نداره وقتی راه رو گم می کنیم باید یه جایی دور بزنیم بر گردیم مخصوصا وقتی احترامی در بین نیست ادامه دادنش اشتباهه و بیشترین صدمه رو بچه ها می خورن.
کاش هیچ بچه ای شاهد ای بی مهری ها نباشه
متن زیبایی است و البته بسیار دردناک.
خداقوت دوست عزیز . چه قدر دردناک بود . دلم برای رها سوخت 💔💔
رها…رهایی که رها نبود…شاید آرزویی برای رهایی بود..
ممنون از دوستان عزیزی که محبت کردند، متن را خواندند و نظر دادند 😍
من چیزی از این مطلب فهمیدم که ۱)مرد خونه بیکاره و این باعث شده هرروز اخلاقش بدتر شه پس میشه با دنبال کار گشتن و حمایت اطرافیان و خانواده ها دوباره وضعیت کار مرد مشخص شه.۲)خانواده محترم همسر که میدونن پسرشون بیکاره و عروس سرکاره و اینکه تو مهمانداری وظیفه اصلی رو دوش خانم خونه است چرا با پسرشون هماهنگ کردن؟؟؟؟
بازهم خانم خونه بخاطر بچش باید فداکاری کنه
شاید مثل خیلی وقتای دیگه، باز هم این خانم خونه است که باید فداکاری کنه 😌
چراغهای رابطه بد جوری خاموش است….
موفق باشید.
ممنون از شما🌹
تقریبا زندگی بایدبروفق مراد آقایون باشه ،اگر نباشه از همین ناحیه تلخ میشه.
البته برعکسش هم صادقه 😉
خیلی متنتون رو دوست داشتم … خیلی ….
ممنونم دوست نازنین 🌹