داستان زیر روایتی با موضوع خیانت است:
صبح زود بیدار شدم، توی خونه چرخیدم و همهجا رو مثل آینه تمیز کردم!
غذای مورد علاقهی همسرمو درست کردم و منتظر شدم تا از سر کار بیاد؛ اما کمی که گذشت دوباره یاد پیامهای تلگرامیش افتادم و چشمهام پر از اشک شد!
مگه من سوگولیش نبودم؟!
آخه مگه من براش چی کم گذاشته بودم که با یه خانوم دیگه ارتباط گرفته بود؟!
روی صندلی آشپزخونه نشستم و هایهای گریه کردم! آروم که شدم باز به خودم دلداری دادم و گفتم: «اشکال نداره! آدمه و جایز الخطا! امروز باهاش صحبت کن ببین دردش چیه؟ اصلا شاید مشکل از خودت باشه و تو ازش خبر نداری!»
غذام تقریبا آماده شده بود.
یه سالاد شیرازیام درست کردم و میزو چیدم و رفتم توی اتاق تا لباسهامو عوض کنم. داشتم لباس میپوشیدم که صدای چرخیدن کلید توی قفل درو شنیدم. سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت در. امیر اومده بود توی خونه.
با لبخند بهش سلام کردم و گفتم: «خسته نباشی!»
زیرچشمی یه نگاه سرد به من انداخت و بدون اینکه جوابمو بده رفت توی اتاق خواب!
بغض گلومو گرفته بود و داشتم خفه میشدم!
پررویی رو از حد گذرونده بود! خیانت کرده بود و یه چیزی هم طلبکار بود! رفتم سمت اتاق. روبهروی در ایستادم و با صدای بلند گفتم: «عوض معذرتخواهیته! خجالت بکش!»
با عصبانیت گفت: «خوبه والا! من باید معذرت بخوام یا تو؟! چرا بدون اجازه توی گوشی من سرک میکشی؟!»
تمام بدنم داشت میلرزید!
برافروخته و ناراحت گفتم: گوشیت خورد توی سرت! این زنیکه کیه که باهاش دل میدی و قلوه میگیری؟!
با کمال پررویی توی چشمهام نگاه کرد و گفت: «هر کی هست از تو بهتره!»
چشمهام دیگه جایی رو نمیدیدن!
بعدش ادامه داد: حالا که فهمیدی، بی سروصدا به سلامت!
شوکه شده بودم! این امیرو اصلا نمیشناختم! برام غریبه شده بود!
اشکهامو پاک کردم و رفتم سمت کمد لباسهام؛ یه چمدون برداشتم و چند تیکه لباس و وسایل ضروریمو گذاشتم توش و از اتاق اومدم بیرون.
امیر روی مبل لم داده بود. با نفرت یه نگاهی بهش کردم و گفتم: «من میرم، ولی مطمئن باش اجازه نمیدم اون زنیکه وارد زندگیت بشه! نمیذارم آب خوش از گلوتون پایین بره!»
از خونه اومدم بیرون و درو محکم پشت سرم بستم.
تو راه یاد حرفهای امیر افتادم که بهم میگفت: «تو نباشی دنیا برام جهنمه!»
گوینده: دنیا طیبی
موزیک پادکست: قطعهی از قطعات موسیقی متن فیلم سینمایی آبی ساختهی زبیگنِف پرایزنر
اگر این متن را دوست داشتید، خواندن داستان زیر را نیز به شما پیشنهاد میکنیم:
چرا دیگر به چشمهایم نگاه نمیکنی!
وای… خیانت ، موضوعی که هیچ وقت تکراری نمیشه و همیشه یه دنیا غصه و سوال همراهشه 😥
چه تلخ و غمگین بود…
قلمتان سبز
درود بر شما دوست من. چقدر تلخ و سخت. بدتر از همه وقاحت مرد داستانه…
واقعا متاسفم….
ژوزه ساراماگو:
آدمها روزی معنی حرفهایشان را می فهمند و متوجه رفتارهایشان می شوند که با کسی از جنس خودشان مواجه شوند.
موفق باشید.
امیدوارم که هیچ بانویی طعم تلخ خیانت را نچشد. سپاس از شما
در پنهانِ این داستان ،رویدادهایی هست که من راوادارمیکندزن رامقصربدانم.حرفهای نگفتهای که در دیالگ آخرمردآشکارمیشود”هرکیهست از تو بهتره”ودرآخر،کنش زن که هیچ ترحمی رابرنمیانگیزد.
دلم گرفت واقعا،همین موضاعات باعث میشه ازمردا نفرت بگیرم و به شدت از ازدواج بترسم،همشون آخرش سروته یه کرباسن و یه جایی خودشونو نشون میدن،دیریا زود داره اما بلاخره شخصیت واقعی شونو رو میکنن.خسته نباشید بانو
چقدر خوب که پای بچه ای در کار نیست
مردی اینچنین ارزش فکر کردن رو هم نداره اصلا قابل اعتماد نیست بهترین کار دوری از همچین آدمی است تا صدمه بیشتری نزده
متن ناشناس از فرشته خانی
چه تلخ و ناعادلانه….
امیدوارم این داستان واقعی نباشه من بودم بدون اطلاع مهریه را اجرا میذاشتم و بعد اون بود که باید بی سر و صدا میرفت و بچه را نگه میداشت تا آب خوش از گلوش پایین نره و هوس بازی را فرموش کنه. رفتن در این مواقع به نفع اون زن از خود راضی هستش که فکر میکنه از همه سرتره اون خانم دوم هم بعدا با آمدن نفر بعد شکست بدتری خواهد خورد . چون چیزی برای از دست دادن نخواهد داشت . و اون مرد هوس باز زندگی نکبت باری در گناه را ادامه خواهد داشت و لیاقت عشق واقعی را نداره .اما در متن به سوگولی بودن اشاره شده یعنی زن داستان میدونسته قبل از ازدواج پای زنهای دیگه ای درکاره و این شک عمیقی را بوجود آورده من بودم با چنین مردی ازدواج نمیکردم مردی که با زنهای متعددی آدمو مقایسه و انتخاب میکنه لایق علاقه و عشق واقعی نیست. آدم باید وابستگی را با عشق قاطی نکنه . و آدم عاشق کسی میشه که راستگو و درستکار باشه نه آدمی که به هیچ چیز پایبند نیست .
تلخ بود ولی واقیعت های جامعه . هر رفتار یا کوتاهی هم حتی اگر از جانب مرد یا زن باشد توجیه اش خیانت نیست . خداقوت دوست عزیز
سلام خانم پویانی خیلی شجاعت می خواهد نوشتن یک زن آنهم از خیانت شوهر و جدایی و تحمل کردنش دست مریزاد
ولی من همیشه در زندگی معتقد به جنگ تا آخرین قطره ی خون بودم و هر گاه با شوهر دعوا و مرافه داشتم با پر رویی تمام می گفتم زین و یراقت را گذاشته ام بیرون در بردار برو و 😃 سوئچ ماشینش را پرت می کردم روی پله ها و می گفتم اگر فکر می کنی من از این خانه می روم کور خواندی اینجا مال منو و فرزندانم است 😊 و لطفا شما تشریف تان را ببربد و او در حین جنگ و دعو بار ها می خندید و ا می گفت زین و یراق دیگه چیه و من می گفتم مگر نمیدانی که در قانون سرخ پوستان آمریکا زنان سرخ پوست هروقت مردشان را دیگر نخواهند . زین و یراق اسبشان را می گذارند بیرون از چادر و این یعنی مرد دیگر باید برود و چادر مال زن می ماند و بدون خنده بهش می گفتم و مروان سرخ پوست چون بسیار مغرور هستند میروند و آنوقت شوهرم می گفت روتو برم و همراه بچه ها می خندید . عزیز گلم زندگی همه اش مقاومت است باید ما زنها یاد بگیریم کوتاه نیاییم
خیلی تلخه من برخلاف خیلی ها مخالف جنگیدن با همچین چیزی هستم راستش با تمام نفرت این جمله به ذهنم رسید که خلایق هر چه لایق…..
امیدوارم زن قصه راه خودش را پیدا کرده و از زندگی لذت ببرد