متن زیر روایتی از یک زایمان است:
برای بار ششم باردار بودم.
۲۱ ساله و غمگین.
احساسِ خوبی به فرزند توی شکمم نداشتم. هر روز که میگذشت حرفهایی طعنهآمیز به گوشم میرسید و دلگیرتر میشدم. تقریبا همه مطمئن بودند که این یکی هم میمیرد.
در بارداریهای قبلی بچههایم وقتی به دنیا میآمدند بعد از چند روز میمردند و من به جز افسردگی از دست دادن بچههایم باید حرفهای خواهر شوهرها و دیگر اطرافیان را هم تحمل میکردم.
اگر دلگرمی و محبت همسرم نبود خیلی وقتِ پیش بریده بودم.
وقتی بچهی پنجمم هم مرد، خودم و همسرم و حتی مادر و خواهرهایم باور کرده بودیم که مشکل، حل شدنی نیست.
شرایط سخت بارداری را با نا امیدی تحمل کردم، تا ماهِ هفتم که به تهران رفتم و ۲ ماه را در بیمارستان بستری شدم.
روزی که درد زایمان شروع شد و مرا به اتاقِ زایمان بردند دلم میخواست هر چه زودتر تمام شود و من از این همه فکر و خیال و حرف راحت شوم.
اما بر خلافِ بچههای قبلی که خیلی سریع به دنیا میآمدند این یکی، کمی بد قلقلی میکرد و
دوست نداشت به این دنیا بیاید آن هم فقط برای چند روز.
بالاخره با سماجتِ ماما و کمکِ دستگاهِ فورسپس که از چند گیره تشکیل شده بود دخترم پا به این دنیا گذاشت.
بسیار لاغر و نحیف بود و زردی بالایی داشت،
آن قدر که مجبور شدند خونش را عوض کنند.
وقتی که او را در بغلم گذاشتند دیدم که درست نقطه مقابلِ بچههای قبلی که خیلی درشت و زیبا بودند این ششمی خیلی لاغر و زشت است و جای گیرههای دستگاه هم، صورت و سرش را کبود کرده است.
هر کاری کردم نتوانستم شیرش بدهم چون فکر میکردم که حتما خواهد مرد.
به اصرار پرستارها و اطرافیان شیرش دادم.
تا یک هفته خودم و همه منتظرِ مردنِ بچه بودیم ولی هر چه زمان میگذشت امیدوارتر میشدیم.
دخترم الان ۴۸ ساله است.
گوینده: دتیس
موزیک پادکست: موسیقی متن فیلم نگاه خیرهی اولیس اثر النی کاریندرو
اگر این متن را دوست داشتید، خواندن داستان زیر را نیز به شما پیشنهاد میکنیم:
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
سپاس
درود بر شما
هیچ کس از حکمت نهایی خدا و پشت پرده خبر ندارد…
به گفته حضرت خیام: اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
تصاویر هم بسیار خوب ومناسب انتخاب می شوند. از همین جا از خانم صفویه تشکر مخصوص می کنم 🌹
بسیار زیبا به تصویر کشیدید انتظاری تلخ همراه با بیقراری های توام با ناامیدی . و در آخر خوشحالم که زیبا تمام شد
امیدنهایت وصل انسان وخدا.
چه عالی که پایانش خوش بود
تا خدا نخواد برگی از درخت نمیفته
خدا حافظشون باشه. بله شاید زیبایی زندگی همین پایانهای غیر مشخصش باشه 😍 خداقوت دوست عزیز
درود بر شما خانم شیریان. تلخ و سخت با یک انتهای شیرین! اما بحث اینست که رسیدن به یک آرزو به چه قیمتی!؟ حرف و زخم زبان دیگر برای چیست!؟
هی هی هی…
فرهنگ غلط
اما امید و صبوریتون پایدار
همون طور که نویسنده گفته سنگ زیرین آسیاب بودن رو حس کردم وچه پایان خوبی داشت این صبوری.عکس روی متن هم درد و اندوه و نگرانی و وحشت رو در اولین نگاه منتقل می کنه
غم انگیز بود بی مهری به ظاهر دوستان.
سلام بانو شیریان قلمتان سبز این درد مشترکی است بین بعضی از خانواده ها خصوصا خانم های عزیز و شما به سادگی باور پذیر نوشتید متشکرم
خانم شیریان سلامت باشید هم خودتان هم دخترتان بدانید که خداوند باشما بوده میوه شیرینی به شما داده بعد از آنهمه تلخکامی. کامتان همیشه شیرین
چقدر تلخ،،،، همه منتظر مردم بچه ! امیدوارم سلامتی و تندرستی روزی تمام مادران این سرزمین و فرزندانشان باشد
موفق باشید دوست عزیز