مامان چرا این‌قدر از آمپول می‌ترسی؟!

عکاس: ماهی صفویه/ نویسنده: زیبا زفرقندی

آستینشو با آه و ناله زد بالا.

تموم حرف‌هاشو از بر بودم: «چقدر سوزن می‌زنید بهم! دیگه جونشو ندارم! نمی‌خوام! قرص هم نمی‌خورم! سوراخ سوراخم کردین!»
اونقدر به این حرف‌ها عادت کرده بودم که اگه یه‌روز نمی‌گفت و نمی‌شنیدم، انگار یه چیزی از زندگیم کم شده بود.

برام تبدیل به یه کابوس شده بود!

نیمه‌شب وقتی صداش می‌کردم تا قرصشو بخوره، وقتی چند‌بار می‌گفتم: «مامان! مامان!» و جوابمو نمی‌داد و پتو رو محکم رو سرش می‌کشید، لیوان آبی که توو دستم گرفته بودم روی گونه‌هام جاری می‌شد.

ـ مامان چرا حرف نمی‌زنی؟! مگه با تو نیستم؟! پاشو قرصتو بخور!

ظاهرم سرد بود و کلماتم خشن؛ اما قلبم مثل گنجشکی که باز تو دام گرفتار شده باشه، بالا و پایین می‌پرید! کمی بعد مامان فریاد می‌کشید و می‌گفت:

«ولم کن! نمی‌خورم! آمپول نمی‌زنم!»

منم نفس راحتی می‌کشیدم و خنده می‌نشست کنج لب‌هام و صبر می‌کردم تا روز بشه و بگم: «مامان یادته از آمپول می‌ترسیدی؟»

وقتی بچه بودم موقع آمپول زدن چشم‌هامو می‌بستم و محکم می‌چسبیدم به تخت سفیدی که بوی الکل تو تمام منافذش نفوذ کرده بود! هیچ‌وقت گریه نمی‌کردم؛

اما تو هر بار که مریض می‌شدی و آمپول می‌زدی، گریه می‌کردی؛ ناله می‌کردی و می‌لرزیدی؛ حتی گاهی فرار می‌کردی!

مامان کاش می‌دونستم چرا اونقدر از آمپول می‌ترسیدی؟

کاش می‌دونستی زندگی یه قاعده‌ی عجیب داره و کافیه بفهمه چی رو نمی‌خوای؛ از چی بدت می‌آد و از چی وحشت داری تا همونو بذاره تو دامنت!

چراشو نمی‌دونم،

ولی حالا که روزی چهار بار این سوزن لعنتی‌رو بی‌توجه به کبودی‌های تنت فرو می‌کنم تو دست و پات، هزار بار آرزو می‌کنم کاش نمی‌ترسیدی مامان …

 

 

مامان چرا این‌قدر از آمپول می‌ترسی؟!
گوینده: زیبا زفرقندی
موزیک پادکست: بخشی از کنسرتو برای فلوت، هارپ و ارکستر در دو ماژور ک. ۲۹۹ اثر موتزارت. این قطعه برای فیلم آمادئوس تنظیم شده است.

 

 

 

 

 

 

 

اگر این متن را دوست داشتید، خواندن داستان زیر را نیز به شما پیشنهاد می‌کنیم :

مادر، بحران میانسالی و وضوح چروک‌های دور چشم

 

 

مطالب مرتبط
14 دیدگاه‌ها
  1. خطیبی می‌گوید

    چقدر ناراحت کننده ….خیلی قشنگ نوشتی دوست خوبم

  2. آتوسا سادات متین رهبری می‌گوید

    ایکاش قانون فراوانی کائنات اینقدر مبهم نبود ایکاش ما از چیزهایی که نمیخواستیم اینقدر برای کائنات تعریف نمیکردم ماشینی که فقط خواسته ها رو بر آورده میکنه و نمی دونه ما از ترس ها و نا خواسته هامون مدام براش میگیم و نباید اونها رو بر آورده کنه

  3. شکوفه صمدی می‌گوید

    چه خندهٔ تلخی!

  4. فرشته خانی می‌گوید

    کاش هیچ مادری مریض نشه،مادر که مریض می شه خانه سوت و کور میشه هوا ابری و تاریک می شه.
    خدا کنه که این قرص و آمپول ها اثر کنه آخه او بوده که یه عمر پرستاری کرده.
    او عادت نداره شرمنده میشه.

    زیبا جان موفق باشی عزیزم

  5. سردشتی می‌گوید

    وقتی آدم های پیر مریض میشن حتی از بچه ها هم معصوم تر میشن. اونوقته که دیگه بعد از رفتنشون با یادآوری خاطراتشون همیشه اشک تو چشمهای آدم جمع میشه. خیلی خوب بود زیبا جان

  6. شاهمرادی می‌گوید

    سلام زیبا جان چقدر واقعی وتاثیر گزار نوشتید .چه دردناک که یک دوره ما بچه ایم وبعد مادرمان میشود بچه وتاریخ تکرار میشود. دلت شاد وقلمت مانا

  7. سمیرا می‌گوید

    خیلی زیبا بود. ای کاش مادرها همیشه سالم و سرحال می‌ماندند. اما واقعیتِ زندگی چیز دیگری است…
    متن‌تان مرا یاد عزیزانی انداخت که دیابت دارند و چقدر از این سوزن‌های سوزناک و تکراری رنج می‌برند. من به آنها حق می‌دهم که خسته و کلافه باشند.
    قلمتان مانا

  8. اذین خودی می‌گوید

    درود بر شما
    تو سنی که انگار جای بچه ها و پدر مادرا عوض میشه، زندگی قوانین دوارشو تکرار می کنه. تازه اینجاست که می فهمیم اونا به خاطر بزرگ کردن ما، از خیلی لذتها و استراحتهاشون گذشتند و حالا نوبت ماست که جبران کنیم . کاش بچه های لایقی باشیم…

  9. یاسمن بلوری می‌گوید

    درود بر شما زیبا جان. چقدر خوب و زنده به تصویر کشیدید یک واقعیت تلخ رو. از پاسخ ندادن مامان که بدنم لرزید و از درد آمپول هم اذیت شدم. سپاس از قلم و اندیشه ی شما

  10. دورودیان می‌گوید

    هر مطلبی درباره مادر دلم رابه درد می‌آره.

    کاش مادرامی‌توانستند به دنیا سر بزنند.

  11. شهلا اسدی تهرانی می‌گوید

    زیبا جان سلام ممنون از متن تاثیر گذاری که نوشتی امیدوارم جوانان بخوانند و بیشتر به مادران و پدرانشان برسند
    با اینکه متن ات غمگینم کرد و منو به یاد مادر عزیزم انداخت و دلتنگی هایم را از نبودنش در کنارم بخاطر من آورد ، مادرم این تنها دوست و همدم قدیمی ام که ساعتها باهاش درد و دل می کردم و صبورانه گوش می کرد و راهنمایی ام می کرد
    ولی متاسفانه یک سال و نیم می شود که چهره در نقاب خاک کشیده است
    منتها مادر نازنین من از آمپول نمی ترسید و صبورانه تحمل میکرد و عاقب هم قندش افتاد و در خواب یا کما به رحمت خدا رفت و منو تنها گذاشت
    خیلی مراقب مادرت باش عزبرم
    موفق باشی

  12. مریم عاطفی می‌گوید

    چه خستگی دردناکی 😐 ایکاش میشد مادرها که اسطوره صبر هستند بیمار نشوند .خداقوت دوست عزیز

  13. نفیسه ولدی می‌گوید

    متن تلخ و تاثیرگذاری بود . واقعا سخته سالمندانی که از درمان نا امید میشن و بچه هاشون سعی دارن به اونها کمک کنند . جالبه که وقتی یه بچه مریضه مادر همه جوره نازش رو می خره ولی ما بچه ها خیلی برامون سخته که اونها برامون ناز کنند . واقعا سالمندان زود رنج تر و حساس تر از کودکان میشند وقتی احساس ناتوانی و ناامیدی هم داشته باشند .
    موفق و پرتوان

  14. بهاره محمدی می‌گوید

    ظاهرم سرد بود و کلماتم خشن!!!!!! میخواهم تمرین کنم احساسم را با ظاهر و کلماتم نشان دهم تا عزیزانم بفهمند که چقدر دوستشان دارم و چقدر ناراحت ناراحتیهایشان هستم
    ممنون تلنگر خوبی بود برای من

دیدگاه‌تان را درباره این متن بنویسید

پست الکترونیک شما نمایش داده نمی‌شود