کمی دیرتر از همیشه از پیادهروی برگشتم!
هوا تاریک شده بود؛ به سرعت وارد کوچه شدم و دیدم خیلی شلوغ است!
ماشینها بوق میزدند و در میانهی کوچه عدهای مشغول رقص و پایکوبی بودند!
در دلم گفتم: مبارکه ایشالا!
ماشین عروس و داماد بعد از من رسید؛
ایستاد و بوقبوقزنان عروس و داماد از آن پیاده شدند.
از پشت به آنها نگاه کردم و به یاد کار سابقم که دوختن لباسعروس و تور و تاج بود افتادم! احساس خوبی پیدا کردم؛ ایستادم وبه این جمع خوشحال خیره شدم!
عروس جلوی در ایستاده بود.
وانتی از پشت آمد و یک قوچ بزرگ را دو نفر به سختی از آن پیاده کردند!
داماد ۲۲ یا ۲۳ سال بیشتر نداشت؛ سن عروس را هم نتوانستم حدس بزنم. تنها چیزی که در این میان جلب توجه میکرد این بود که عروس از عرض دو برابر و از طول یکونیم برابر داماد بود! اگر برعکس بود و داماد دو یا حتی سه برابر عروس بود، باز هم طبیعی مینمود اما ما عادت نداریم عروس را بزرگتر و درشتتر از داماد ببینیم.
گفتم عجب تفاهمی؛ البته باید گفت تفاوت؛ خدا به داد برسد!
خواستم مثبت اندیشی کنم. پس با خودم گفتم: حتما عشقی پشت این ماجراست.
قصاب ماهر گوسفند را جلوی پای عروس و داماد به زمین زد و چاقو را به گردن آن بیچاره کشید!
کوچه شلوغ بود و مهمانها و همسایهها به تماشا ایستاده بودند! ناگهان دیدم خون به سر و صورت عروس و داماد پاشید! عروسخانم که تازه متوجه گلوی بریدهی گوسفند و خون روی لباسش شده بود،
مثل شمع آب شد و نقش بر زمین شد!
داماد که متوجه این مسئله شده بود، سعی کرد از سقوط عروس جلوگیری کند؛ اما مگر میتوانست عروس سنگینوزن را نگه دارد در حالیکه خودش جثهای نداشت! این شد که عروسخانم تمامهیکل روی داماد افتاد!
صحنهی رقتبار؛ اما خندهداری بود!
مهمانها به کمک آمدند و سعی کردند عروس را از روی داماد بلند کنند؛ اما نشد! عاقبت سه آقا آمدند و این امر خطیر را انجام دادند، در حالیکه کل لباس عروس و داماد و صورتشان غرق در خون بود!
کمی خندیدم، از همسایهها خداحافظی کردم و وارد خانه شدم.
از پشت پنجرهی آشپزخانه دیدم که جمعیت به حیاط منتقل شدند و من در این میان دلم برای لباس عروس سوخت و با خودم گفتم: خدا کنه خریده باشن؛ کرایهای نباشه.
دوباره با خودم گفتم: خب اگه کرایهای هم باشه، مجبورن بخرنش!
عروس سنگینوزن را بگیر!
گوینده: نیلوفر نگهبان
موزیک این پادکست قطعهای به نام ملانکلی Mélancolie ، از پل موریه، آهنگساز فرانسوی
داستان دیگری را به قلم همین نویسنده بخوانید:
هنوز قرص نخورده، متوجه شدم باردارم!
متن دلنشینی بود خانم شاهمرادی عزیز. قلمتان مانا و سپاس
:)))
عالی بود خانم شاهمرادی عزیز!
چقدر شیرین نوشتید
درود بر شما
حکایت جالبی بود که خوب هم به قلم آوردید.
قلمتان مانا
آخ چه شیرین! چه خوب راوی را انتخاب کردید! چه خوب به پارادوکسها پرداختید! چقدر لذت بردم!
مثل همیشه لذت بخش بود خانم شاهمرادی عزیز
درود بر شما خانم شاهمرادی نازنین. چقدر زیبا و دلنشین توصیف کردید. بسی لذت بردم. سپاس از شما
نمی دونم این رسم قربانی کردن از کجا آمده
اونم جلوی یه ایل ادم از کوچک و بزرگ.
این چه چیزی رو تضمین می کنه.
کاش یه بجای مرگ اونم اول زندگی زندگی ببخشیم مثلا یه نهال بکاریم.
دلم برای لباس عروس سوخت…خیلی جالب بود. خانم شاهمرادی عزیز قلمتان شاد و موفق باشید.
پایدارباشن😂
بنده خدا داماد .خانم شاهمرادی عزیز خداقوت
عالی بود💚
سپاس از همه دوستانی که دیدگاهشان را بیان کردند همگی موفق باشید.
بدترین اتفاقی که میتونه برای یک عروس پیش بیاد وای . فکر می کنم آه اون قوچ گرفته بوده .
اما نکته مهم داستان این مساله است که باید در مواردی مثل چاق تر بودن عروس از داماد یا بزرگ تر بودن سن عروس از داماد دیدگاهمان را تغییر دهیم . چون جهان در حال تغییر است .
موفق باشید
جالبه که هرکس تو هر شغلی بوده باشه توجهش به اون قسمت ماجرا جلب میشه راوی قصه دلش به حال لباس عروس سوخت و من که تجربه فیلمبرداری و عکاسی از عروس و دامادها رو داشتم فکرم رفت سمت ی کلیپ باحال از این سوتی برای میکس فیلمشون🤣
درود بر شما خانم شاهمرادی عزیز، خیلی خوب نوشته اید موفق باشید
چه زیبا و دلنشین.
با سلام خدنت بانو شاهمرادی
ممنون دوست خوبم شما طنز نویس خوبی هستی و با خوب شکار لحظه ها می کنی تبریک می گویم
و متن پادکست با گویندگی نیلوفر نگهبان که در صدایش طنز شیرینی موج میزند و موسیقی شاد
ترکیب بسیاردرستی بود
با تشکر از همه ی یاران بخصوص سایت خوب خانواده آنلاین عزیز که این مجموعه را فراهم کرده بود
بنده خدا عروس خیلی ناراحت شدم همه چیز که به ظاهر آدمها نیست ممکنه قلب اون دختر مهربون تونسته قلب داماد رو تسخیر کنه بنده خدا امیدوارم داستان باشه و واقعی نباشه در ضمن گوسفند رو نباید اینقدر نزدیک بکشن که خونش به عروس و داماد بپاشه ضرر لباسو باید قصاب بده